بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول

بریده‌هایی از کتاب مدرسه‌ی جاسوسی؛ جلد اول

۴٫۶
(۳۴۵)
«اینکه یه نفر مأمور عالی‌رتبه باشه معنیش این نیست که گه‌گاه گند نمی‌زنه
کاربر ۲۸۵۱۴۲۹
شبنم یخ‌زده‌ای که روی برف‌ها نشسته بود سطحش را پوشانده
المپیان؟:)
«سؤال‌های خودتون رو وارد آزمون‌های استاندارد می‌کنید؟ وزارت آموزش و پرورش در جریانه؟» «شک دارم. آموزش و پرورش در جریان خیلی چیزا نیست.»
aida
کارهای احمقانه زمانی که بتونی یکی دیگه رو مجبور کنی واست انجامش بده، احمقانه نیست.
کاربر ۵۳۱۸۶۹۹
در حالی که حواس بچه‌ها پرت بود، تکه‌کاغذ را زیر میز بردم و تایش را باز کردم: «امشب بیا کتابخوانه دیدنم. نصفه‌شب. زندگیت بهش بستگی داره.» امضا نشده بود، ولی تقریباً مطمئن بودم از طرف چیپ است. از یک طرف شبیه دست‌خط بوزینه بود و علاوه بر آن «کتابخانه» را غلط نوشته بود. تازه، تقریباً مطمئن بودم قبل از اینکه برای ناهار پشت میز بنشینم، کاغذ توی جیبم نبود و چیپ بهترین فرصت را داشت تا وقتی در گوشم زمزمه می‌کرد، چیزی را یواشکی در جیبم بگذارد. سؤالات جدیدی به ذهنم هجوم آورد. چیپ خیال داشت درباره‌ی چه چیزی حرف بزند که زندگی‌ام به آن بستگی داشت؟ اگر او خبرچین بود، چرا این‌طوری با من تماس گرفته بود؟ اگر نبود، چه اطلاعاتی داشت؟ اکنون که فکرش را می‌کردم، می‌دیدم این یادداشت می‌توانست دو تعبیر مختلف داشته باشد: یا باید برای صحبت درباره‌ی چیزی که زندگی‌ام به آن بستگی داشت با چیپ ملاقات می‌کردم... یا چیپ داشت تهدیدم می‌کرد که اگر به دیدنش نروم، به زندگی‌ام پایان می‌دهد.
AMIr AAa i
«ببین، به دو روش می‌تونیم این بازی رو انجام بدیم. می‌تونی یه گوشه بشینی و منتظر بمونی آدم بدا هر وقت عشقشون کشید بیان سراغت، یا می‌تونی طبق برنامه‌ی خودت مجبورشون کنی بیان. من گزینه‌ی دو رو انتخاب کرده‌م. این‌جوری دست‌کم خودمون رو آماده می‌کنیم.» خشمم پس از یک دقیقه فروکش کرد. از اعتراف به این مسئله متنفر بودم، ولی استدلال اریکا منطقی بود. هر چند هنوز دلخور بودم. «حداقل بهم می‌گفتی می‌خوای این کار رو بکنی» «گفتم دیگه.» «منظورم قبلش بود.» اریکا گفت: «اگه خوشحالت می‌کنه باید بگم تعلیقت رو هم لغو کردم. تا جایی که به بقیه مربوطه، این دستور مستقیم جناب مدیره. و تا جایی که به جناب مدیر مربوطه، خب... احتمالاً تا همین الان یادش رفته واست همچین مجازاتی تعیین کرده بود. اگه بخوای، آزادی از جعبه بیای بیرون و برگردی به اتاقت تو خوابگاه.»
AMIr AAa i
وقتی برای اولین بار با بمب فعالی در اتاقی دربسته گیر می‌افتید، افکار بسیاری به ذهنتان هجوم می‌آورد این یعنی یکی از دغدغه‌های اصلی‌تان این است: تو رو خدا الان دستشوییم نگیره. مردن به اندازه‌ی کافی بد هست، ولی اگر جسدتان با یک شلوار خیس به جا بماند واقعاً خجالت‌آور است. سعی کردم نیازم به دست‌شویی رفتن را نادیده بگیرم و مشکلی را که با آن مواجه بودم، حل کنم. اولین و یگانه نقشه‌ام این بود که اریکا را بیدار کنم. احتمالاً خنثی‌کردن بمب را از سه سالگی یاد گرفته بود. به سمت او دویدم و با ملایمت تکانش داد. وقتی نتیجه‌ای نداشت، محکم‌تر تکانش دادم. بعد چیزهایی مثل «اریکا! اگه همین الان بلند نشی، می‌میریم!» را فریاد زدم. با این حال، به لجبازی با من ادامه داد و به هوش نیامد.
AMIr AAa i
خراب‌کردن اسپاگتی کار آسانی نیست، ولی پرسنل آشپزخانه از پس این کار بر آمده بودند.
Dayana
پروفسور کرندال روی مبل راحتی جلوی تلویزیون خوابش برده بود. یک پالتوی حمام بیدزده روی پیژامه‌ی راه‌راهش پوشیده بود. فرم مسابقات اسب‌دوانی هم روی زانویش بود. وقتی وارد شدیم، با تکانی از خواب پرید و گیج خواب به طرف ما چرخید. پرسید: «تویی، تِلما؟» مثل آدم‌های پیر و خرفت حرف می‌زد. «به این زودی از تاسکالوسا برگشتی؟» اریکا گفت: «لازم نیست ادای پیرمردای کودن رو در بیاری. با ریپلی راحت باش.» کرندال فوری از این رو به آن رو شد. نگاه همیشه سردرگمش نافذ شد و صاف نشست و برای اولین بار از زمانی که او را دیده بودم، به نظر می‌رسید می‌داند دور و برش چه خبر است. «که این‌طور! پس حتماً اومدین اینجا بفهمین اوضاع چقدر قمر در عقربه.» تعجب کردم. گفتم: «صبر کنید ببینم. کل شخصیت‌تون... یعنی در واقع ادای پروفسور پیر و پاتال رو در میارین؟» «البته.» به نظر می‌رسید کمی به کرندال برخورده. «اگه می‌خوای از همه چی خبردار شی، باید یه کاری کنی بقیه فکر کنن کاملاً تعطیلی. نمی‌دونی مردم وقتی فکر می‌کنن با یه احمق خرفت طرف‌ان، چه چیزایی رو لو می‌دن. تازه، این‌جوری می‌تونی دشمنات رو هم از سر خودت وا کنی. من در طول این سال‌ها به اندازه‌ی کافی واسه خودم دشمن درست کرده‌م. وقتی فکر می‌کنن چیزی تو چنته نداری، دست‌کم می‌گیرنت.»
AMIr AAa i
«اینجا که مدرسه‌ی معمولی نیست. ما قراره جاسوس بشیم، نه پیشاهنگ. اینجا می‌تونی به خاطر تقلب کردن نمره‌ی کامل بگیری، به شرطی که زرنگ باشی.»
Mr.horen~
مرد تنومندی بود که ظاهراً فکر می‌کرد از بقیه خوش‌تیپ‌تر است. چند لکه‌ی غذا روی کت و شلوارش بود و شکم گنده‌اش زیپ شلوارش را تا مرز پاره شدن کش آورده بود. موی سیاهش پرپشت و مرتب بود، ولی تابلو بود که کلاه‌گیس است. «اگه واقعاً بهمون حمله شده بود، مجبور بودیم بقایای جسدت رو با پاکت پست کنیم خونه‌ت.»
نیلوفر🍀
خوبیِ پیامک این است که وقتی دروغ می‌گویی، کسی متوجه نمی‌شود.
Book
این یعنی یکی از دغدغه‌های اصلی‌تان این است: تو رو خدا الان دستشوییم نگیره. مردن به اندازه‌ی کافی بد هست، ولی اگر جسدتان با یک شلوار خیس به جا بماند واقعاً خجالت‌آور است
بلاتریکس لسترنج
خوبیِ پیامک این است که وقتی دروغ می‌گویی، کسی متوجه نمی‌شود.
☆...○●arty🎓☆
صفحه‌ی مانیتورها مأمورهای سیا را نشان داد که مثل موروملخ به داخل محوطه ریختند. از پشت ساختمان‌ها بیرون آمدند، از بالای سقف‌ها پایین پریدند، از زیر توده‌های برگ بیرون پریدند. ده‌ها تور همزمان پرتاب شد. چهار تور به هدف خورد و دو تایشان مأمورهایی را گیر انداخت که اشتباهی در مسیر پرتاب تور قرار گرفته بودند. دشمن که دست و پایش لای تورها گیر کرده بود، روی زمین افتاد. بعد غلتی زد و پنجاه مأمور را دید که تفنگ‌هایشان را به سمت او نشانه رفته بودند. حمله‌ی دیگری از طرف جنگل اتفاق نیفتاد و این یعنی این مرد واقعاً تنها بود. نورافکن‌ها روشن شد، نور محوطه کورکننده شده بود. دوربین‌های همه‌ی مانیتورها روی هدف زوم کرد. یکی از آن‌ها از نزدیک صورتش را نشان داد. گفتم: «وای، نه.»
AMIr AAa i
