بریدههایی از کتاب طلسم آرزو
۴٫۷
(۲۳۳)
«قصههای پریان فقط یه سری داستان احمقانهٔ قبل از خواب نیستن. راهحل هر مشکلی که فکرش رو بکنین توی این قصهها پیدا میشه. قصهها درواقع درسهای زندگی هستن که توی شخصیتها و موقعیتهای رنگارنگ پنهان شدهن. مثلاً قصهٔ چوپان دروغگو به ما ارزش خوشنام بودن و قدرت نهفته در صداقت رو نشون میده. داستان سیندرلا پاداش خوشقلب بودن رو به ما نشون میده و داستان جوجه اردک زشت زیبایی درونی رو به تصویر میکشه.»
Book worm
رو به دیوار پناه گرفت. فریاد زد: «سرزمین قصهها! داره میدرخشه! صدا میده!»
hasti
«گوش کنین! شکر خدا من پری نیستم
hasti
از این به بعد برای دیدن الکس باید با مادرش به آسایشگاه روانی برود. در خیال، خواهرش را در لباس سفید تیمارستان دید و خودش را تصور کرد که با او شوخی میکند و سربهسرش میگذارد.
hasti
بانو رویش را بهسوی میلهها برگرداند و منتظر ماند تا نگهبان میلهها را بالا بکشد. اما نگهبان با تردید گفت: «بانوی من، مطمئنین که میخواین برین داخل؟ فقط خدا میدونه چه کارایی ممکنه ازش سر بزنه.»
بانو گفت: «به هر قیمتی شده باید ببینمش.»
نگهبان اهرم دایرهای بزرگی را چرخاند و چرخاند و میلهها بالا رفتند. بانو نفس عمیقی کشید و داخل شد.
از یک سرسرای طولانیتر و تاریکتر گذشت. همینطور که قدم برمیداشت میلهها و درها به رویش باز و پشت سرش بسته میشدند.
Arefeh
فقط یک نفر میتوانست به سؤالش جواب دهد؛ کسی که در آنسوی میلههای زندان بود.
بانوی شنلپوش به نگهبان گفت: «میخوام ببینمش.»
نگهبان از شنیدن این درخواست کمابیش به وجد آمد و گفت: «هیچکس اجازه نداره اون رو ببینه. من مطیعِ بیچونوچرای خانوادهٔ سلطنتی هستم.»
زن کلاهِ شنلش را عقب زد و چهرهاش را نشان داد. پوستش به سفیدی برف، موهایش به سیاهی شب و چشمهایش به سبزی جنگل بود. آوازهٔ زیباییاش در تمام سرزمین پیچیده بود و ماجراهایش تا آنسوی مرزها دهانبهدهان میگشت.
Arefeh
شجاعت تنها چیزیه که هیچکس نمیتونه ازتون بگیره.»
yeganeh®
من دوک نخریسی رو برای این نگه داشتم که با دیدنش یادم بیاد حتی بدترین طلسمهای قدرتمندترین جادوگرها رو هم میشه شکست.
میم بانو
بیشترین حد تلاش من شاید برای یکی دیگه هیچی بهحساب نیاد؛ ولی هیچکس حق نداره من رو به خاطر این، تنبیه یا سرزنش کنه. هیچکس حق نداره من رو جلوی دیگران مسخره کنه.»
میم بانو
آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده میشن. هیچکس بدذات به دنیا نمیاد.
Sani and Eli
هر کاری که بکنی، نمیتونی همه رو از خودت راضی نگه داری. این سختترین درسیه که باید یاد گرفت.
mahtab saneei
بیشترین حد تلاش من شاید برای یکی دیگه هیچی بهحساب نیاد؛ ولی هیچکس حق نداره من رو به خاطر این، تنبیه یا سرزنش کنه.
sara22
گاهی وقتا ما اونقدر به چیزایی که نداریم فکر میکنیم که چیزای خوبی که داریم از یادمون میره
sara22
دوستت دارم، بیشتر از عشقی که پرندگان به آفتاب صبح دارند.
yeganeh®
«به نظر من درسی که ما از این ماجرا میگیریم اینه که آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده میشن. هیچکس بدذات به دنیا نمیاد.»
سفیدبرفی به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. با مهربانی به قلب سنگی نگاه کرد و گفت: «موافقم. این درس تلخی بود که ما از ماجرای ملکهٔ بدذات گرفتیم.»
میم بانو
«مردم همیشه چیزی رو که دوست دارن بهجای حقیقت میپذیرن. نفرت، تهمت و ترس آسونتر از درک و فهمه. هیچکس دنبال حقیقت نیست. همه میخوان خودشون رو سرگرم کنن.»
میم بانو
عشق ما مثل آتش و برفه. اگه با هم باشیم، همدیگه رو از بین میبریم.»
«بذار کنارت مثل برف آب بشم.»
yeganeh®
تو چیزایی رو توی ذهنت سرهم میکنی که دلت میخواد حقیقت داشته باشه.
ایرلیا
فراگی بهطرف شنلقرمزی خم شد و گفت: «مهم نیست چقدر آسیب دیدین یا چه دردی دارین میکشین، مهم اینه که با این درد چیکار میکنین. شما میتونین سالها گریه کنین، حق هم دارین. اما راه دیگه اینه که از این درد درس بگیرین و باهاش رشد کنین. از من به شما نصیحت: من سالها توی سوارخ زیرزمینیم قایم شده بودم و میترسیدم بیام بیرون. چون نمیدونستم مردم چی میگن یا دربارهم چه فکری میکنن، ولی یه روز بالأخره تصمیم گرفتم از لاک خودم بیرون بیام. حالا به جایی رسیدهم که جون چند نفر رو نجات دادهم.»
daisy
کرد: چی میشد اگه قصهها حقیقت داشتن! یه نفر چوب جادوییش رو تکون میداد و همهچیز به حالت اولش برمیگشت
Sani and Eli
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
حجم
۸۹۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۹۲ صفحه
قیمت:
۱۳۲,۰۰۰
۶۶,۰۰۰۵۰%
تومان