بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب به پیوست: دوستت دارم | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب به پیوست: دوستت دارم

بریده‌هایی از کتاب به پیوست: دوستت دارم

۳٫۹
(۶۳)
او زنی بود که گاهی اشتباه می‌کرد. گاهی شب‌ها در تختش می‌گریست و گاهی از زندگی خسته می‌شد و توان شروع دوباره‌ی روز را نداشت. او زنی بود که گاهی در آینه خیره می‌شد و از خودش می‌پرسید که آیا بهتر نیست گاهگداری ورزش کند؟ گاهی هم از شغلش متنفر می‌شد و در دلش فریاد می‌زد که اصلاً برای چه به دنیا آمده؟ او زنی بود که گاهی راهش را اشتباه می‌رفت. از طرفی او زنی بود که میلیون‌ها خاطره‌ی شیرین به همراه داشت و خوشبخت بود چون یکی از معدود انسان‌هایی بود که عشق واقعی را تجربه کرده‌اند. او زنی سرشار از زندگی بود و آماده‌ی پذیرش عشقی تازه بود تا با آن خاطرات شیرین دیگری بسازد. هرآنچه دست سرنوشت برایش در نظر گرفته بود
mirtabar
فکر کنم لباس‌های نوی هیژده سالگی‌شو پوشیده بود. به‌نظرم شصتو داشت. توی دستش یه مجله بود که روش عکس جنیفر انیستون بود. می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت می‌خواد شبیه اون بشه!» لئو ادای پیرزن را درآورد و دست‌هایش را در هوا تکان داد که باعث خنده‌ی هالی شد. «منم بهش گفتم خدایا! من آرایشگرم. جراح پلاستیک که نیستم. اگه می‌خوای قیافه‌ات شبیه این یارو بشه فقط یه راه داره. اونم اینه که صورتش رو از روی مجله قیچیش کنی و بچسبونی روی صورتت.»
n re
می‌توانست حسرت را در نگاهش حس کند. حسرت کارهایی که هرگز فرصت انجامشان را پیدا نمی‌کرد، حسرت جاهایی که نرفته بود و حسرت فردایی که هرگز فرا نمی‌رسید.
n re
«مدت کم؟ الان بیشتر از یه ساعته که رفتی. دیگه نگرانت شده بودم. گفتم حتماً از سوراخ کفشور رفتی پایین. آخه الان این‌قدر لاغر شده‌ی که ازش رد می‌شی.»
|قافیه باران|
«هالی، امروز روز قشنگیه. بد نیست یه سر بری بیرون و از هوای تازه لذت ببری.»
esh
بود. تا بحال فکر نکرده بود که شارون و جان هم عزیزترین دوستشان را از دست داده‌اند، پدر و مادرش عزادار فوت دامادشان بودند و پدر و مادر جری تنها پسرشان را از دست داده بودند. او در این مدت فقط به خودش فکر کرده بود.
esh
هالی فهمید مردمی روی این خاک زندگی می‌کنند که بدبختی و بیچارگی‌شان قابل ‌قیاس با زندگی او نیست. حالا دیگر این فکر آزاردهنده که والدین جری او و دانیل را با هم دیده بودند کودکانه به‌نظر می‌رسید.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
این بدان معنی بود که دیرتر به رختخواب می‌رفتند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
چراغ می‌توانست به جروبحث‌های شبانه‌شان پایان دهد ولی انگار هر دویشان از آن لذت می‌بردند و ضرورت خرید یک چراغ خواب را حس نمی‌کردند. به این جروبحث عادت کرده بودند و انگار در این حالت احساس نزدیکی بیشتری به هم می‌کردند. حالا هالی حاضر بود همه چیزش را بدهد و دوباره بتواند مثل سابق با جری بر سر خاموش کردن چراغ اتاق جروبحث کند. حالا با همه‌ی وجودش حاضر بود به‌خاطر او از تخت گرم و نرمش پایین بیاید، پایش را روی زمین سرد بگذارد، در تاریکی راه برود و حتی پایش به پایه‌ی تخت گیر کند. اما گذشته‌ها گذشته بود و دیگر بازنمی‌گشت.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
