بریدههایی از کتاب به پیوست: دوستت دارم
نویسنده:سسلیا آهرن
مترجم:هدیه منصورکیایی
انتشارات:موسسه فرهنگی هنری نوروز هنر
دستهبندی:
امتیاز:
۳.۹از ۶۳ رأی
۳٫۹
(۶۳)
«ریچارد من توی این مدت یه درس بزرگ گرفتم و اون اینه که حرف زدن درمورد مشکلاتی که داریم تسلای بزرگیه. این حرف رو از کسی بپذیر که توی تمام این مدت دهانش رو بست و لام تا کام از مشکلاتش حرف نزد چون فکر میکرد قهرمانه و خودش به تنهایی از پس مشکلاتش برمیاد.» لبخندی زد و ادامه داد: «به من بگو.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
او عاشق محیط فرودگاه بود. سر و صدا و همهمهی مسافرین، بوهای دوست داشتنی و مردمی که با شادی چمدانهایشان را به دنبالشان میکشیدند، چون میخواستند برای تعطیلات به سفر بروند و یا اینکه از سفر بازمیگشتند و خانهشان انتظارشان را میکشید. او عاشق دیدن مسافرینی بود که از سفر باز میگشتند و با لبی خندان در آغوش خانوادهشان جای میگرفتند. فرودگاه بهترین مکان برای خیالپردازی درمورد زندگی آدمها بود. اینجا به او احساسی آمیخته به هیجان القا میکرد
من زنده ام و غزل فکر میکنم
بالاخره به این نتیجه رسید که هنوز آمادگی فراموش کردن جری محبوبش را ندارد. برای او جری هنوز زنده بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
گاهی هالی به شدت اشک میریخت ولی در نهایت دستهایش را به هم میزد و آماده میشد تا کارش را از نو شروع کند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
چیزی که میخوام بگم اینه که من فصلی از زندگی تو هستم درحالیکه تو فصلهای زیادی پیش رو خواهی داشت. خاطرات قشنگمون رو به یاد داشته باش ولی نترس و سعی کن خاطرات زیبای دیگهای بسازی.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
حرف زدن درمورد مشکلاتی که داریم تسلای بزرگیه.
یك رهگذر
«گاهی لازمه با مشکلاتت رودررو بشی.»
یك رهگذر
گذشتهها گذشته بود و دیگر بازنمیگشت.
n re
بههیچوجه از زندگیام احساس پشیمونی نمیکنم ولی چیزی که میخوام بگم اینه که من فصلی از زندگی تو هستم درحالیکه تو فصلهای زیادی پیش رو خواهی داشت. خاطرات قشنگمون رو به یاد داشته باش ولی نترس و سعی کن خاطرات زیبای دیگهای بسازی.
n re
خیلی فوقالعاده است که ساحل دریا، حیاط جلویی خانهی آدم باشد؛
n re
برنامهی زندگیشان ساده بود. قرار گذاشته بودند تا پایان عمر در کنار هم باشند.
n re
چنگالش را روی گوشت فشار داد اما تکه گوشت به آسمان پرید و آن طرف آشپزخانه روی کابینت فرود آمد.
|قافیه باران|
هالی نفسش را حبس کرد. اشک در چشمهایش حلقه زد. میدانست دستهایی که این خطوط را برایش نوشتهاند دیگر هرگز قادر به انجام این کار نخواهند بود. انگشتانش را روی کلمات کشید. میدانست آخرین نفری که این کاغذ را لمس کرده کسی جز جری نبوده.
کاربر ۱۱۶۷۸۸۱
«ببینم این اولین تعطیلاتیه که بدون شوهرت جایی میری؟»
«فقط یه بار این کار رو کردم. اونم واسهی این بود که دوستهام مجبورم کردند. آخرین روزهای مجردی خودم بود.»
«چند سال پیش بود؟»
اشک بر گونههایش جاری شد. «هفت سال پیش.»
