حسم، درست مثل لحظهٔ پیش از پریدن توی عمیقترین قسمت استخر بود.
انگار دارید به جایی میروید، هنوز نرسیدهاید؛ اما میدانید که راه برگشتی نیست!
F.Ch
اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان!
مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند.
حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
💕Adrien💕
هیچوقت نمیتوانید کتابی را از روی جلدش قضاوت کنی.
آلیس در سرزمین نجایب
زندگی همیشه عادلانه نیست.
Mohammad Hosein Ebrahimi
مامان گفت: «برادر برای اینه که بهت کمک کنه.» این جملهای از کتاب بود.
رابین گفت: «برادر برای اینه که اذیتت کنه.» که البته این توی کتاب نبود.
من جواب دادم: «خواهر برای اینه که یواشیواش دیوونهت کنه.»
𝘱𝘦𝘵𝘪𝘵★𝘱𝘪𝘴𝘴𝘢𝘯𝘭𝘪𝘵
تا زمانی که همدیگر را داریم، یادگاری به چیزهایی میگویند که زیاد اهمیتی ندارند.
نَــسـی
زندگی همینه. دقیقاً وقتی داری برنامههای دیگهای میریزی، برات یه اتفاق دیگه میافته
حمیرا
رابین یک بچهکوچولو بود؛ پس قاعدتاً آزاردهنده بود. چیزهایی میپرسید مثل: «چی میشه اگه یه سگ با یه پرنده ازدواج کنه؟» یا ۳۰۰۰ بار پشتِ هم شعر عمو زنجیرباف را میخواند یا اسکیتبوردِ من را میدزدید و به جای آمبولانسِ عروسک، ازش استفاده میکرد.
💕Adrien💕
یک چتر بسته توی دستش داشت. انگار همهاش نگران خیسشدن بود؛
خورشیدِ تاریک"
عذاب وجدان گرفتم که چرا از این کار عذاب وجدانی ندارم!
کفشدوزک