آن روزها با وسواس کنارش دراز می‌کشید و به صدای نفس‌هایش گوش می‌سپرد. دلش نمی‌خواست حتی یک لحظه تنهایش بگذارد.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
شارون با خنده گفت: «هی! تازه دو ماهه که شوهر بیچاره‌ات مرده!» «بس کن! مردم به اندازه‌ی کافی از این حرف‌ها می‌زنند.» «آره ولی سعی کن بهشون توجه نکنی. این حق توئه که دوباره طعم شادی و خوشبختی رو بچشی؛ توی این دنیا گناه‌های بزرگ‌تر از شاد بودن هم وجود داره.»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
فرانک با نگرانی گفت: «کیارا خواهش می‌کنم دیگه با اون طناب‌های مسخره از پل نپر. باشه؟» کیارا خندید و پدرش را بوسید و مادرش دوباره گونه‌اش را بوسید. «نترس بابا. این یکی دیگه تکراری شده. می‌خوام یه کار هیجان‌انگیز تازه رو امتحان کنم.»
بیتا
آن روز صبح جلوی دستگاه عابر بانک صف طویلی پشت سرش درست کرده بود چون هربار که مبلغی را وارد می‌کرد دستگاه بوق می‌زد و او را مجبور می‌کرد رقم کمتری را وارد کند.
بیتا
«زنگ زدم برای شام فردا شب دعوتت کنم. باید زودتر زنگ می‌زدم ولی لطف کن هر کاری داری بذارش برای بعد.» هالی به تمسخر گفت: «بذار برنامه‌مو ببینم.» دنیس با حالتی جدی گفت: «باشه. ایرادی نداره.» و منتظر ماند.
بیتا
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و به سیاهی شب خیره شده بود. هالی می‌دانست که آن موقع به چه چیز فکر می‌کرد: خانه‌ی خالی و تنهایی که انتظارش را می‌کشید.
بیتا
یک زن سی ساله باید عاقل و بالغ باشد و حساب شده عمل کند. شوهر و بچه و شغل ثابت داشته باشد و زندگیش سروسامان گرفته باشد. اما او هیچکدام از آن‌ها را نداشت. هنوز مثل بیست سالگی‌اش سردرگم بود. تنها فرقش با آن زمان این بود که چند تار مویش سفید شده بود و خطوط باریکی اطراف چشمانش به وجود آمده بود.
بیتا
هالی حاضر بود همه چیزش را بدهد و دوباره بتواند مثل سابق با جری بر سر خاموش کردن چراغ اتاق جروبحث کند.
بیتا
باید اون پیرزن مسخره رو که امروز اومده بود اینجا می‌دیدی. فکر کنم لباس‌های نوی هیژده سالگی‌شو پوشیده بود. به‌نظرم شصتو داشت. توی دستش یه مجله بود که روش عکس جنیفر انیستون بود. می‌دونی بهم چی گفت؟ گفت می‌خواد شبیه اون بشه!» لئو ادای پیرزن را درآورد و دست‌هایش را در هوا تکان داد که باعث خنده‌ی هالی شد. «منم بهش گفتم خدایا! من آرایشگرم. جراح پلاستیک که نیستم. اگه می‌خوای قیافه‌ات شبیه این یارو بشه فقط یه راه داره. اونم اینه که صورتش رو از روی مجله قیچیش کنی و بچسبونی روی صورتت.»
بیتا
دلش نمی‌خواست حقیقت را بشنود. نمی‌خواست بشنود که باید با زندگی کنار بیاید و به راهش ادامه دهد؛ فقط می‌خواست... اوه، واقعاً نمی‌دانست چه می‌خواهد. همین‌طوری بهتر بود. این زندگی فلاکت‌بار احساس بهتری به او می‌داد.
بیتا
حالا هالی حاضر بود همه چیزش را بدهد و دوباره بتواند مثل سابق با جری بر سر خاموش کردن چراغ اتاق جروبحث کند
soltani

حجم

۳۳۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

حجم

۳۳۸٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۴۶۴ صفحه

قیمت:
۶۰,۰۰۰
تومان