زنانی که تا آخرین سالهای حیات آونگاند بین نجابت و خیانت، بین خوب بودن و ویران کردن.
monir
فقط مردهای بخصوص، خیلی بخصوص، قوانین نانوشتهٔ غریزه را برای خاطر شادی زنانشان پاک میکردند.
monir
میخواست فقط براند و از خلوتیِ شبهای شهری لذت ببرد که انگار صبحها تا غروب دست تاتارها بود و شبها یک اقلیت آسمانی با بالهای آبی و صورتی ادارهاش
monir
آخرِ بحثشان بود که بیآنکه خودش بفهمد، این حرف از دهانش توی هوا پخش شد که «من دوسش دارم فکر کنم...»
مُحَرمی سرِ پایینانداخته را چنان بلند کرد که انگار بادبان کشتیای وسط حمله بهیکباره جمع شود.
mina
صبح زود بود ــ از آن صبحها که فقط اسمش صبح است و از هر شبی تاریکتر.
mina
اگر این خیالها نبود، اگر جادوی موسیقی نبود، اگر بشر آنقدر سرگرم چرخ و باروت و آب میشد که سازها را کشف نمیکرد، تمام آدمها یکجا دق میکردند و میمُردند
aida
سبا وقتی با رضا دست میداد و از در بیرون میآمد پرسید «نگفتی رضا چرا امروز اِنقد خوشحال بودی؟ بگو بازم تکرارش کنیم.»
رضا در گوشش آرام و بهزمزمه گفت «تکرار نمیشه. بابای آدم فقط یهبار میمیره.»
aida
همه همینطورند؛ هیچکس آرامآرام و طبیعی پیر نمیشود. همه تا یک جایی جواناند و بعد، مثل فیلمهای خوشساخت، تصویر جوانیشان میرود توی تصویر یک پیرزن یا پیرمردِ خیلی پیر و فرتوت که تکیه داده به صندلیای که تاب میخورد روی سطح چوبیِ خانه.
aida
بیش و پیش از دلتنگی و غم از دست دادن، این فرو ریختن باور سبا بود که برایش سنگین و تحملناپذیر بود.
mina
ضعفی که رضا همیشه پشت صورت مردانهاش پنهان کرد چرا که گمان میکرد در عشق با قدرت است که همهچیز آغاز میشود.
mina