چارلی سرش را تکان داد. «خیلی وقت پیش بوده! اگه یه بار از پسش بر اومدهی پس باز هم میتونی.» لبخندی زد و ادامه داد: «پس هفت ساله که خوشبختی؟ ها؟»
هالی هوا را از بینیاش بیرون داد. ارواح عمهاش! خوشبختی؟
چارلی بهنرمی گفت: «نگران نباش. حتماً شوهرت هم حال و روزش بدتر از توئه.»
چشمهای هالی گشاد شدند. «نه، خدا نکنه!»
چارلی جواب داد: «میبینی؟ پس شوهرت هم نمیخواد تو بدون اون غمگین باشی. مطمئنم دلش میخواد بهت خوش بگذره.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
درست است که توانسته بود شغل دلخواهش را بیابد، با آدمهای تازه آشنا شود و حتی برای خانهاش خوراکی بخرد؛ بله او بالاخره خوردن را شروع کرده بود اما بهنظرش معنای هیچکدام اینها زندگی کردن نبود. او فقط اسیر روزمرگی شده بود و هیچکدام از این کارها حفرهی خالی درونش را پر نمیکرد. درست مثل اینکه وجودش پازل بزرگی بود و او تا حالا فقط توانسته بود گوشههای آن را درست سر جایش قرار دهد؛ هنوز قسمتهای اصلی و سخت پازل باقی مانده بود و بزرگترین تکهای که هرچه میگشت پیدایش نمیکرد مربوط به قلبش بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
وقتی وارد فرودگاه شده بود جری با یک پلاکارت بزرگ به استقبالش آمده بود که رویش نوشته بود: همسر آیندهی من. هالی چمدانهایش را به زمین انداخته و بهطرفش دویده بود و او را در آغوشش فشرده بود. دیگر دلش نمیخواست حتی یک لحظه از او جدا شود. خوش به حال آنهایی که میتوانستند تا همیشه در کنار عشقشان باشند. حالا صحنهی فرودگاه برایش شبیه به صحنهی یکی از فیلمها شده بود، اما آن لحظه در دنیای واقعی اتفاق افتاده بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
دوباره به یاد کودکیاش افتاد. او همیشه عاشق تابستانها بود، چون هوا دیر تاریک میشد و آنها اجازه داشتند تا دیر وقت در کوچه بازی کنند و این بدان معنی بود که دیرتر به رختخواب میرفتند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
مجری درحالیکه غشغش میخندید میکروفون را از دستش گرفت و گفت: «لطفاً به افتخار هالی شجاعمون یه دست بلند بزنید!»
این بار اعضای خانواده و دوستانش تنها کسانی بودند که تشویقش کردند. دنیس و شارون که از بس خندیده بودند اشک از چشمانشان سرازیر شده بود بهطرفش آمدند. شارون دستش را دور گردنش حلقه کرد و گفت: «من بهت افتخار میکنم. افتضاح بود!»
هالی دوستش را در آغوش کشید. «ممنون که کمکم کردی.»
جک و اَبی برایش هورا کشیدند و جک فریاد زد: «گند زدی هالی! آفرین!»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
ریچارد از بدو تولد دچار بیماری مخوفی به نام آدم بزرگ شده بود. زندگی او بر پایهی وضع و اطاعت از قوانین استوار بود. وقتی بچه بود فقط یک دوست داشت که در سن ده سالگی دعوایشان شد و میانهشان بهم خورد. از آن به بعد او با هیچ کس رفت وآمد نکرد و هیچوقت هم دوستی نداشت. همیشه این سوال برایشان مطرح بود که برادرشان کجا با همسر بیحالتر از خودش آشنا شده؛ حتماً در کلوپ مبارزه با شادی.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
ایکاش میتوانست فقط خاطرات شیرینشان را بهیاد بیاورد اما بیفایده بود.
آخر هیچکس به او نگفته بود که فرصتی برای جبران نخواهد داشت.
بیتا
حجم
۳۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
حجم
۳۳۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۴۶۴ صفحه
قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان