«گوش کنین! شکر خدا من پری نیستم
hasti
از این به بعد برای دیدن الکس باید با مادرش به آسایشگاه روانی برود. در خیال، خواهرش را در لباس سفید تیمارستان دید و خودش را تصور کرد که با او شوخی میکند و سربهسرش میگذارد.
hasti
بانو رویش را بهسوی میلهها برگرداند و منتظر ماند تا نگهبان میلهها را بالا بکشد. اما نگهبان با تردید گفت: «بانوی من، مطمئنین که میخواین برین داخل؟ فقط خدا میدونه چه کارایی ممکنه ازش سر بزنه.»
بانو گفت: «به هر قیمتی شده باید ببینمش.»
نگهبان اهرم دایرهای بزرگی را چرخاند و چرخاند و میلهها بالا رفتند. بانو نفس عمیقی کشید و داخل شد.
از یک سرسرای طولانیتر و تاریکتر گذشت. همینطور که قدم برمیداشت میلهها و درها به رویش باز و پشت سرش بسته میشدند.
Arefeh
فقط یک نفر میتوانست به سؤالش جواب دهد؛ کسی که در آنسوی میلههای زندان بود.
بانوی شنلپوش به نگهبان گفت: «میخوام ببینمش.»
نگهبان از شنیدن این درخواست کمابیش به وجد آمد و گفت: «هیچکس اجازه نداره اون رو ببینه. من مطیعِ بیچونوچرای خانوادهٔ سلطنتی هستم.»
زن کلاهِ شنلش را عقب زد و چهرهاش را نشان داد. پوستش به سفیدی برف، موهایش به سیاهی شب و چشمهایش به سبزی جنگل بود. آوازهٔ زیباییاش در تمام سرزمین پیچیده بود و ماجراهایش تا آنسوی مرزها دهانبهدهان میگشت.
Arefeh
شجاعت تنها چیزیه که هیچکس نمیتونه ازتون بگیره.»
yeganeh®
من دوک نخریسی رو برای این نگه داشتم که با دیدنش یادم بیاد حتی بدترین طلسمهای قدرتمندترین جادوگرها رو هم میشه شکست.
میم بانو
بیشترین حد تلاش من شاید برای یکی دیگه هیچی بهحساب نیاد؛ ولی هیچکس حق نداره من رو به خاطر این، تنبیه یا سرزنش کنه. هیچکس حق نداره من رو جلوی دیگران مسخره کنه.»
میم بانو
آدمای بد تحت شرایط بدِ زندگی به این راه کشیده میشن. هیچکس بدذات به دنیا نمیاد.
Sani and Eli
ملکه گفت: «مردم همیشه چیزی رو که دوست دارن بهجای حقیقت میپذیرن. نفرت، تهمت و ترس آسونتر از درک و فهمه. هیچکس دنبال حقیقت نیست. همه میخوان خودشون رو سرگرم کنن.»
hasti
دوستت دارم، بیشتر از عشقی که پرندگان به آفتاب صبح دارند.
yeganeh®