بریدههایی از کتاب مدرسهی جاسوسی؛ جلد اول
۴٫۶
(۳۴۵)
دخترک لبخند زد. گفت: «به مدرسهی جاسوسی خوش اومدی.»
مامور بن ریپلی
«ادا درنمیارم! واقعاً احمقم!»
mohamadamin
الکساندر با حالتی نمایشی تعظیم کرد و از تحسینشان خشنود شد.
با تعجب به سمت اریکا برگشتم. «بابات همهی زحمتهای من رو زد به اسم خودش؟»
«ظاهراً آره.» اریکا با حالتی دوستانه لبخند زد. «به دنیای فوقالعادهی جاسوسی خوش اومدی.»
anusha
آب دهانم را قورت دادم: «فقط پنج دقیقهست رسیدهم اینجا، اونوقت انتظار دارن فقط با یه سلاح برقی با یه گُردان کماندوی آدمکش بجنگم؟»
برای اولین بار از زمان آشناییمان، دخترک لبخند زد. گفت: «به مدرسهی جاسوسی خوش اومدی.»
anusha
همیشه میتوانی کسی را که به تو احترام میگذارد وادار کنی به جایت فکر کند.
j
‘کسایی، که عرضهی انجامش رو ندارن، درسش رو میدن’؟
j
«خرابکاری دیگهای هم کرده؟»
«خب، یهتنه روابط دیپلماتیک آمریکا و تانزانیا رو نابود کرد.»
اریکا دوباره خندهاش گرفت. حیرتزده گفتم: «چجوری؟»
«میخواست از خانم رئیسجمهوری تعریف کنه، ولی در استفاده از زبان سواحلی گند زد و بهش گفت بوی اسب مریض میده.»
کاربر ۳۲۰۶
«سؤالهای خودتون رو وارد آزمونهای استاندارد میکنید؟ وزارت آموزش و پرورش در جریانه؟»
«شک دارم. آموزش و پرورش در جریان خیلی چیزا نیست.»
سوفی ِ خوابآلود
اگه میخوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمیدونی مردم وقتی فکر میکنن با یه احمق خرفت طرفان، چه چیزایی رو لو میدن. تازه، اینجوری میتونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی.
𝐑𝐎𝐒𝐄
«وقتی شش سالم بود، یه روز پدرم تصادفی آشپزخونهمون رو منفجر کرد. چندتا موشک داخل چراغهای جلوی ماشینش کار گذاشته بود. دکمهی پرتابشون طوری طراحی شده بود که شبیه یکی از دکمههای رادیو باشه، ولی پدرم مثل همیشه یادش رفت. یه روز بعدازظهر که داشت وارد پارکینگ میشد، دکمهی اشتباهی رو زد... و تا به خودمون اومدیم دیدیم همهی وسایل آشپزخونهمون از مدار زمین سر در آورده.»
Razieh88
«شک دارم. آموزش و پرورش در جریان خیلی چیزا نیست.»
BookLover
«اولین چیزی که باید دربارهی مدرسهی جاسوسی بدونی اینه: جای مزخرفیه.»
aliniazi
درست ۲۳ دقیقه پس از ورودم به مدرسهی جاسوسی، به یک نکتهی بسیار مهم پی بردم: قرار نبود آسان باشد.
Delara
ساختمانها زشت و به سبک گوتیک ساخته شده بود، انگار معمارشان سعی کرده بود از عظمت دانشگاههایی مثل آکسفورد و هاروارد تقلید کند، ولی موفق نشده بود. با اینکه ساختمان طاقهای مایل و ناودانهای کلهاژدری داشت، باز هم خاکستری و کسالتبار بود.
F.kamrad
دختری که آن طرف مورِی نشسته بود، حتی سعی نکرد کنجکاویاش را پنهان کند. از نزدیک ممکن نبود. او هم مثل من سالاولی بود و بیتجربگی از سر و رویش میبارید. آنقدر لاغر بود که انگار در کت زمستانیاش گم شده، ولی چشمهای سبزش چنان براق و درشت بود که شبیه شخصیتهای کارتونی به نظر میرسید. پرسید: «تو بن ریپلی هستی، نه؟ همونی که دیشب با یه آدمکش جنگید؟»
Zahra
آکادمی فقط استخدامم کرده بود که طعمه باشم، به خاطر ریاضیاتم و نزدیکی خانهام. آنها فکر نمیکردند من توانایی جاسوسشدن داشته باشم و به همین دلیل احتمالاً به محض شکار خبرچین، راهی پیدا میکردند تا از شرم خلاص شوند. ولی اگر به یافتن خبرچین کمک میکردم، ثابت میکردم که به درد سیا میخورم. آنوقت نمیتوانستند از شرم خلاص شوند.
علاوه بر این هر چند کار خطرناکی بود، اگر صبر میکردم که اداره ترتیب همه چیز را بدهد خطرناکتر میشد. در نهایت اینکه میتوانستم وقتم را با اریکا بگذرانم، باعث شد تصمیمم را بگیرم.
Zahra
اریکا شانه بالا انداخت. «جزئیاتش رو هنوز نمیدونم... فقط میدونم مرده و مرگش همه رو، از مدیر مدرسه گرفته تا خود رئیسجمهوری، به وحشت انداخت. قرار نبود کسی خارج از مدرسه بدونه جاش کیه. حتی پدر و مادرش.»
