بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۴۵)
بعد دست استخوانیاش را که در آستین کتش گم شده بود، دراز کرد. «اسمم زوییه. به نظرم کاری که تو کردی فوقالعاده بود.»
در کل زندگیام پیش نیامده بود دختری خودش را به من معرفی کند، چه برسد بگوید کاری که کردهام فوقالعاده بوده. حس خوبی داشت؛ همینطور این حقیقت که افراد بسیاری را تحتتأثیر قرار داده بودم -چه شایستگیاش را داشتم و چه نداشتم. همین چند ساعت پیش به خاطر همهی اتفاقاتی که در مدرسهی جاسوسی افتاده بود ناراحت، شرمنده، وحشتزده و افسرده بودم، ولی در آن لحظه فهمیدم از آدمی بینام و نشان به موجود جالبی تبدیل شدهام.
از بالای زانوی مورِی با زویی دست دادم. «از ملاقاتت خوشوقتم.»
زویی گفت: «دستهای قشنگی داری. میتونی باهاشون آدم بکشی؟»
اعتراف کردم: «هنوز امتحان نکردهم.»
زویی نخودی خندید. پسر آبزیرکاه گفت: «من وارِنم.»
ظاهراً از اینکه زویی به حرفم خندیده بود، خوشش نیامده بود
Zahra
«اصلاً صلاحیت جاسوسشدن رو دارم؟»
اریکا گفت: «نه واقعاً! فکر کنم به خاطر استعداد ریاضیت انتخابت کردهن... اینجوری روی کاغذ به نظر میاد که میتونی نابغهی رمزنویسی باشی. دلیل دیگهش اینه که خونهت نزدیک اینجاست.»
سرم را پایین انداختم. امروز با واقعیتهای دشوار بسیاری روبرو شده بودم، ولی این یکی از همه دشوارتر بود: از شادی فهمیدن اینکه میتوانم جاسوسی نخبه شوم به کشف این حقیقت رسیدم که همهی اینها نقشه بود -آن هم نقشهای که میتوانست من را به کشتن بدهد- و این برایم عذابآور بود. ولی هر چه بیشتر فکرش را میکردم، عصبانیتر میشدم.
به یاد زمانی افتادم که جناب مدیر در اتاق تینا سؤالپیچم کرده بود. گفتم: «مدیر خودش پای من رو به قضیه وا کرده، اونوقت طوری رفتار میکرد که انگار منم که گند زدهم. ولی اون بود که بند رو آب داد. نزدیک بود امشب کشته بشم!»
اریکا آهی کشید و گفت: «احتمالاً فکر نمیکرد به این راحتی بشه به مدرسه نفوذ کرد. خیلی احمقه. دشمن از پروندههای فوق محرمانهمون خبر داره، اونوقت بلد نیست سیستم امنیتیمون رو دور بزنه؟ آدمکشه تکتک دوربینهایی رو که لازم بود، از کار انداخت. دقیقاً میدونست دوربینها کجاست. به نظر من اطلاعات دشمن دربارهی مدرسه از خود مدیر بیشتره.»
Zahra
«وای، نه! من طعمهم؟»
در تاریکی مطمئن نبودم، ولی انگار اریکا اندکی تحتتأثیر قدرت تشخیصم قرار گرفته بود. با توجه به آنچه فهمیده بودم، این چندان باعث خوشحالیام نشد. گفت: «زدی تو خال. تو رو به خاطر عملیات گورکن خزنده آوردهن اینجا.»
با ناباوری پرسیدم: «گورکن خزنده؟»
اریکا توضیح داد: «احتمالاً خیال میکنن گورکنها موش کور شکار میکنن. در واقع اینطور نیست، ولی کسایی که اسم عملیات رو انتخاب کردهن جاسوسان، نه زیستشناس. به هر حال ظاهراً نقشهشون این بود که تو رو بیارن اینجا، تظاهر کنن در رمزنویسی حرف اول رو میزنی و دشمن رو از سوراخش بکشن بیرون. ولی مشکل اینجاست که دشمن سریعتر از اونی که مدرسه انتظار داشت، دستبهکار شد. چون جناب مدیر و بقیه بدجوری غافلگیر شدن.»
ضربان قلبم تندتر شده بود، ولی دلیلش اریکا نبود. «مدرسه باعث شد یه آدمکش بیاد سراغم؟!»
«خب، احتمالاً فکر نمیکردهن یه آدمکش بیاد. ولی آره، در کل همینطوره.»
Zahra
پرسیدم: «پس... یه خبرچین داریم؟»
اریکا با لحن تمسخرآمیزی گفت: «وای! به این زودی فهمیدی، آره؟»
«کیه؟»
Zahra
«معلومه زیاد ازش خوشت نمیاد.»
«تا حالا شنیدهی که میگن ‘کسایی، که عرضهی انجامش رو ندارن، درسش رو میدن’؟»
«آره.»
