بریدههایی از کتاب جنوب بدون شمال
۲٫۵
(۴۰)
خب بگذارید برایتان بگویم، من مردیام با مشکلات فراوان و بیشترشان را خودم به وجود آوردهام. منظورم در زمینهٔ جنس مخالف و تفریح و خصومت با هر گروهی است و هر چه گروه بزرگتر باشد، حس دشمنی من هم بیشتر میشود. پشت سرم میگویند منفی، عبوس و افسردهام.
همیشه کسانی را به یاد میآورم که سرم داد زدند: «لعنتی تو خیلی منفی هستی! زندگی زیبا هم میشود!»
به گمانم درست میگویند، بهخصوص اگر بقیه آرامتر صحبت کنند اینطور میشود، اما میخواهم راجع به پزشکم برایتان تعریف کنم. من پیش روانشناس نمیروم. آنها به درد نمیخورند و خیلی ازخودراضیاند، اما یک پزشک خوب اغلب از آدم چندشش میشود یا دیوانه است که به این ترتیب خیلی جالبتر هم است.
1984
«وقتی آدم تمام عمرش را در یک شهر زندگی کند، همه را میشناسد. تمام اطراف را چشمبسته تشخیص میدهد. آدم میداند که کجاست...
اسماعیل فرمانی
تلویزیون را روشن کردم و یک مشت دکتر و پرستار را دیدم که مزخرف میگفتند. هرگز به هم نزدیک نمیشدند. بیخود نبود که دردسر داشتند. فقط حرف میزدند، بحث میکردند، مزخرف میگفتند و تحقیق میکردند. خوابم برد.
پویا پانا
البته، میدانید که وکیلها گراناند. حرامزادهها. تا حالا به یک وکیل توجه کردهاید؟ آنها تقریباً همیشه چاقاند، بهخصوص صورتشان.
پویا پانا
نمیتوانستیم از قانون حرف بزنیم، چون وقتی آدم پول ندارد قانون به کار نمیآید.
پویا پانا
ما مینوشیم و مزخرف میگوییم. ترسو بودیم چون نمیخواستیم زندگی کنیم. آنقدرها هم عاشق زندگی نبودیم، ولی در هر حال میخواستیم زنده بمانیم.
JİLA
چیز زیادی نمیخواستیم و چیزی هم نصیبمان نمیشد
JİLA
این هم مثل بقیهٔ کارهای سخت بود، آدم خسته میشد و میخواست ولش کند، بعد بیشتر خسته میشد و فراموش میکرد که رهایش کند و به محض اینکه قدمی برنمیداشت که تغییری ایجاد کند، تا ابد همانطور در همان حالت میماند، بیهیچ امیدی، بدون راه فرار، آنقدر بیحس که نمیشد تمامش کرد و اگر آدم تمامش نکند که راه به جایی ندارد.
هومن مرتضوی
داشتم دق میکردم و در دنیایی میزیستم که قادر به فهمش نبودم و هنوز هم نیستم.
Massoume
به هر حال، هر از گاهی آدم به کسی نیاز دارد، حتی اگر دلیلش صرفاً تنها نبودن باشد. موضوع رابطه که در درجهٔ دوم بود. دنیا جای عشّاق نیست و هیچوقت هم نمیشود.
Massoume
میدانستم که صف داشت نابودم میکرد. نمیتوانستم تحملش کنم، اما بقیه مشکلی نداشتند. بقیه عادی بودند. زندگی به چشمشان زیبا بود. آنها میتوانستند بدون هیچ ناراحتی در صف بایستند. آنها در صف میایستادند، با هم حرف میزدند و میخندیدند و شوخی میکردند. آنها کار دیگری نداشتند انجام دهند. آنها فکرشان به چیز دیگری نمیرسید و من مجبور بودم به گوشهایشان و دهانشان و گردنهایشان و پاهایشان و سوراخ دماغشان نگاه کنم، همهاش همین.
Massoume
کارل شیشهای باز کرد و به مارجی داد.
مارجی گفت: «آره، میدونم. میخوای تنها باشی. به تنهایی احتیاج داری، جز وقتی که چیزی میخوای یا موقعی که با هم قهر میکنیم، بعدش همهش بهم تلفن میکنی. میگی بهم نیاز داری. میگی اونقدر حالت بده که داری میمیری. خیلی زود خودت رو میبازی.»
Massoume
خدا در اینجور جاها خیلی پرطرفدار میشود. وقتی آدمها به خیطی میخورند، بدجوری یاد خدا میافتند.
MakMan
تعجبی ندارد که آدمها به قدرتهای برتر رو میکنند. تحمل این همه بهتنهایی خیلی سخت است
Ailin_y
بزرگترین دلخوشیام این شده بود که دیگر مجبور نبودم از کنار احدی در پیادهرو عبور کنم، آنها را ببینم که با هیکلهای گوشتیشان حرف میزنند، چشمان ریزشان را که مثل چشم موشها بود ببینم، آن چهرههای بیرحم دورو، رشد و نمو حیوانی آنها را. چه خیال خوشی: این که دیگر مجبور نباشی به یک صورت انسانی دیگر نگاه کنی.
فلسفه در اتاق خواب
میدانستم که صف داشت نابودم میکرد. نمیتوانستم تحملش کنم، اما بقیه مشکلی نداشتند. بقیه عادی بودند. زندگی به چشمشان زیبا بود. آنها میتوانستند بدون هیچ ناراحتی در صف بایستند. آنها در صف میایستادند، با هم حرف میزدند و میخندیدند و شوخی میکردند. آنها کار دیگری نداشتند انجام دهند. آنها فکرشان به چیز دیگری نمیرسید و من مجبور بودم به گوشهایشان و دهانشان و گردنهایشان و پاهایشان و سوراخ دماغشان نگاه کنم، همهاش همین. میتوانستم حس کنم امواج مرگ مثل غباری دودآلود از بدنهایشان متصاعد میشود و وقتی به حرفهایشان گوش میدادم دلم میخواست فریاد بزنم: «خدای من، کسی به دادم برسد! آیا باید این همه را تحمل کنم تا بتوانم نیم کیلو گوشت چرخکرده و چند تا نان همبرگری بخرم؟»
سورینام
اسبها هم فقط حیوانهای زبانبستهاند. آنها هم خطا میکنند. یک سوارکار قدیمی گفته بود: «هزارتا راه هست که آدم یه مسابقه رو ببازه و یکی از اونها بُردن اونه.»
سورینام
مثل بقیهٔ کارهای سخت بود، آدم خسته میشد و میخواست ولش کند، بعد بیشتر خسته میشد و فراموش میکرد که رهایش کند و به محض اینکه قدمی برنمیداشت که تغییری ایجاد کند، تا ابد همانطور در همان حالت میماند، بیهیچ امیدی، بدون راه فرار، آنقدر بیحس که نمیشد تمامش کرد و اگر آدم تمامش نکند که راه به جایی ندارد.
Ailin_y
زندگی در زندان بهمرور بهتر میشد. یک روز بهم خبر دادند که به زمین ورزش نروم. دو مأمور از اف. بی. آی. آمده بودند تا مرا ببینند. از من چند سؤال کردند، بعد یکی از آنها گفت: «ما پروندهت رو بررسی کردیم. لازم نیست به دادگاه بری. میبرندت خدمت نظام. اگر ارتش قبولت کنه، میری ارتش. اگر قبولت نکردند، دوباره آزاد میشی.»
گفتم: «از اینجا خیلی هم بدم نمیآد.»
معلومه، سرحال به نظر میآی.
گفتم: «دغدغهای ندارم، نه کرایهخونهای، نه قبض آب و برقی، نه بگومگویی، نه مالیات، نه جریمهٔ رانندگی، نه خرج غذا و نه حال خراب...»
سورینام
همهجوره سرمان کلاه گذاشته بود، اما نمیتوانستیم از قانون حرف بزنیم، چون وقتی آدم پول ندارد قانون به کار نمیآید.
سورینام
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
۱۹,۵۰۰۷۰%
تومان