بریدههایی از کتاب یک عاشقانه آرام
۴٫۰
(۳۱۴)
و مرد، صبورانه و مهربان جواب میداد: «نه... به خدا نه... من با خودِ تو زندگی میکنم نه با خاطراتِ تو... من تو را بهعینه همینطور که روبهروی من ایستادهیی، یا پای شیرِ آبْ ظرف میشویی، یا برنج را دَم میکنی، یا سیبزمینی پوست میکنی، یا لباسِ تازهات را اندازه میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی. من تو را عاشقم نه خاطراتت را، و تو، چون مرا دوستنداری، به آن یک مشت خاطره __ سنگوارههای تکّهتکّه __ آویختهیی...»
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بانوی من! بسیاری از نخستینها، تَوَهُّم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلماتِ عاشقانه...
یاد، عینِ واقعه نیست، تَخَیُّلِ آن است، یا وَهمِ آن.
یاد، فریبِمان میدهد. حتّی عکسها راست نمیگویند. حتّی عکسها.
چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامههای عاشقانه، بیش از تمامِ نخستینها عشق را زنده نگه میدارد: جاریکردنِ عشق: سَیَلانِ دائمی آن. در گذشتهها به دنبالِ آن لحظههای نابْگشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظهها، اینک، وجودندارند.
علی
__ بانوی من! بسیاری از نخستینها، تَوَهُّم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلماتِ عاشقانه...
نا
حافظه، برای عتیقهکردنِ عشق نیست، برای زنده نگهداشتنِ عشق است. اگر پرنده را به قفس بیندازی، مثل این است که پرنده را قاب گرفتهباشی. و پرندهٔ قابگرفته، فقط تصوّرِ باطلی از پرنده است.
عشق، در قابِ یادها، پرندهییست در قفس. مِنّتِ آب و دانه بر سرِ او مگذار و امنیت و رفاه را به رُخِ او نکش.
عشق، طالبِ حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ حالا همهچیز درست میشود؟
__ هیچوقت همهچیز درست نمیشود؛ چون تَوَقّعاتِ ما بیشتر میشود، و تغییر میکند. هیچ قلّهیی آخرین قُلّه نیست. رسیدن، غمانگیز است. «راه، بهتر از منزلگاه است.» برویم بیآنکه به رسیدن بیندیشیم؛ امّا، واقعاً، برویم.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
ما، همانگونه که به داشتنِ امید محکومیم، به تصرّفِ خوشبختی نیز.
برای ما، راهی جُز حفظ اعتقاد به خوشبختی و تلاشِ خیرهسرانه به قصد رسیدن به این منزلِ امن باقینماندهاست.
باید ازیادببریم که مُحتمل است سعادتْ چیزی دور از دسترس باشد؛ چراکه تنها اعتقاد به اینکه سعادت، دور از دسترسِ ماست، سعادت را دور از دسترسِ ما نگه میدارد.
هیچچیز همچون اراده به پرواز، پریدن را آسان نمیکند.
و هیچچیز همچون باورِ سادهدلانه و صمیمانهٔ سعادت، سعادت را به محلّهٔ ما، به کوچهٔ ما، و به خانهٔ ما نمیآوَرَد.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
آنها مثل یک گروهِ بزرگِ نوازنده، سازهایشان را بیصدا کوک میکردند. بیصدا. آنها، بهزودی، دستهجمعی، در تالاری عظیم مینواختند: یک عاشقانهٔ آرام را... شاید خونین امّا متین و آرام...
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
عاشق، شب را بهخاطر شبْبودنش دوستدارد، نه بهخاطر آنکه میتوان ندیدهاش گرفت، خویشتن را در محبسِ اُتاقی محبوس کرد، و به قتلعامِ تصویرها و اصواتِ موسیقیایی شبانه مشغول شد.
عاشق، خوابآلوده نیست، شیفتهٔ بیداریست.
عاشق، صدای نسیم شبانه را عبادت میکند __ تا ایاز.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بانوی خوبِ آذری من! عشق، آسان نیست؛ امّا عاشقان هرگز تنها نبودهاند. زندگیمان، زیر پوتینهای چند مأمور، به زیبایی اَرَس پیش میرود.
