بریدههایی از کتاب بهار برایم کاموا بیاور
۳٫۲
(۸۱)
بدترین سم برای من پریدن از خواب عمیق است.
n re
نمیدانم چرا هر کس را بغل میکنی آرام میشود. انگار روی شانههایت آرامبخش ریختهاند.
n re
همیشه میگفتی «مثل رگبار بهاری، یک لحظه خوبی، یک لحظه غمگین.»
Aysan
جای خالی همهٔ آنچه بوده و حالا نیست، بزرگ و بزرگتر میشود.
n re
«خوب شو توروخدا. وقتی مریض میشی تمام زندگیم بههم میریزه.»
n re
داشتم فکر میکردم حاضرم تمام دنیا را با تو پیاده بیایم.
n re
به روی خودت نیاوردی. همیشه همینطور است؛ وقتی نخواهی، نمیبینی.
n re
دستهایت را باز کردی. یکعالمه جمله میخواستم بگویم. دستهایت همهٔ حرفهای ما بود.
n re
وقتی لازمت دارم در دسترس نیستی.
n re
میترسیدم گم شوم میان آنهمه لحظه و دقیقه و ثانیه.
n re
گفتی برای اولینبار وقتی عاشقم شدی که چای نصفهٔ لیوان تو را خورده بودم!
n re
ما یک چیزی آنطرفتر از خل هستیم؛ هم من، هم تو.
مهتاب
چشمهایت را باز کردی و گوشوارهام را چرخاندی. آرام گفتی «توی زندگی بعدی ولی چاقو میشم. چاقوی زنجان.»
نگاهت کردم و باز هم دلم خواست چشمهایم میشی بود با مژههای برگشته و بلند. گفتم «من دوست دارم قصه بشم توی زندگی بعدیم، تو بیای من رو بنویسی. ولی تو که میشی چاقوی زنجان. چهطور میتونی من رو بنویسی؟» دستم را گذاشتی روی چشمهایت.
فهمیدم که دوباره باید رعدوبرق درست کنم. گفتی «چاقو رو یک انسان اولیه پیدا میکنه و قصه رو حک میکنه روی سنگها. فکرش رو بکن. من تو رو مینویسم که بمونی برای همیشه.»
fatima
خانم فروشنده هم خیلی خوشگل بود؛ چشمهای درشتی داشت و ماتیک قرمزش مرا یاد قیافهٔ بیرنگوروی خودم انداخت.
Arman ekhlaspour
زمان که گم شود، حتا کلمات هم گم میشوند.
n re
داستان از خانهای قدیمی و تکافتاده شروع میشد، وسط برهوت. مه را حس میکردم و صدای زمزمه و خندههای ریز زنی تنها. زن مدام میبافت و میبافت. برای درختها، سنگها، شاخهها، پرندهها... برای همه لباس میبافت و گاهی صدای خندهاش در باد میپیچید. زن شبیه من بود، حتا راه رفتنش، و نگاه خیره و صدای عجیبش.
مهتاب
زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید. زل زدهام به دیوار سفید
مهتاب
همیشه آخر نامهها دوست دارم حتماً بگویم که مراقب خودت باش. اگر زیر باران رفتی با موی خیس نخواب، زیاد سیگار نکش و صبحانهٔ کامل بخور. چند مخروط کاج هم برایم بیاور. شاید دانههای کاج، گنج باشند. شاید سنگِ تو یا سنگِ من گنج باشد. چه میدانم...
کرم های شب تاب
چشمهایت را باز کردی و گوشوارهام را چرخاندی. آرام گفتی «توی زندگی بعدی ولی چاقو میشم. چاقوی زنجان.»
نگاهت کردم و باز هم دلم خواست چشمهایم میشی بود با مژههای برگشته و بلند. گفتم «من دوست دارم قصه بشم توی زندگی بعدیم، تو بیای من رو بنویسی. ولی تو که میشی چاقوی زنجان. چهطور میتونی من رو بنویسی؟» دستم را گذاشتی روی چشمهایت.
فهمیدم که دوباره باید رعدوبرق درست کنم. گفتی «چاقو رو یک انسان اولیه پیدا میکنه و قصه رو حک میکنه روی سنگها. فکرش رو بکن. من تو رو مینویسم که بمونی برای همیشه.»
ویدا🌻
هزاربار دیگر مراقب خودت باش.
سپیده
حجم
۱۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۵ صفحه
حجم
۱۴۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۶
تعداد صفحهها
۱۶۵ صفحه
قیمت:
۳۷,۰۰۰
۱۸,۵۰۰۵۰%
تومان