بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب یک عاشقانه آرام | صفحه ۷۵ | طاقچه
تصویر جلد کتاب یک عاشقانه آرام

بریده‌هایی از کتاب یک عاشقانه آرام

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۳۱۴ رأی
۴٫۰
(۳۱۴)
عاشق، جدّی‌ست، امّا عبوس نیست.
kosar.313.
مِه اگر آن‌طور که من تخیّل می‌کنم باشد، دیگر از نگاه‌های چرکین، قلب‌های کِدِر، و رفتارهایی که آنها را «رذیلانه» می‌نامیم، گِلِه‌مند نخواهیم‌شد. خائنانِ به خاک__ همان‌ها که زمینِ خدا را آلوده می‌کنند__ در مِه، گرچه وَهمی امّا قدری زیبا و تحمّلْ‌پذیر خواهندشد. حتّی شِبه‌روشنفکران، در مِه، به نظر نخواهدرسید که به پُرگویی‌های مُهمَلِ مبتذلِ ابدی خویش مشغولند، و به خیانت. آنها را در مِه، اگر به قدر کفایتْ فشرده باشد، می‌توانیم جنگجویانی اسطوره‌یی مُجسّم کنیم که به‌خاطر آزادی می‌جنگند، یا به‌خاطر نانِ زحمت‌کشانِ جهان. برای نَفَسی آسوده‌زیستن، چاره‌یی نیست جُز مِهی فشرده را گِرداگردِ خویش اِنگارکردن؛ مِهی که در درون آن، هرچیز غم‌انگیز، محو و کمرنگ شود.
weareone
زمان نمی‌تواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برق‌انداختنِ آن را از یاد بُرده‌باشی.
IT_girl
تو از تصوّرِ مِه سخن می‌گویی، و این مِهِ خیالی تو، مثل کابوس است، و از کابوسِ مِه به بارانِ رؤیا نمی‌شود رسید چه رسد به بلورِ شفّافِ واقعیت. وَهْمِ مِه، سراسرِ روزمان را شب خواهدکرد، و در شبِ مِه‌آلود، ستاره‌هایمان را نخواهیم‌دید. مِه البتّه گاهْ خوب بوده و خوب خواهدبود: شعر، لطیف، عطرآگین، خیال‌انگیز: «آنگاه که من، کنار پُل، ایستاده‌بودم، در قلبِ مِه، با چند شاخه نرگسِ مرطوب، به انتظارِ تو، و تو در درونِ مِه پیدا شدی، مِه را شکافتی و پیش‌آمدی، و با چشمانِ سیاهِ سیاهت دَمادم واقعی‌تر شدی، تا زمانی‌که من واقعیتِ گلگونِ گونه‌های گُل‌انداخته‌ات را بوییدم، آنگونه که تو، گل‌های نرگس مرا بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده‌ام، با گونه‌های گلگون تشکّر کردی، و با هم، دوان، در درونِ مِه، به خانه رفتیم.» آنگونه گاه، نه همه‌گاه.
کاربر ۲۸۲۹۲۴۹
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.
kosar.313.
یک روز، همسرِ پیرِ یک باستان‌شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان‌شناس است و دائماً با اشیای قدیمی سرگرم است دوست می‌دارم؛ چراکه قدرِ مرا، هر قدر کهنه‌تر می‌شوم، بیشتر می‌داند. حال، مدّت‌هاست که به من به‌عنوان یک ظرفِ بلورِ بسیار نازک نگاه می‌کند، و از من همان‌طور مراقبت می‌کند که از آن تُنگِ قدیمی بالای رَف. او همیشه می‌ترسد که یک نگاهِ بَد هم آن تُنگِ گرانبها را بشکند، همان‌طور که یک صدای مختصرْ بلند، قلبِ مرا.
nargesbanoo
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است. عشقِ به وطن، ضرورت است، نه حادثه. عشقِ به خدا ترکیبی‌ست از ضرورت و حادثه.
بهار
خانمِ من همیشه می‌گفت: هیچ‌کس به این گیلکِ یاغیِ خاموشِ افتاده، زن نمی‌دهد. زنْ‌بُردن، این روزها، جرئت می‌خواهد، و این گیلکِ افتاده، هیچ‌چیز به‌جُز یک قفسه کتاب و یک سَرِ دردمند ندارد. حالا... باید بیاید و ببیند که چه جرئتی نشان‌داده که__ به چشم پدری__ باغ را به باغچهٔ ما آورده... به چشم پدری... عسل می‌خندد: چَشمِ آن‌کس که می‌بیند، مُهم نیست پدر؛ روحِ آن‌کس که دیده می‌شود مهم است. همه‌کس را که نمی‌شود واداشت به چشم پدری یا مادری نگاه‌کنند؛ امّا خورشید، اگر واقعاً خورشید باشد، همهٔ خیره‌چشمانِ بَد نگاه را کور می‌کند__ پدر!
mahdiyeh
__ کاش اوّل سوآل می‌کردی بعد شکایت. __ کاش! پیشْ‌داوری و سوءِظن، هر دو از یک خانواده‌اند؛ هر دو از فرزندانِ اهریمن.
mahsamahdie
__ بانوی من! بسیاری از نخستین‌ها، تَوَهُّم است؛ نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین نگاه، نخستین کلماتِ عاشقانه... یاد، عینِ واقعه نیست، تَخَیُّلِ آن است، یا وَهمِ آن. یاد، فریبِمان می‌دهد. حتّی عکس‌ها راست نمی‌گویند. حتّی عکس‌ها. چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه‌های عاشقانه، بیش از تمامِ نخستین‌ها عشق را زنده نگه می‌دارد: جاری‌کردنِ عشق: سَیَلانِ دائمی آن. در گذشته‌ها به دنبالِ آن لحظه‌های نابْ‌گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظه‌ها، اینک، وجودندارند. آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست __ حتّی اگر داغِ داغ باشد.
masoom
و آنچه فرصتِ خودکُشی گروهی به ایشان نمی‌دهد، نوعی عشق است؛ چراکه «فرصت»، از زمان سرچشمه می‌گیرد، و در عشق، لازمان جاری‌ست__ و معجزه در این است که هر جریانی به زمانی محتاج است اِلّا عشق.
masoom
دائماً می‌اندیشم، شب‌وروز، در تمامی لحظه‌ها__ در بابِ راهم، مکتبم، مردمم، وطنم. من متعلّق به نفرتِ از اسارتم و نفرت از استبداد؛ امّا به باورْداشتن، عادت نمی‌کنم. می‌گویم: تو هرگز به‌خاطر وطنی که به عادتِ دوست‌داشتنش مُبتلا شده‌یی، به‌جان نخواهی‌جنگید. هرگز به‌خاطر مردمی که به مهرورزیِ به ایشان، عادت‌کرده‌یی، زندگی نخواهی‌داد. نمازی که از روی عادتْ خوانده‌شود، نماز نیست، تکرار یک عادت است: نوعی اعتیاد. حرفه‌یی شدن، پایانِ قصّهٔ خواستن است. عادت، رَدِّ تفکّر است و ردِّ تفکّر، آغازِ بلاهت است و ابتدای دَدی‌زیستن. انسان، هرچه دارد، محصولِ تمامی هستی خویش را به اندیشه سپردن‌است؛ و من، پیوسته می‌اندیشم که کدام راه، کدام مکتب، کدام اقدام، در فروریختنِ این بِنا می‌تواند تأثیرِ بیشتری داشته‌باشد.
masoom
می‌گویم: تو هرگز به‌خاطر وطنی که به عادتِ دوست‌داشتنش مُبتلا شده‌یی، به‌جان نخواهی‌جنگید.
masoom
__ از آذری‌ها کدام‌شان را می‌خواهی؟ __ عسل را. __ عجب ناکسی هستی تو! منظورم از شاعرانِ بزرگِ آذربایجان است. __ باز هم، آقا! فرقی نمی‌کند. شاعر که نباید قطعاً شعری گفته‌باشد. شعرآفریدن، بسیار کم از آن است که شعر را زندگی‌کنیم. یک پردهٔ نقّاشیِ بسیار زیبا، سوای آن است که زندگی را به یک پردهٔ نقّاشیِ زیبا تبدیل‌کنیم.
masoom
عاشق، بهانه نمی‌گیرد. عاشق، نِق نمی‌زند. عاشق، در بابِ زندگی، سخت نمی‌گیرد. تخم‌مرغِ تازهٔ پُخته، عطرِ ماندگاری دارد. عاشق، به نان خالی و ظرف پُر از مَحَبّت راضی‌ست.
masoom
و همیشه خاطراتِ عاشقانه، از «نخستین روز، نخستین ساعت، نخستین لحظه، نخستین نگاه و نخستین کلمات آغاز می‌شود» همانگونه که سیاست، از نخستین زندان، نخستین شلّاق، و نخستین دشنام‌های یک بازپرس. عشق، نَفْسِ نخستین است، و درد: دردِ جاری، نخستینِ همیشه.
masoom
نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد گُل از تو گُلْگون‌تر امید، از تو شیرین‌تر. نمی‌شود، پاییز __ فضای نمناکِ جنگلی‌اش برگ‌های خستهٔ زردش __ غمگین‌تر از نگاه تو باشد. نمی‌شود، می‌دانم، نمی‌شود آوازی که مردی روستایی و عاشق با صدایی صاف در اعماقِ درّه می‌خوانَد در شمالِ شمال رنگین‌تر از صدای تو باشد. نمی‌شود که بهار از تو سبزتر باشد.
mina vasidor
مگذار که عشق، به عادتِ دوست‌داشتن تبدیل‌شود! مگذار که حتّی آب‌دادنِ گل‌های باغچه، به عادتِ آبْ‌دادنِ گل‌های باغچه تبدیل‌شود! عشق، عادتْ به دوست‌داشتن و سختْ دوست‌داشتنِ دیگری نیست؛ پیوسته نوکردنِ خواستنی‌ست که خود، پیوسته، خواهانِ نوشدن است، و دیگرگون‌شدن. تازگی، ذاتِ عشق است، و طراوت، بافتِ عشق. چگونه می‌شود تازگی و طراوت را از عشق گرفت، و عشق، همچنان، عشق بماند؟
mina vasidor
یک روز قبل از پایانِ داستان هم می‌شود با یک دسته نرگسِ شاداب، یک شاخه نرگس، در قلبِ مِهی که وَهمی نباشد، یا زیر آفتابی تند، کنار دریایی خلوت، وسط جنگل، روی پُل، لب جاده، جلوی درِ بزرگِ باغ ملی یا در خیابانی پُرعابر، در انتظار محبوب ایستاد. عِطرِ نرگس را اگر از مِیدانِ بویشِ عاشقان بیرون ببریم، میدان از عشق خالی خواهدشد. بچّه‌هایی که بدون درکِ معنای نابِ عشق بزرگ شده‌اند، به ما می‌خندند؟ خُب بخندند، مگر چه عیب دارد؟ بیا! این هم یکی دیگر. عجب قزل‌آلایی! ماهی سفید را می‌مانَد. سِن، مشکلِ عشق نیست. زمان نمی‌تواند بلورِ اصل را کِدِر کند__ مگر آنکه تو پیوسته برق‌انداختنِ آن را از یاد بُرده‌باشی.
mina vasidor
تو باید باد، برف، باران، آفتاب، درختان، چشمه‌ها، کوه‌ها و همهٔ بوته‌های خار را دوست داشته‌باشی تا زندگی را دوست داشته‌باشی، تا عشق را...
Mahsa Sadooghi

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

حجم

۲۰۸٫۶ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۲۴۰ صفحه

قیمت:
۹۰,۰۰۰
تومان