اخم کردم. اریکا پرسید: «چیه؟»
گفتم: «حتماً جاسوسهای آیندهدار خوبی اینجان، شاید به خوبی تو و جاشوا نباشن ولی خوبن. چه دلیلی داشت به خودشون زحمت بدن و اون رو بکشن؟ مخصوصاً وقتی معلوم شد که توی مدرسه خبرچین دارن.»
اریکا به من نگاه کرد. احساس کردم لبخند بسیار کمرنگی گوشهی دهانش نشست. «درسته که جاسوس خوبی نیستی، ولی احمق هم نیستی. حق با توئه. حذف کردن جاش خطرناک بود. این یعنی احتمالاً برای کارشون دلیل داشتن.»
«چیزی به ذهنت نمیرسه؟»
«دارم روش کار میکنم.»
«اجازه داری این کار رو بکنی؟»
«نه.
Zahra
«چرا. از پدرت هم سؤال کردم.»
«چی گفت؟»
«گفت یهویی یه جای خالی باز شده.»
به محض اینکه این کلمات از دهانم خارج شد، متوجه شدم مانند بسیاری از چیزهای دیگری که در مدرسهی جاسوسی شنیده بودم، حسن تعبیری برای ماجرایی ترسناکتر بود. «وای نه! یه نفر کشته شده؟»
«جاشوا هَلال. یه سال ششمی. خیلی بااستعداد بود. میتونست شاگرد ممتاز کلاسشون بشه. یکی از بهترین مأمورهای مخفی که مدرسه تا به حال تربیت کرده، یه تهدید واقعی برای دشمنهامون بود.»
اریکا رویش را برگرداند. مطمئن نبودم، ولی احساس کردم اشک در چشمش حلقه زده. اولین باری بود که اثری از احساس را در او میدیدم. «البته مدرسه لاپوشونی کرد. ادعا کردن جاش حساسیت کشندهای به نیش زنبور داشته و برای همین شایستهی خدمت نبوده و از مدرسه اخراج شده و همراه خونوادهش تحت برنامهی محافظت از شاهد قرار گرفته. مثل این بود که بهمون بگن فرستادنش به یه مزرعه توی شمال تا فضای بیشتری برای دویدن داشته باشه.»
«واقعاً چه بلایی سرش اومد؟»
Zahra
۸- افشاسازی
جعبه
هفدهم ژانویه
۵ صبح به محض اینکه چشمم به اتاق جدیدم افتاد فکر کردم، دیگه بسه. از اینجا میرم.
جعبه برای این طراحی نشده بود که به جای اتاق خوابگاه استفاده شود؛ سلول بود. اگر آن شب موفق شده بودم آدمکش را دستگیر کنم، او بود که از جعبه سر درمیآورد. ولی به جای او من آنجا بودم. خوشا به حالم!
انتقالم به آنجا توبیخ رسمی نبود، فقط جعبه برای من امنترین جا در محوطهی مدرسه به حساب میآمد. طوری طراحی شده بود که اجازه ندهد دشمنان از آن خارج شوند... ولی این یعنی ورود دشمن به آنجا هم کار سختی بود. یک پناهگاه سیمانی تقویتشده در طبقهی منفی دو در ساختمان اداری بود. کلفتی دیوارهایش یک متر بود و دری فولادی با سه قفل جداگانه داشت. از بیرون با ماتریسی از لیزرها محافظت میشد، هر گونه تماسی با قفلها آژیر را فعال میکرد... و باعث انتشار گاز عصبکش سارین میشد. هفت دوربین امنیتی هم داشت که همگی تحت نظر مرکز فرماندهی امنیتی آکادمی بود.
Zahra
جناب مدیر پرسید: «واقعاً؟ تو تا حالا همچین اشتباهی کردهی؟»
الکساندر لحظهای به فکر فرو رفت و بعد اعتراف کرد: «نه.»
مأمور کولورتی با چنان دقتی به من خیره شده بود که به حولهام نگاه کردم تا مطمئن شوم باز نشده. به سایرین گفت: «با توجه به ماهیت اتفاق، شاید باید این بحث رو در سطح امنیتی چهار سی ادامه بدیم.»
جناب مدیر و الکساندر هم هر دو به من نگاه کردند. جناب مدیر حرفش را تأیید کرد. «آره. به نظرم توصیهی خوبیه.»
هر سه بدون اینکه حرف دیگری به من بزنند، به سمت در رفتند. گفتم: «صبر کنین!»
همه ایستادند. پرسیدم: «میخواین من رو اینجا تنها بذارین؟ بعد از اینکه یه نفر سعی کرد من رو بکشه؟»
جناب مدیر گفت: «یه بار خودت رو نجات دادی. اگه کس دیگهای اومد سراغت، بازم همین کار رو بکن.»
به اعتراض گفتم: «ولی اتاقم صحنهی جرمه. امشب رو کجا بخوابم؟»
جناب مدیر آه کشید، انگار من از قصد سعی داشتم اذیتش کنم. «خب معلومه. تو جعبه.»
Zahra
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
حجم
۲۵۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۲۵۶ صفحه
قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰۵۰%
تومان