بریدههایی از کتاب جنوب بدون شمال
۲٫۵
(۳۹)
با ولگردها راحتترم، چون خودم هم سرگردانم. از قانون، اخلاقیات، ادیان و قواعد دل خوشی ندارم. دوست ندارم همرنگ جماعت باشم.
پویا پانا
بوی گند بشریت عالم رو برداشته، مگه نه؟
Mana
آدم در آمریکا باید برنده باشد، هیچ راه فراری نیست، باید به خاطر هیچ هم جنگید.
پویا پانا
دنیا جای عشّاق نیست و هیچوقت هم نمیشود.
پویا پانا
تا حالا رفتهای پیش یه روانکاو؟
آره، فایدهای نداره. اونها حوصلهٔ آدم رو سر میبرند، خلاقیت ندارند. به روانکاو نیاز ندارم. تازه شنیدهم که همهشون بالأخره با یکی از مریضهاشون میریزند رو هم. اگه اینطور باشه که خودم هم بدم نمیآد روانکاو بشم، حرفهشون جز این به هیچ دردی نمیخوره.
پویا پانا
«معنی زندگی دردسر است.»
پویا پانا
ساختمانهای قدیمی آجری را یادم هست، پرستارهای بیخیال و سرحال، دکترهایی که میخندیدند و همه چیز برایشان آماده بود. آنجا بود که فهمیدم بیمارستانها محل کلاهبرداریاند، دکترها در آنجا مثل پادشاهاناند و مریضها اندازهٔ گه هم ارزش ندارند و بیمارستانها را درست کردهاند تا دکترهای پرمدعا با لباسهای سفید آهاردار و اتوکشیده به همه ریاست کنند. آنها به پرستارها هم دستور میدادند: دکتر، دکتر، دکتر.
پویا پانا
بوکوفسکی سال ۱۹۹۴ در هفتاد و سهسالگی در سن پدرو، کمی پس از اتمام آخرین رمانش عامهپسند درگذشت. روی سنگ قبر او نوشته شده: "سعی نکن"، عبارتی که بوکوفسکی در یکی از اشعارش به کار برد که نصیحتی است به نویسندگان و شعرای تازهکار دربارهٔ الهام و خلاقیت. او در یکی از نامههایش به جان ویلیام کورینگتون این عبارت را بدینگونه توضیح داد: «کسی در جایی از من پرسید: تو چه کار میکنی؟ چطور مینویسی و خلق میکنی؟ من به او جواب دادم: کاری نمیکنی. سعی نمیکنی. این مورد خیلی مهم است: سعی نکن، نه برای پول، نه خلق هنر یا جاودانگی. فقط صبر کن و اگر هیچ اتفاقی نیفتاد باز هم صبر کن. خلاقیت مثل یک سوسک بالای دیوار میماند. صبر میکنی بیاید پایین دم دستت. وقتی به اندازهٔ کافی نزدیک شد، دست دراز میکنی میزنی توی سرش و میکشی یا اگر خوشت آمد، آن را حیوان دستآموز خود میکنی.»
پویا پانا
در سال ۱۹۶۹، در چهل و نهسالگی، پیشنهاد جان مارتین، ناشر معروف بلَک اسپارو را پذیرفت و شغل خود را در ادارهٔ پست رها کرد تا تماموقت به کار نویسندگی بپردازد. او آن زمان در نامهای نوشت: «من دو انتخاب دارم ـ در ادارهٔ پست بمانم و دیوانه شوم یا آنجا را ترک کنم و بنویسم و از گرسنگی هلاک شوم. من تصمیم گرفتهام از گرسنگی هلاک شوم.»
کاربر ۱۱۳۷۴۳۲
میدانستم که صف داشت نابودم میکرد. نمیتوانستم تحملش کنم، اما بقیه مشکلی نداشتند. بقیه عادی بودند. زندگی به چشمشان زیبا بود. آنها میتوانستند بدون هیچ ناراحتی در صف بایستند. آنها در صف میایستادند، با هم حرف میزدند و میخندیدند و شوخی میکردند. آنها کار دیگری نداشتند انجام دهند. آنها فکرشان به چیز دیگری نمیرسید و من مجبور بودم به گوشهایشان و دهانشان و گردنهایشان و پاهایشان و سوراخ دماغشان نگاه کنم، همهاش همین.
پویا پانا
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۶۷٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۶۵,۰۰۰
تومان