بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۴۵)
گفت: «برای اینکه یه مأمور نخبه بشی، باید یه چیزایی رو فدا کنی.
shido
پس از یک روز طولانی تهدید و تحقیر، جعبه حکم کاردی را داشت که به استخوانم رسید.
a.th
خوبیِ پیامک این است که وقتی دروغ میگویی، کسی متوجه نمیشود.
کاربر ۳۷۳۳۵۰۱
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.»
tizaras
فکر کنم از نظر بسیاری از همکلاسیهای من نشاندن لبخند بر لبهای اریکا خیلی مهمتر از حذف خبرچینمان بود.
ario
«اگه میخوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمیدونی مردم وقتی فکر میکنن با یه احمق خرفت طرفان، چه چیزایی رو لو میدن. تازه، اینجوری میتونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی. من در طول این سالها به اندازهی کافی واسه خودم دشمن درست کردهم. وقتی فکر میکنن چیزی تو چنته نداری، دستکم میگیرنت.»
فرم مسابقه را به کناری انداخت. تفنگ نیمهخودکار پُر و آمادهی شلیکی روی پایش بود. «چایی میخورین؟»
اریکا گفت: «اگه چای پرتقالی دارین، من میخورم.»
گفتم: «بکنینش دوتا.»
ario
«اگه میخوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمیدونی مردم وقتی فکر میکنن با یه احمق خرفت طرفان، چه چیزایی رو لو میدن. تازه، اینجوری میتونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی. من در طول این سالها به اندازهی کافی واسه خودم دشمن درست کردهم. وقتی فکر میکنن چیزی تو چنته نداری، دستکم میگیرنت.»
فرم مسابقه را به کناری انداخت. تفنگ نیمهخودکار پُر و آمادهی شلیکی روی پایش بود. «چایی میخورین؟»
اریکا گفت: «اگه چای پرتقالی دارین، من میخورم.»
گفتم: «بکنینش دوتا.»
ario
پرسید: «این همون بچهایه که بمب رو کار گذاشت؟»
«آره. ولی دیگه نمیتونه برامون دردسر درست کنه.»
الکساندر یک پایش را روی کمر مورِی گذاشت و ژستی نمایشی به خود گرفت، انگار مورِی خرس گریزلی بود و او شکارش کرده بود.
«ناکارش کردم.»
واکنش هیئت نخبگان جاسوسی و سران نظامی، احترام آمیخته به تعجب بود. چند نفری فریاد زدند: «آفرین!» و «دست مریزاد!» حتی چند نفر برایش دست زدند.
الکساندر با حالتی نمایشی تعظیم کرد و از تحسینشان خشنود شد.
با تعجب به سمت اریکا برگشتم. «بابات همهی زحمتهای من رو زد به اسم خودش؟»
«ظاهراً آره.» اریکا با حالتی دوستانه لبخند زد. «به دنیای فوقالعادهی جاسوسی خوش اومدی.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
در فیلمها وقتی قهرمانها گلوله میخورند، خود را به بیخیالی میزنند و به راهشان ادامه میدهند، انگار پشه نیششان زده. ولی در زندگی واقعی واقعاً درد دارد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
چیپ را شنیدم که به سبک شخصی خودش بقیه را خبر کرد. «برگردین، خنگولها!
𝐑𝐎𝐒𝐄
استاد اینه که کاری کنه مردم دست کم بگیرنش...
𝐑𝐎𝐒𝐄
چند گلوله جلوی پایم به زمین خورد. «حمله کردهن!»
پشت کندهی درختی پناه گرفتم. اریکا جلوتر از من پشتش را به درختی چسباند. از او پرسیدم: «میبینی کجاست؟»
غرغرکنان گفت: «این که کار مورِی نبود. تیراندازی نیروی خودی بود!»
بعد خطاب به داخل جنگل فریاد زد: «شلیک نکنین، احمقها! اریکا و بنیم! آدم خوباییم!»
𝐑𝐎𝐒𝐄
که دوید تا برای خودش سلاح بردارد.
دوباره تلفن را روی گوشم گذاشتم. «زویی، هر کی رو که میتونی جمع کن و بیار میدون آموزشی. باید مورِی رو قبل از اینکه بتونه فرار کنه، پیدا کنیم.»
زویی گفت: «دارن جمع میشن. به قصد کشت شلیک کنیم؟»
جواب دادم: «اوم... فکر نکنم لازم باشه. به قصد چلاق کردن شلیک کنین بهتره.»
اریکا به آن سوی محوطه دوید. برای عقبنماندن از او همهی توانم را به کار گرفته بودم، ولی او حتی نفسنفس نمیزد. با لحن سرزنشآمیزی گفت: «کس دیگهای رو نمیخوای به مهمونی دعوت کنی؟ مثلاً مامانبزرگت رو؟»
𝐑𝐎𝐒𝐄
زویی گفت: «دارن جمع میشن. به قصد کشت شلیک کنیم؟»
جواب دادم: «اوم... فکر نکنم لازم باشه. به قصد چلاق کردن شلیک کنین بهتره.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
پرسیدم: «بلدی بمب خنثی کنی؟»
گفت: «معلومه. از سه سالگی کارم همین بوده.»
𝐑𝐎𝐒𝐄
. ولی یک چیز وجود داشت که مورِی در نظر نگرفته بود. ساعت من خراب بود.
فکر کردم: متوقف کردن بمب نمیتونه به همین راحتی باشه. ولی فقط یک چیز به ذهنم میرسید.
ده ثانیه باقی مانده بود.
کف دستم را به ساعت کوبیدم.
سر ۰۰: ۰۷ متوقف شد. هفت ثانیهی بعد را در رنج و عذاب گذراندم. میترسیدم زمانسنج اصلاً ربطی به بمب نداشته باشد و تا چند ثانیهی دیگر به هوا بروم.
نرفتم.
بمب منفجر نشد.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«دستکم من یه جاسوس دوجانبهی زندهم. بعد از امروز همه فکر میکنن تو یه جاسوس دوجانبهی مردهای.»
منظورش از این حرف چه بود؟ چرا بقیه باید فکر میکردند من جاسوس دوجانبهام؟ ساعت نشان داد که فقط سی ثانیه مانده.
ساعت!
به طرف بمب دویدم و دوباره بررسیاش کردم. قبلاً حواسم آنقدر به سیمها بود که توجه زیادی به زمانسنجش نکرده بودم. ولی بالاخره فهمیدم مورِی دربارهی چه حرف میزد. از ساعت خود من به جای زمانسنج استفاده کرده بود. این هم حرکت موذیانهی دیگری از طرف او بود. نه فقط خیال داشت مرا بکشد، بلکه قصد داشت برای من پاپوش هم بدوزد. بعد از انفجار بمب، دولت تیم تحقیقات صحنهی جرم را به آنجا میآورد تا تکتک ذرات باقیمانده از ساختمان را، هر چقدر کوچک، بررسی کنند. آنها در نهایت وسط ویرانهها بقایای سوخته و مچالهشدهی ساعت مرا که به بمب متصل بود، پیدا میکردند. مورِی یک بار دیگر حواسها را از خودش پرت میکرد. کاری میکرد تقصیرها گردن یک نفر دیگر بیفتد. بعد احتمالاً مثل همیشه کارهای قبلیاش را از سر میگرفت. ولی یک چیز وجود داشت که مورِی در نظر نگرفته بود. ساعت من خراب بود.
𝐑𝐎𝐒𝐄
بمبها در فیلمها همیشه فقط به دو سیم وصل هستند، یک سیم سبز و یک سیم قرمز. اگر سیم درست را قطع کنی، بمب منفجر نمیشود، ولی اگر سیم اشتباه را قطع کنی، منفجر میشود. به هرحال احتمالش پنجاه پنجاه بود؛ از اینکه اگر دست روی دست بگذارم زنده بمانیم احتمالش بیشتر بود.
متأسفانه بمب واقعی پیچیدهتر از فیلمها از آب درآمد. صدها سیم از مادهی انفجاری بیرون زده بود، با رنگهایی از سبز دریایی گرفته تا ارغوانی و سرخابی. با شناختی که از مورِی داشتم، حدس زدم اکثر سیمها احتمالاً کار خاصی نمیکنند؛ فقط آنها را اضافه کرده بود تا خنثیسازی بمب به نحو دیوانهکنندهای دشوارتر شود. حتی نمیدانستم از کجا شروع کنم.
𝐑𝐎𝐒𝐄
وقتی برای اولین بار با بمب فعالی در اتاقی دربسته گیر میافتید، افکار بسیاری به ذهنتان هجوم میآورد این یعنی یکی از دغدغههای اصلیتان این است: تو رو خدا الان دستشوییم نگیره.
مردن به اندازهی کافی بد هست، ولی اگر جسدتان با یک شلوار خیس به جا بماند واقعاً خجالتآور است
𝐑𝐎𝐒𝐄
حقیقت اینه: هیچکس خوب نیست.
𝐑𝐎𝐒𝐄
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان