بریدههایی از کتاب پاستیلهای بنفش
نویسنده:کاترین اپلگیت
مترجم:آناهیتا حضرتی کیاوندانی
انتشارات:انتشارات پرتقال
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۳از ۱۲۳۱ رأی
۴٫۳
(۱۲۳۱)
تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.
lmtyl
خیلی ساده رفتیم؛ درست مثل زمانی که آخر سال تحصیلی نیمکتت را میگذاری و میروی، اما اگر چندتا مداد و برگههای امتحانیات را جا بگذاری، میدانی که اتفاقی نمیافتد؛ سال بعد، شاگردی که جای تو را خواهد گرفت، آن را برمیدارد.
lmtyl
مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواشیواش گریبان آدم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میمانَد؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبرِ تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریههایت انگار دارند بالا میآیند.
lmtyl
زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته.
lmtyl
جوری شده بود که دیگر خود خدا هم برای زندگی ما سری از تأسف تکان میداد و عذرخواهی میکرد.
lmtyl
بعضی وقتها دوست داشتم مثل آدمبزرگها رفتار کنم. دوست داشتم واقعیت را بشنوم، حتی اگر واقعیتِ خوشحالکنندهای نباشد.
lmtyl
مامان و بابام پیچیدهتر از این حرفها بودند.
سخت میشود توضیح داد، بهخصوص چون خودم فکر میکنم چیز بدی نباشد؛ اما باید بگویم که آنها همیشه مثبت نگاه میکردند. حتی وقتی همهچیز بد بود، که معمولاً هم اینطوری بود، آنها ازش جوک میساختند، مسخرهبازی درمیآوردند و وانمود میکردند که همهچیز خوب است.
lmtyl
با دیدن کل خانواده دور هم، حس کردم یکی از فامیلهای دور هستم که از شهر دیگری آمده؛ طوریکه انگار به آنها تعلق داشتم، ولی نه آنقدر که آن چهارتا به هم تعلق داشتند.
lmtyl
وقتی سعی میکنم کل زندگیام را به یاد بیاورم، بیشتر شبیه بازی لِگویی است که بعضی از تکههای اصلیاش گم شدهاند؛ مثل رباتِ کوتوله یا ماشینِ چرخگُنده. زور میزنید کاملش کنید، اما خودتان میدانید که دقیقاً شبیه عکس روی جعبه نمیشود.
lmtyl
اواخر ماه ژوئن بود؛ گرم و قشنگ؛ اما من سردم بود!
حسم، درست مثل لحظهٔ پیش از پریدن توی عمیقترین قسمت استخر بود.
lmtyl
میخواستم تا زمانی که میتوانستم، از این جادو لذت بِبَرم.
ریحانه
آن روز خانم مالون حرف دیگری هم دربارهٔ خفاشها زد. گفت گاهی با خودش فکر میکند شاید خفاشها از ما آدمها، آدمتر هستند!
ریحانه
من و کِرِنشا زیاد نمیتوانستیم با هم اختلاط کنیم، چون همیشه کسی بود که حرفمان را قطع کند، اما عیبی نداشت. میدانستم که او آنجاست و همین برای من کافی بود.
zargOl
دیگر نشانهای از خیالاتیبودن در من دیده نشده بود. همه فکر میکردند شاید بیشتر از سنم میفهمم یا زیادی جدی هستم.
SweetLemon💕
میگوید کلم بروکسل بوی جوراب سه روز مانده میدهد.
کاربر ۴۶۹۳۴۱۰
زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته.»
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
هیچوقت نمیتوانید کتابی را از روی جلدش قضاوت کنی.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
آنها فقط نصفِ لیوان آب را میدیدند و میگفتند نصفش پُر است، هیچوقت نمیگفتند نصفش خالی است.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
بعضی وقتها دوست داشتم مثل آدمبزرگها رفتار کنم. دوست داشتم واقعیت را بشنوم، حتی اگر واقعیتِ خوشحالکنندهای نباشد
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
گفتم: «من برای خوندن اون کتاب خیلی بزرگ شدهم.» البته آن کتاب، اولین چیزی بود که گذاشتم توی یادگاریها.
𝕰𝖆𝖘𝖙𝖊𝖗𝖓 𝖌𝖎𝖗𝖑
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
حجم
۱۱۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۱۸۸ صفحه
قیمت:
۸۲,۰۰۰
۴۱,۰۰۰۵۰%
تومان