بریدههایی از کتاب حرف بزن
۴٫۰
(۱۶۳)
فقط میخواهم بخوابم. حرف نزدن دربارهٔ آن اتفاق و بیصدا کردن خاطرهاش، فقط برای این است که مجبورش کنم برود و شرش را کم کند. اما نمیرود. برای اینکه این خاطره را از سرم بیرون کنم، به جراحی مغز نیاز دارم. شاید باید صبر کنم تا دیوید پتراکیس دکتر شود و این کار را برایم انجام بدهد.
آرامش
وقتی تیم مقابل روی شما خطا میکند، باید فرصت تلافی کردن را به شما بدهند. بوووم. ولی روال کار این نیست؛ چه در بسکتبال، چه در زندگی.
آرامش
وید خیره میشود به آقای نک، چند ثانیهای به پرچم کلاس نگاه میکند و بعد کتابهایش را برمیدارد و از کلاس بیرون میرود. بدون اینکه یک کلمه حرف بزند، یک میلیون کلمه حرف زده. مینویسم که یادم بماند دربارهٔ دیوید پتراکیس تحقیق کنم. تا حالا چنین سکوت معناداری ندیده بودم.
آرامش
«فریدا کالو، مونه، اوکیف، پولاک، پیکاسو و دالی. آنها از سوژهٔ کارشان شکایت نمیکردند، بلکه هر سوژهای را برای پیدا کردن ریشهٔ معنای آن میکاویدند. البته آنها آقابالاسرهایی نداشتند که مثل هیأت مدیرهٔ مدرسه مجبورشان کند تحت بدترین شرایط نقاشی بکشند، بلکه مشتریانی داشتند که درک میکردند باید بابت چیزهای اولیه مثل کاغذ و رنگ و... پول پرداخت کنند.»
آرامش
البته کسانی که قبلاً فکر میکردم دوستانم هستند. رویشان را از من برمیگردانند
آرامش
هیچکس را نباید وادار به سخنرانی کرد. انتخاب من این است که بیصدا باشم.
Atefe Rajabi
نه خوشگلم، نه باهوش و نه ورزشکار. درست شبیه خودشان هستم؛ یک موجود معمولی پوشیدهشده با کلی راز و دروغ.
Atefe Rajabi
نمیخواهم آرام باشم. میخواهم گردنش را بگیرم و تکانش بدهم و سرش جیغ بکشم که دیگر با من مثل آشغال رفتار نکند. حتی خودش را به زحمت نینداخت که حقیقت را بفهمد. این چهجور دوستی است؟
maryam342
اشکها آخرین قطعه یخ توی گلویم را آب میکند. حس میکنم که سکوت یخزدهٔ توی بدنم آب شده؛ مثل تکههای یخی که در گودالی گلآلود زیر نور خورشید ناپدید میشود. کلمهها روی سطح آب شناور میشوند.
"vida : )
سرما و سکوت. هیچ چیز بیصداتر از برف نیست. آسمان موقع باریدنش جیغ میکشد و انگار هزاران فرشتهٔ عزادار مرگ همراه با کولاک به پرواز در میآیند. اما همین که برف زمین را میپوشاند، همه را به سکوتی مثل سکوت قلب من دعوت میکند.
"vida : )
وقتی آدمها برونریزی نکنند، اعضای بدنشان یکی یکی شروع میکند به مردن.
"vida : )
«پیکاسو، کسی که حقیقت را دید؛ حقیقت را نقاشی کرد؛ به آن فرم داد؛ با دو دست خشمگینش آن را از زمین بیرون کشید.»
"vida : )
من به یک دوست جدید نیاز دارم. به یک دوست فقط برای همین دوره. نه یک دوست واقعی یا خیلی صمیمی، از آنهایی که با هم لباس رد و بدل میکنند و قربانصدقهٔ هم میروند و شبها در خانهٔ هم میخوابند. فقط یک دوست الکی و یکبارمصرف. دوست به عنوان یکجور لوازم جانبی؛ فقط برای اینکه احساس حماقت نکنم و احمق به نظر نرسم.
صبا
من جان به در بردهام. اینجا هستم؛ گیج و درب و داغانم، اما اینجا هستم. پس چطور میتوانم راهم را پیدا کنم؟ آیا برای روح آدم هم یک ارهبرقی وجود دارد؟ یک تبر که با آن بتوانم خاطرهها و ترسهایم را قطع کنم؟ انگشتهایم را توی خاک فرو میکنم و فشار میدهم. یک بخش کوچک و پاکیزه از من منتظر گرم شدن و از خاک بیرون زدن است.
صبا
بچه که بودم، وانمود میکردم شاهزادهخانمی هستم که آدم بدها قلمرو پادشاهیمان را تصرف کردهاند و خانوادهای من را به فرزندی گرفته است. فکر میکردم هر روزی ممکن است پدر و مادر واقعیام، آقای پادشاه و خانم ملکه، یک لیموزین سلطنتی دنبالم بفرستند. وقتی پدرم برای اولین بار من را با یک لیموزین به فرودگاه برد، نزدیک بود در هفتسالگی سکته کنم. فکر کردم پدر و مادر اصلیام واقعاً آمدهاند که من را ببرند و نمیخواستم بروم. از آن به بعد بابا فقط تاکسی میگرفت.
maryam342
«هنر بدون احساسات مثل کیک شکلاتی بدون شکر است. باعث میشود که بالا بیاورید.» انگشتش را میکند توی گلویش. «دفعهٔ بعدی که خواستی روی درختهایت کار کنی، به درختها فکر نکن. به عشق یا نفرت فکر کن، یا لذت یا خشم؛ به هر چیزی که احساسی در تو به وجود میآورد و باعث میشود کف دستت عرق کند یا انگشتهای پایت منقبض شود. روی همان حس تمرکز کن. وقتی آدمها برونریزی نکنند، اعضای بدنشان یکی یکی شروع میکند به مردن. اگر بدانی چند نفر از آدم بزرگها از درون مردهاند، شوکه میشوی. روزهایشان را میگذرانند، بدون اینکه بدانند که هستند. فقط منتظرند تا یک حملهٔ قلبی یا سرطان یا یک کامیون از راه برسد و کارشان را تمام کند. این غمانگیزترین چیزی است که میدانم.»
maryam342
با خودم فکر میکنم که آیا هستر تلاش کرده که به کشیش جواب منفی بدهد. او یکجورهایی ساکت است. احتمالاً من و او خوب با هم کنار میآمدیم. میتوانم خودمان را ببینم که در جنگل زندگی میکنیم. او همان علامت "آ" را روی سینهاش دارد و من شاید علامت "س"؛ س به جای ساکت، به جای سفیه، به جای سیمای ترسان. س به جای سادهلوح، به جای سرافکنده.
maryam342
در وان حمام غوطهور میشوم. ریههایم را از هوا پر میکنم و روی سطح آب شناور میشوم؛ بعد همهٔ نفسم را حبس میکنم و فرو میروم ته وان. سرم را زیر آب میبرم تا صدای قلبم را بشنوم. تلفن دوباره زنگ میخورد.
maryam342
میخواهم برای بوقلمونمان یک مراسم یادبود بگیرم. هیچ پرندهای به خاطر درست کردن چنین شام مزخرفی، اینقدر شکنجه نشده.
maryam342
ملیندا سوردینو هستم، انسانشناس. بقایای یک قربانی مخوف را از زمین بیرون کشیدهام.
maryam342
حجم
۲۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۴۴٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۱۰۸,۰۰۰
تومان