خانه! این واژه به ذهن خستهاش آرامش میبخشید.
|قافیه باران|
سلام. جری هستم. لطفاً بعد از شنیدن صدای بوق پیغامتون رو بذارید. در اسرع وقت باهاتون تماس میگیرم.
هالی درحالیکه گریه میکرد گفت: «سلام جری. بهت احتیاج دارم...»
من زنده ام و غزل فکر میکنم
ه محض اینکه مریدیت و ریچارد از در بیرون رفتند، بقیه هم یکی یکی آماده شدند تا به خانهشان بروند. هوای بیرون سرد بود و هالی در سکوت بهطرف ماشینش رفت. پدر و مادرش جلوی در ایستاده بودند و برایش دست تکان میدادند، با این حال او احساس تنهایی میکرد. معمولاً با جری از مهمانیها به خانه بازمیگشت و یا به خانهای میرفت که جری در آن انتظارش را میکشید. ولی امشب و تمامی شبهای پیش رویش متفاوت بودند.
من زنده ام و غزل فکر میکنم
عشق ما آدمها به بعضیها تا همیشه موندگاره.
یك رهگذر
کمتر مردی پیدا میشه که وقتی زنی گریه میکنه فرار نکنه و بهجاش دلداریش بده.
یك رهگذر
از دست دادن اونایی که دوستشون داریم همیشه سخته
یك رهگذر
غصه خوردن گاهی به آدم کمک میکنه.
یك رهگذر
بعضی آدمها هرگز عوض نمیشوند.
Friba
بعد دخترها از خانه بیرون زدند و در یک تاکسی بهم فشرده شدند. بین داد و هوار و خندههای پرسروصدا یکیشان موفق شد نشانی را به رانندهی تاکسی بدهد.
|قافیه باران|
«من خیلی چیزها هستم. تنهام، خستهام، غمگینم، شادم. درواقع هر روز مجموعه ای از احساسات مختلفم، ولی بله فکر کنم خوب هم هستم.»
esh