«آره، ریپلی. قضیه چیه؟» گرچه لحنش حالت عجیب و تمسخرآمیزی داشت، انگار جواب این سؤال را می‌دانست. به دروغ گفتم: «ممکنه... به خاطر جکهمر مصونیت داشته باشم.» زویی گفت: «البته! تو فقط نابغه‌ی کدگذاری نیستی. نابغه‌ی نابغه‌هایی! هر اتفاقی بیفته، نمی‌تونن اخراجت کنن!» چیپ با لحن معناداری گفت: «شاید. شاید هم نه.» بلند شد، دستی به شانه‌ام زد و بعد در گوشم گفت: «دستت برام رو شده، ریپلی. گفتم شاید بهتر باشه بدونی.» بعد با دارودسته‌اش به سمت صف ناهار رفت. چیپ به پشت سرش نگاه نکرد، گرچه هاسر حتی یک لحظه از من چشم برنداشت. متوجه شدم دست‌هایم می‌لرزد. گفت‌وگویم با چیپ هم نگرانم کرده بود، هم ذهنم را پر از سؤال کرده بود. چیپ واقعاً چقدر درباره‌ی من اطلاعات داشت؟ آیا همه‌ی حقیقت را می‌دانست... و اگر بله، این یعنی او خبرچین بود یا از راه دیگری فهمیده بود؟ یا شاید فقط فکر می‌کرد حقیقت را می‌داند که در آن صورت خبرچین نبود. همان پخمه‌ای بود که کل این مدت تصور می‌کردیم. و این چه ربطی به بمب زیر مدرسه داشت؟
AMIr AAa i
«اوم... از اون دکمه‌ی قرمز فقط باید برای مواقع اضطراری استفاده کنید.» جناب مدیر فریاد زد: «خب، این هم یه موقعیت اضطراریه! این پسره رفتارش شبیه شورشی‌هاست. باید درس عبرتی برای بقیه بشه!» دوباره به من نگاه کرد. «این خط، این نشون، ریپلی. یه روزی از آشنایی با من پشیمون می‌شی!» «همین الانش هم پشیمونم.» با اینکه اریکا از من نخواسته بود این حرف را بزنم، دست خودم نبود. هر چه می‌گفتم، دیگر بیشتر از این به دردسر نمی‌افتادم. مأمورها از دستور جناب مدیر خوشحال نشده بودند، ولی چون او افسر ارشدشان بود، اطاعت کردند. بازوهایم را گرفتند، مرا از جا بلند کردند و از دفتر بیرون بردند. چیپ شاکتر دنبالمان آمد. جناب مدیر آن‌قدر از دست من ناراحت شده بود که ظاهراً فراموش کرده بود می‌خواست هر دومان را مؤاخذه کند. چیپ گفت: «ریپلی، درسته که هم دغلی، هم دروغگو. ولی خیلی جربزه داری.» جواب دادم: «ممنون.» چشم‌های چیپ حالت تهدیدآمیزی به خود گرفت. «ولی به هر حال درباره‌ی اون قضیه زبون به دهن می‌گیری.»
AMIr AAa i
«قانون اول مبارزه با نینجاها: هیچ‌وقت بهشون پشت نکن.» و خندید. کوله‌پشتی‌ام را جلوی سینه‌ام گرفتم. فکر نمی‌کردم دفاع چندان خوبی باشد، ولی فقط همان را داشتم. پرسیدم: «می‌شه فقط یه F بهم بدین؟ معذرت می‌خوام که سر کلاستون حرف زدم. دیگه تکرار نمی‌شه!» کرندال گفت: «بذار ببینیم چندمرده حلاجی.» نینجاها چنان فریادی کشیدند که اتاق به لرزه افتاد. و بعد حمله کردند. کوله‌پشتی‌ام را به سمتشان پرت کردم. اولی آن را در هوا دو نیم کرد. فلنگ را بستم. یکراست از راهروی بین صندلی‌ها رد شدم. قواعد این مدرسه از آنچه فکر می‌کردم دیوانه‌وارتر بود. خداخدا می‌کردم این هم یک نمایش دیگر باشد و واقعاً قصد آسیب‌زدن به یک دانش‌آموز را نداشته باشند... چیزی پشت سرم در هوا سوت کشید. برگشتم و نانچیکویی را دیدم که داشت به سرعت فاصله‌ی بین نینجایی که آن را پرت کرده بود و پیشانی من را می‌پیمود. پس از آن درد فلج‌کننده‌ای در سرم پیچید و بعد دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد.
AMIr AAa i
مورِی ادامه داد: «همه‌ی چیزایی که تو مدرسه‌ی عادی ازش متنفری اینجا هم هست: گروه‌های اجتماعی سخت‌گیر، معلم‌های مزخرف، مدیرهای به‌دردنخور، غذای آشغال، قلدرها. تازه، بعضی‌وقت‌ها یکی پیدا می‌شه که می‌خواد بکشتت.»
Razieh88
«تا حالا شنیده‌ی که می‌گن ‘کسایی، که عرضه‌ی انجامش رو ندارن، درسش رو می‌دن’؟»
YASHAR

حجم

۲۵۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

حجم

۲۵۹٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۲۵۶ صفحه

قیمت:
۹۳,۰۰۰
۴۶,۵۰۰
۵۰%
تومان