__ و به گستردگی دریای خزر، آرام میبخشد.
بیا تا بِرکههای حقیرِ دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چراکه هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی نَهَراسیدهاست
و هیچ توفانی، هرگز، دریایی را غرق نکردهاست.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
بانوی خوبِ آذری من! عشق، آسان نیست؛ امّا عاشقان هرگز تنها نبودهاند. زندگیمان، زیر پوتینهای چند مأمور، به زیبایی اَرَس پیش میرود.
__ و به گستردگی دریای خزر، آرام میبخشد.
بیا تا بِرکههای حقیرِ دغدغه را دریا کنیم ای دوست!
چراکه هیچ دریایی، هرگز، از هیچ توفانی نَهَراسیدهاست
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
__ مغولها، مغولها... مغولها، مغولها...
یک مغول، کمان بر سرِ دست، تیری از چلّه میکشد و در کمان مینشانَد. «ستون کرد چپ را و خَمکرد راست. خروش از خَمِ چرخِ چاچی بخاست.» «قضا گفت: «گیر!» و قَدَر گفت: «دِه!.»..» و من گفتم: «عسلبانو! هیچچیز مثلِ خودِ استبداد، استبداد را رسوا نمیکند» و فضا پُر شد از نعرههای کوهْشکنِ آسمانْشکافِ «مغولها، مغولها» و خیابان پُر شد از ضربهها و دویدنها و زمینخوردنها و «بگیر و ببند و بکوب و بزن» ها
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
نعره میکشم: «مغولها، مغولها... مغولها آمدند...» و میشنوم__ همچو پژواکی__ که دیگری هم میگوید، و میشنوم که تنی چند میگویند، و جماعتی، و ملّتی، و تمام تاریخ فریادهای هراسانگیز میکشد که: «مغولها... مغولها...» و میبینم که مأموران، سواره و پیاده، باسپر و بیسپر، به مردم حمله میکنند، و میبینم که کسانی، جلوی کتابفروشیهای آن طرفِ خیابان هم ایستادهاند.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
اینکاره نیستی. نه؟
__ نه برادر، نه...
__ عیب ندارد. حوصله داشتهباش! قیمتِ عشق همیشه بیش از تحمّلِ آدمیزاد بودهاست. باید، امّا سخت است که زندگی را به یک عاشقانهٔ آرام تبدیلکنی. باید، امّا سخت است. میدانم.
|🌷°شـجــرهے طـیـبـــہ°🌷|
زمان نمیتواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برقانداختنِ آن را از یاد بُردهباشی.
علی گُـــلوردی
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه.
عشقِ به خدا ترکیبیست از ضرورت و حادثه.
علی گُـــلوردی
عسل افسرده گفت: زندگیمان به زندگی عاشقان نمیمانَد. تمامش شده به سر دویدن و نرسیدن؛ اضطراب و انتظار.
Seyyed Tabatabaei
حوصله داشتهباش! قیمتِ عشق همیشه بیش از تحمّلِ آدمیزاد بودهاست. باید، امّا سخت است که زندگی را به یک عاشقانهٔ آرام تبدیلکنی. باید، امّا سخت است. میدانم.
جهان
چَشمِ آنکس که میبیند، مُهم نیست پدر؛ روحِ آنکس که دیده میشود مهم است.
جهان
عاشق، تَرکِ لبخند نمیکند، عسل!
لبخند، تذهیبِ زندگیست.
و بوسهییست بر دستهای نرمِ محبّت.
با لبخندهای کوتاه، گهگاه، این مُرصّعِ زرنگار را شفّافی ببخش، بانوی آذری من!
جهان
__ از تو خیلی سَر اَست؛ از هر لحاظ.
__ میدانم. شاید برای همین هم میخواهمش.
__ قَدّش، دوبرابرِ توست.
__ امّا من، خودش را میخواهم، نه قَدّش را.
__ قَدّش را چطور از خودش جُدا میکنی؟
__ قصد جُداکردن ندارم آقا! هلو را با هسته میخرند. اگر بخواهند هسته را جداکنند و بخرند، خیلی زشت میشود؛ امّا کسی هم هلو را بهخاطر هستهاش نمیخرد.
جهان
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۲۰۸٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان