«اون شعبدهبازی رو که سال دوم اومد مدرسه، یادت میاد؟»
«اونی که بدجور لنگ میزد؟»
«یادت میاد رفتی پشت سِن و فهمیدی اون چطوری خرگوشا رو ظاهر میکنه، بعدشم به همه گفتی؟»
با پوزخند گفتم: «درست فهمیده بودم.»
«اما جکسون! تو اون جادو رو از بین بُردی. من دوست داشتم فکر کنم اون خرگوشای قشنگِ خاکستری، از توی کلاه شعبدهباز بیرون میان. دوست داشتم باور کنم که اون یه جادوئه.»
سکوت
آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
matina2002
تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی بشی و در عین حال، از ته قلب دوسِش داشته باشی.»
نَــسـی
مامانم یکبار بهم گفت که مشکلات مالی، یواشیواش گریبان آدم را میگیرند. گفت مثل سرماخوردن میمانَد؛ اول فقط گلویت کمی میخارَد، بعد سرت درد میگیرد و شاید هم سُرفه کنی. بعدش یکدفعه میبینی دوروبرِ تختت پُر شده از دستمال کاغذی و ریههایت انگار دارند بالا میآیند.
شاید یکشبه بیخانمان نشویم، اما اوضاع که چنین حسی به من میداد.
آلیس در سرزمین نجایب
روی چمنهای مصنوعی، کنار تخممرغِ مصنوعی گُنده، توی سبد مصنوعی ایستادیم.
وقتی نوبت من شد که با بانی عکس بیندازم، نگاهم افتاد به پنجههای بزرگش و آنها را کشیدم.
دست یک مرد توی آن بود. حلقهٔ طلا و مویهای ریزریزِ بور داشت.
جیغ زدم: «این مَرده که! بانی خرگوشه نیست!» دختری هم شروع کرد به گریهوزاریکردن. مدیر فروشگاه ما را مجبور کرد آنجا را ترک کنیم. من سبد مجانی شکلات تخممرغیها را نگرفتم. با آن اسباببازی گُنده هم عکس نینداختم.
آنجا بود که فهمیدم آدمها همیشه دوست ندارند حقیقت را بشنوند.
💕Adrien💕
حافظه چیز عجیبی است؛ مثلاً یادم میآید که در چهارسالگی، توی بازار گم شده بودم.
اما یادم نمیآید مامان و بابام که با هم صدایم میزدند و گریهوزاری میکردند، چطور پیدایم کردند؛ فقط چون بعداً برایم تعریف کردند، فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده.
اولین باری که خواهر کوچکم را آوردند خانه، یادم میآید، اما یادم نمیآید که میخواستم بهزور بگذارمش توی جعبه و با پست بَرگردانَمش بیمارستان!
مامان و بابام، این ماجرا را با شوقوذوق برای فامیل تعریف میکنند.
حتی مطمئن نیستم چرا دوست خیالیِ من یک گربه بود و سگ یا حتی سوسمار یا یک دایناسور سهکله نبود.
paris
مامان میگوید با هر چیزی که هست، باید ساخت.
mohaddese
«همیشه برای همهچی، توضیح منطقی وجود داره.»
♡عاشق کتاب♡
فکر میکردند کمکم برای داشتن دوست خیالی بزرگ شده بودند.
💕Adrien💕
اوضاع بهتر میشود و شاید، تنها شاید، همهچیز ممکن باشد.
کتاب زیباست