اگر کسی خودش سر صحبت را باز کرده باید جرات تمام کردن جملهاش را هم داشته باشد.
علیرضا
«امشب خوشحالم. در مورد فردا وقتی که اومد فکر میکنم هرچند که فردا نزدیکه...»
mirtabar
از بدو تولد دچار بیماری مخوفی به نام آدم بزرگ شده بود. زندگی او بر پایهی وضع و اطاعت از قوانین استوار بود.
n re
«ریچارد من توی این مدت یه درس بزرگ گرفتم و اون اینه که حرف زدن درمورد مشکلاتی که داریم تسلای بزرگیه. این حرف رو از کسی بپذیر که توی تمام این مدت دهانش رو بست و لام تا کام از مشکلاتش حرف نزد چون فکر میکرد قهرمانه و خودش به تنهایی از پس مشکلاتش برمیاد.»
esh
تصمیم گرفتند کمی دور از هم زندگی کنند. البته در این مورد هیچ توافقی نکردند اما بعد از یک هفته زندگی زیر گوش همدیگر هرکدامشان به این نتیجه رسیده بودند که باید کمی از هم دور باشند.
esh
میکرد. لئو آدم خوبی بود. با تمام مشکلاتی که داشت سعی کرده بود او را بخنداند و این برای هالی بسیار باارزش بود.
esh
والدین جری خیلی غیرمحترمانه با او برخورد کرده بودند. آنها بدون اینکه کلمهای به زبان بیاورند و بدون اینکه نگاهی به هالی بیندازند وارد رستوران شده بودند. چرا آنها باید درست زمانی که هالی احساس شادی میکرد ملاقاتش میکردند؟ مثلاً اگر یکی از روزهایی که در خانه بود به دیدارش میرفتند میدیدند که او یک بیوهی بدبخت و غمگین است و مسلماً از این بابت خوشحال میشدند
من زنده ام و غزل فکر میکنم
این مرد که ادعا میکرد برادرش است واقعاً که بود؟ هالی مطمئن بود که هرگز در زندگیش او را ملاقات نکرده بود.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
«چرا اگه مجبور بشی این کار رو میکنی. باور کن این شجاعت نیست.»
«آره و اگه شوهرت رو هم از دست بدی به زندگیت ادامه میدی چون چارهی دیگهای نداری!
من زنده ام و غزل فکر میکنم