بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول

۴٫۶
(۳۴۵)
اینکه سعی کنی بد باشی کار راحتی نیست... هر چند، از خوب بودن خیلی راحت‌تره
𝐑𝐎𝐒𝐄
«آره. تو زندگی واقعی. با فیلم فرق داره. هالیوود یه مشت دروغ به خوردت داده، اینکه جاسوسی توی پوشیدن کت و شلوار شیک و استفاده از وسایل خفن و تعقیب‌وگریز با ماشین در جاهای فوق‌العاده‌ای مثل مونت‌کارلو و گشتاد خلاصه شده. در حالی که در واقع خرکاری توی خرابه‌های جهان سومی مثل موگادیشو و نیوئرکه.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«کلاس اسلحه‌شناسی و مبارزه چی؟» مورِی با چنگالی که در نیمه‌راه دهانش مانده بود، خشکش زد. «وای، نه. نگو که یه فلمینگی.» «فلمینگ دیگه چیه؟» «یکی که فکر می‌کنه اومده اینجا جیمز باند شه.» متوجه‌ی منظورش شدم. ایان فلمینگ جیمز باند را ساخته بود... و به این ترتیب انسان‌هایی را بار آورده بود که ساده‌لوحانه فکر می‌کردند جاسوسی شغل پرزرق و برقی است، مثل من
𝐑𝐎𝐒𝐄
ولی به نظر من از قصد غذای اینجا رو این‌قدر مزخرف درست می‌کنن. می‌خوان سیستم ایمنی بدنمون رو تقویت کنن تا اگه یکی سعی کرد مسموممون کنه موفق نشه
𝐑𝐎𝐒𝐄
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.
𝐑𝐎𝐒𝐄
اینجا می‌تونی به خاطر تقلب کردن نمره‌ی کامل بگیری، به شرطی که زرنگ باشی
𝐑𝐎𝐒𝐄
«صبر کن. منظورت اینه که چیپ می‌خواست...» «بکشتت؟ نه. اون‌وقت کسی نمی‌موند که بهش زور بگه
𝐑𝐎𝐒𝐄
«همه‌ی چیزایی که تو مدرسه‌ی عادی ازش متنفری اینجا هم هست: گروه‌های اجتماعی سخت‌گیر، معلم‌های مزخرف، مدیرهای به‌دردنخور، غذای آشغال، قلدرها. تازه، بعضی‌وقت‌ها یکی پیدا می‌شه که می‌خواد بکشتت.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی به او زنگ زدم تا خبر بدهم، پرسیده بود: «می‌خوای بری آکادمی علوم؟» حتی سعی نکرد نفرتش را پنهان کند: «به جاش رو پیشونی‌ت بنویس ‘بی‌عرضه’ و خلاص.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
اخم کردم. «قراره برای نجات دنیا آموزش ببینم، اون‌وقت بقیه باید فکر کنن مشنگم؟» «مگه الان غیر از این فکر می‌کنن؟» اخم کردم. واقعاً درباره‌ام زیاد می‌دانست. «خب، فکر می‌کنن مشنگ‌تر از این حرفام.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
«مثلاً تو یه دانش‌آموز ممتازی که به سه زبون مسلطه و مهارت‌های ریاضی‌ش در سطح شونزدهه...» «این یعنی چی؟» «۹۸۲۶۱ ضرب در ۱۴۷ چند می‌شه؟» «۱۴۴۴۴۳۶۷» بی‌آنکه فکر کنم جواب دادم. من در ریاضی استعداد دارم... و در نتیجه یک توانایی عجیب و غریب دیگر هم دارم. همیشه می‌دانم ساعت دقیقاً چند است... هر چند، بیشتر عمرم را بدون اینکه بفهمم این توانایی خاصی است، سر کرده بودم. فکر می‌کردم همه می‌توانند معادلات پیچیده‌ی ریاضی را به صورت ذهنی انجام دهند یا بلافاصله حساب کنند که چند روز، هفته یا دقیقه از شروع زندگی‌شان می‌گذرد. ۳۸۳۲ روزه بودم که فهمیدم این‌طور نیست. الکساندر گفت: «این یعنی سطح شونزده.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
منی که همین هفته سه بار سروته شده بودم تا پول ناهارم از جیبم بیرون بریزد، چه صلاحیتی برای حفظ امنیت دنیا با هدف برقراری دموکراسی داشتم؟
𝐑𝐎𝐒𝐄
«می‌دونی چی واقعاً تو دردسر می‌ندازدت؟ اینکه به جای دوست واسه خودت دشمن بتراشی. چون من هم می‌تونم یه دوست خیلی خوب بشم... هم یه دشمن خیلی بد.»
aliniazi
انبار فقط چند متر مربع بود و کلی وسایل باغبانی پای دیوارهایش روی هم انبار شده بود. از چیپ و هاسر داخل انبار اثری نبود. ناپدید شده بودند.
Delara
«زمانه. ولی به جای اینکه به ساعت و دقیقه نوشته باشنش، به ثانیه نوشتنه‌ش. احتمالاً برای اینکه بقیه نفهمن زمانه. هفتاد هزار و دویست ثانیه بعد از نیمه‌شب می‌شه ساعت ۷: ۳۰ عصر.»
Mr.horen~
«شاید هدفش رو دست کم گرفته بوده. این اشتباهیه که هر کسی ممکنه مرتکب بشه.»
Mr.horen~
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.
Mr.horen~
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.»
=o
برایم سؤال بود که آدم بدها کجا بودند. آیا داشتیم با زرنگی دورشان می‌زدیم یا جایی کمین کرده بودند که به ما حمله کنند؟ الکساندر هِیل کجا بود و چرا دخترک با شنیدن اسمش خوشحال نشده بود؟ و شاید مهم‌تر از همه... پرسیدم: «این‌ورا دست‌شویی هست؟ باید برم دست‌شویی.»
=o
زویی پرسید: «اگه نمایش بود، چرا اداره دیشب سطح آمادگی دفاعی رو به چهار رسوند؟ جناب مدیر با اون دمپایی‌های خرگوشیش حسابی هول کرده بود. قبول کن، بن خودِ جنسه. سه سوته می‌زنتت زمین.» هاسر گفت: «شاید بد نباشه آزمایشش کنیم. تو ورزشگاه، بعد از ناهار امروز.» زویی گفت: «قبوله.» گفتم: «وایسا ببینم.» بار دیگر تعجب کرده بودم که اوضاع در مدرسه‌ی جاسوسی چقدر سریع خراب می‌شود. «فکر خوبی نیست.» هاسر با لحن تحریک‌آمیزی گفت: «چرا؟ ترسیدی؟» زویی با تمسخر گفت: «معلومه که نترسیده.» خبر اینکه ممکن است دعوایی اتفاق بیفتد، خیلی سریع در اتاق پخش شد. اکنون تقریباً همه‌ی بچه‌های کلاس به من خیره شده بودند. نگاهی به مورِی انداختم. امیدوار بودم بداند چطور باید از این مخمصه خلاص شوم. خوابش برده بود. به خاطر عینک تقلبی‌اش به نظر می‌رسید فقط اوست که هنوز به سخنرانی توجه دارد. بنابراین نهایت تلاشم را کردم جوابی دست‌وپا کنم. «ترجیح می‌دم این کار رو نکنم. دیشب با یه آدم‌کش جنگیدم. امروز رو باید به خودم استراحت بدم.»
Zahra

حجم

۲۵۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۲۵۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان