بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد چهارم

۴٫۹
(۷۴)
«حافظهٔ قوی بهترین سلاحیه که یه مأمور می‌تونه داشته باشه. البته غیر از تفنگ یا چاقو و شاید نارنجک دستی. باشه، قبول، سلاح‌های زیادی هست که از حافظه بهتره؛ ولی حافظه هم خیلی مهمه. چون... ای بابا. یادم رفت چی می‌خواستم بگم.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دخترهای نوجوون بعضی‌وقت‌ها دوست دارن با بزرگ‌ترها مخالفت کنن.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
تکه‌کاغذی روی آن چسبیده بود که رویش نوشته بود «مدییر». باتوجه به غلط املایی‌اش حدس زدم خود مدیر آن را نوشته باشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
زمزمهٔ «اووووووووه» بچه‌ها در کلاس پیچید: واکنش همگانی بچه‌های یک مدرسهٔ راهنمایی به فهمیدن اینکه دانش‌آموزی توی دردسر افتاده.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«چه دلیلی داره دولت به حموم‌نکردن مردم علاقه‌مند باشه؟» «صرفه‌جویی در آب. تازه، اگه آدم مجبور نشه بره حموم، خیلی عالی می‌شه. این به نفع همه‌ست. رفیق، یه کاری کن من بتونم بیام مدرسه‌تون...»
ªmįñ
«دیگه دست دادی.» چیپ روی تخت ولو شد و مالکیتش را نشان داد. وارن به اعتراض گفت: «دست‌دادن از نظر قانونی الزام‌آور نیست. تو بهش بگو، جواهر.» جواهر گفت: «از نظر فنی الزام‌آوره.»
ªmįñ
به او یادآوری کردم: «مال من این‌جوری نبوده. تا الان توی صددرصد مأموریت‌هام آدم‌بدها می‌خواستن بکشنم.»
ªmįñ
جسیکا خنده‌کنان گفت: «فکر کنم دور اول پنجاه نفر رو زد زمین. مثل گاو تو یه رستوران چینی بود.»
ªmįñ
اریکا توضیح داد: «چون در محوطهٔ گردهمایی مدرسهٔ اسکیه.» همه به آن سمت نگاه کردند. اریکا تشر زد: «همه‌تون با هم نگاه نکنین!» همه هم‌زمان دوباره سرشان را برگرداندند که حتی از حرکت اولشان هم تابلوتر بود. اریکا با عصبانیت گفت: «دوباره امتحان کنین.» با اینکه «احمق‌ها» را اضافه نکرد،‌ لحنش نشان می‌داد دوست دارد بگوید. «ولی این دفعه به‌نوبت این کار رو بکنین و بهش زل نزنین. تظاهر کنین جای دیگه‌ای رو نگاه می‌کنین.»
=o
الکساندر با شوق و ذوق گفت: «اینجا اون‌قدرها هم بد نیست. درسته که جا یه کم تنگه و سرده و بعید می‌دونم ملافه‌ها رو در چند هفتهٔ گذشته شسته باشن. آب حمومش هم فشار نداره. و...» الکساندر اخم کرد. «چی می‌خواستم بگم؟» به او یادآوری کردم: «که اینجا اون‌قدرها هم بد نیست.» «آهان! حق با توئه، بنجامین! مسئله اینجاست که بعضی‌وقت‌ها جنگیدن با ناملایمات بهترین راه برای تقویت دوستی‌هاست. یادمه یه بار در مأموریتی تو سیبری هر چی بدبختی و فلاکته سرم اومد. با مأمور جانی کلیف داشتیم از دست روس‌ها فرار می‌کردیم. در بی‌آب‌وعلف‌ترین جایی که می‌تونین تصور کنین بودیم، کیلومترها از آبادی فاصله داشتیم، غذا و سرپناه نداشتیم و نصف مأمورهای کا.گ.ب دنبالمون بودن. با اینکه تجربهٔ مزخرفی بود، باعث شد من و جانی خیلی به هم نزدیک بشیم. بعد از اون ماجرا مثل دو تا برادر با هم صمیمی بودیم؛ بلکه هم صمیمی‌تر.» اریکا پرسید: «مگه موفقیت اون مأموریت رو مال خودت نکردی؟ بعدش هم جانی دیگه کلاً باهات قطع رابطه کرد.»
=o
اریکا گفت: «درضمن، این تعطیلات نیست. مأموریت فوق‌محرمانهٔ سیاست.» پرسیدم: «چرا همه این رو با صدای بلند می‌گن؟»
=o
مایک پوزخند زد. «بدترین جاسوس ممکن می‌شی. اگه کسی تفنگ بده دستت، احتمالاً به پای خودت شلیک می‌کنی.» اخم کردم. نه به این علت که حرف مایک توهین‌آمیز بود، به این علت که راست می‌گفت. اولین روزی که به میدان تیراندازی مدرسه رفته بودم، کم مانده بود به انگشت‌های پای خودم شلیک کنم.
=o
اریکا جواب داد: «به نظرم لازمه. عملیات مشت طلایی امروز اجرا می‌شه؛ ولی هنوز نمی‌دونیم کِی یا کجا... یا اصلاً نقشه‌ش چیه. تا اینجا مأموریتمون فقط ما رو به دردسر انداخته. هیچ اطلاعاتی از شَنگ‌ها به دست نیاورده‌یم و اجازه داده‌یم بهمون شبیخون بزنن. از اعضای تیممون جدا شده‌یم، سردمونه، خیسیم و از شهر دور.» وارن با خوشحالی افزود: «ولی هنوز یه کم گرانولا داریم.» بستهٔ له‌شدهٔ آن را درآورد تا نشانمان دهد؛‌ ولی بسته از دستش داخل نهر افتاد و جریان آب آن را با خود برد. وارن با ناراحتی گفت: «لعنتی. حالا دیگه بدبخت شدی
Shahdad-lahijanian

حجم

۲۴۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

حجم

۲۴۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۹۲ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
۴۸,۰۰۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل۱
...
۵
۶
صفحه بعد