«خب، جناب مدیر حتی نمیتونه درس بده. واقعاً بیدست و پاست. هر چند، اگه بخوام ازش دفاع کنم باید بگم در گذشته خیلی زجر کشیده.»
پرسیدم: «مگه چه بلایی سرش اومده؟»
اریکا گفت: «شکنجهش دادهن، اون هم خیلی زیاد. در واقع هر بار سیا میفرستادتش مأموریت، اسیر میشده. جاسوس خیلی خوبی نبوده.»
با ناباوری پرسیدم: «اونوقت سیا مسئولیت کل مدرسهی جاسوسی رو سپرده بهش؟»
اریکا آه کشید. «دولتمون اینجوریه دیگه. ولی رئیسرؤسا احتمالاً نمیدونن چه آدم بیخودیه. فقط یکی رو میخوان که رو حرفشون نه نیاره. مثلاً ازش خواستهن برای رسیدگی به مشکل اینجا، پروندهی تو رو دستکاری کنه.»
Zahra
«میدونی پینویل چیه؟»
«نه. ولی جالبیش اینه که تو نمیدونی.»
«چرا؟»
«چون طبق اطلاعات پروندهت، اختراعش کردهی.»
صاف نشستم. «چی؟ حقیقت نداره.»
«دقیقاً.»
یک پازل بزرگ بهم ریخته در ذهنم بود، ولی ناگهان، تیلیک، دو تکهی اولش جفتوجور شد؛ استعداد ساختگیام در زمینهی رمزنویسی. پینویل. تیلیک. تیلیک. «یکی توی پروندهم اطلاعات غلط نوشته.»
«فکر کنم همینطوره.»
«کی؟»
«کی پروندهت رو درست کرده؟»
«نمیدونم. فکر کنم یکی تو بخش اداری.»
«نه. خیلیها تو بخش اداری: دفتر ثبتنام، استخدام، ارزیابی دانشآموزان آینده...»
«و یکیشون بدون اطلاع جناب مدیر، اطلاعات غلط وارد کرده؟»
اریکا نگاهی طولانی، عبوس و ناامید به من انداخت.
دوزاریام افتاد. فهمیدم. «جناب مدیر بهش گفته این کار رو بکنه.
Zahra
بعد یکی از سایهها روی من پرید. با همهی قدرت به سینهام فشار آورد و باعث شد به پشت روی تخت بیفتم. به محض اینکه دهانم را باز کردم تا فریادزنان کمک بخواهم، پارچهای را در دهانم فرو کرد. زانویم را بالا بردم، با این امید که به تورینهی خورشیدی مهاجم بخورد ولی متوجه شدم پاهایم را بین پاهای خودش قفل کرده است.
مهاجم با عصبانیت گفت: «آروم باش. نیومدهم اینجا بهت صدمه بزنم.»
اگر کس دیگری این را گفته بود، احتمالاً باور نمیکردم، ولی صدایش را شناختم. همینطور بویش را: یاس بنفش و باروت. سعی کردم بگویم میفهمم، ولی به خاطر پارچهی داخل دهانم فقط توانستم بگویم: «ممممممممففففففممممم.»
به همین دلیل آرام گرفتم و به جای حرفزدن، با تکان سر موافقتم را نشان دادم. اریکا زمزمه کرد: «خیلی خب. میخوام ولت کنم و پارچه رو دربیارم.
ولی اگه مقاومت کنی یا کمک بخوای، میزنمت. فهمیدی؟»
Zahra
جَکهَمِر. آخرِ کُدشکنه. میتونه هر رمزی رو باز کنه.
کاربر ۲۹۶۵۲۶۳
خوابگاه آرمیستد
هفدهم ژانویه
۲: ۰۵ صبح
«ادعا میکنی یه نفر سعی کرد بکشتت؟ امشب؟»
پرسیدم: «حرفمو باور نمیکنین؟»
جناب مدیر چند لحظه به من خیره شد. نمیدانستم خیال دارد جوابش را با دقت انتخاب کند، یا فقط خوابش میآید. ساعت ۲: ۰۵ صبح بود. مدیر همین ده دقیقهی پیش بیدار شده بود و به نظر میرسید به شدت به کافئین نیاز دارد. چون در محوطهی مدرسه زندگی میکرد، فقط ربدوشامبر ضخیمی را روی پیژامهاش پوشیده و با عجله به خوابگاه آمده بود. دمپاییهای پشمالویش در برف خیس شده بودند.
گفت: «از قاتل یا تفنگ اثری نیست.»
جواب دادم: «با تیر شیشهی پنجرهم رو شکست.»
«خیلی چیزها میتونه اون شیشه رو شکسته باشه.»
«خود گلوله حتماً یه جایی هست.»
..
شاید فقط میخواستند ببینند چطور فشار را تحمل میکنم. اگر اینطور بود، بهشان نشان میدادم چه پوست کلفتی دارم. به خاطر دوربینهایی که شاید همین لحظه من را تحت نظر داشتند، تظاهر کردم خونسردم، انگار از حبسشدن در آنجا لذت میبردم. روی تختم دراز کشیدم و با رضایت آه کشیدم.
خطاب به میکروفونهای مخفی گفتم: «اینجا عالیه. یه عالمه وقت آزاد دارم. انگار اومدهم تعطیلات.»
پیگیری
جناب مدیر مثل لبو سرخ شده بود. با عصبانیت به سمتم آمد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. «ببینم، آقای ریپلی، فکر میکنی امروز به اندازهی کافی تو دردسر نیفتادهی؟ خیال داری دستیدستی مجازاتت رو سنگینتر کنی؟»
گفتم: «هر چی که باشه، بعید میدونم از بوی دهن شما بدتر باشه. ناهار چی خوردین؟ مدفوع سگ؟»
این بار چیپ با صدای بلند پوزخند زد.
جناب مدیر خود را عقب کشید. چند لحظه به نظر رسید نمیداند چه کار باید بکند. ظاهراً هیچ دانشآموزی تا به حال اینطوری با او حرف نزده بود. از قیافهاش معلوم بود دوست دارد در جا اخراجم کند، ولی نمیتوانست و این فقط باعث میشد بیشتر از قبل تا مرز سکته پیش برود. چشمهایش از حدقه درآمده بود. دستی به موهای مصنوعیاش کشید. سرانجام تشر زد: «دیگه کافیه! از این به بعد معلق میشی!»
پیگیری
گفتم: «عجب، فکر کنم مال خیلی وقت پیشه. از تختهبند استفاده میکردن؟ در دورهی استعمار آمریکا زیاد ازش استفاده میشد.»
جناب مدیر به سمت من برگشت. «چی گفتی؟»
جواب دادم: «گفتم خیلی پیرین. باید رکتر از این میگفتم؟»
چشمهای چیپ که کنارم نشسته بود، از حدقه درآمد. چون نگاهم به آقای مدیر بود مطمئن نبودم، ولی فکر کنم او را تحتتأثیر قرار داده بودم.
اریکا که بدون شک تحتتأثیر قرار گرفته بود، با خوشحالی گفت: «عالیه! با همین فرمون برو.»
پیگیری
همه من را میشناختند. کمتر از سه هفته از ورودم به مدرسهی جاسوسی میگذشت، ولی مشهور شده بودم؛ یا در مقام بچهای که با راکت تنیس از پسِ آدمکش برآمده بود... یا بچهای که در اولین کلاسش، نینجاها ناکارش کرده بودند و رکورد زده بود.
پیگیری
«دیدهی توی فیلمها متخصصای کامپیوتر در کمتر از یه دقیقه هر سایتی رو که میخوان هک میکنن؟»
«خب، آره.»
«مزخرف محضه. سیا یه عالمه هکر داره. ماهها طول میکشه تا اونا یه پردازشگر مرکزی رو هک کنن. بعد از همهی این اطلاعات برای محافظت از پردازشگر ما استفاده میکنن. این یعنی هککردن پردازشگر مرکزی سیا عملاً غیرممکنه. اونوقت چیپ فکر میکنه تو فقط چون رمزنویسی بلدی، از پسش برمیای؟»
پیگیری
سرم را پایین انداختم. امروز با واقعیتهای دشوار بسیاری روبرو شده بودم، ولی این یکی از همه دشوارتر بود: از شادی فهمیدن اینکه میتوانم جاسوسی نخبه شوم به کشف این حقیقت رسیدم که همهی اینها نقشه بود -آن هم نقشهای که میتوانست من را به کشتن بدهد- و این برایم عذابآور بود. ولی هر چه بیشتر فکرش را میکردم، عصبانیتر میشدم.
پیگیری
به محض اینکه چشمم به اتاق جدیدم افتاد فکر کردم، دیگه بسه. از اینجا میرم.
جعبه برای این طراحی نشده بود که به جای اتاق خوابگاه استفاده شود؛ سلول بود. اگر آن شب موفق شده بودم آدمکش را دستگیر کنم، او بود که از جعبه سر درمیآورد. ولی به جای او من آنجا بودم. خوشا به حالم!
پیگیری
روشهای مزخرف بسیاری برای بیدارشدن وجود دارد: اینکه راکونی ساعت چهار صبح سیستم دزدگیر را فعال کند و خواب عمیقت را به هم بزند؛ اینکه وسط کلاس ریاضی ناگهان از خواب بپری و متوجه شوی در خواب دربارهی الیزابت پاسترناک حرف زدهای و همه صدایت را شنیدهاند؛ اینکه پسرعموی کوچکت روی سرت بپرد و تصادفی زانویش را به طحالت بکوبد...
ولی همهی اینها در مقایسه با اینکه آدمکشی لولهی تفنگش را در دماغت فرو کند، سعادتی بیش نیست. چشمهای خستهام را باز کردم، مردی کاملاً سپاهپوش را دیدم...
پیگیری
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان