بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب ویولن دیوانه | طاقچه
تصویر جلد کتاب ویولن دیوانه

بریده‌هایی از کتاب ویولن دیوانه

انتشارات:نشر چشمه
امتیاز:
۳.۴از ۲۵ رأی
۳٫۴
(۲۵)
هنر ایزدی است که جا دارد آدم تا دم مرگ به او خدمت کند.
کاربر حسن ملائی شاعر
ترسْ درد بی‌درمانی است و هر کس که به این درد مبتلا شود از زندگی روی خوشی نمی‌بیند.
fatima
نادیده گرفتن دوستان قدیمی را از سنگ‌دلی و نارفیقی می‌شمرد.
مانی
در زندگی واقعی خیال می‌کنی که دردت وخیم‌ترینِ دردهاست. غافل از این‌که دیگرانی هستند که دردشان سیاه‌تر است.
zahra
برای بیماری مبتلا به بلای ملال در بستری به نرمیِ آب نیز خواب نیست.
zahra
انسان در زندگی گاهی در شرایطی قرار می‌گیرد که معنا و نقشی نمادین دارند و با نشان‌هایی همراه‌اند که باید تفسیر شوند
شراره
گمان نمی‌کنم که در دنیا چیزی آن‌قدر خواستنی باشد که بتواند میل به زندگی را در من بیدار کند.
zahra
ترسْ درد بی‌درمانی است و هر کس که به این درد مبتلا شود از زندگی روی خوشی نمی‌بیند.
مانی
حالش به درختی می‌مانست که به جای این‌که تنهٔ آن را با اره ببُرند ریشه‌هایش را در خاک قطع کنند و تنه را برپا بگذارند تا به‌تدریج بمیرد. درخت برپا می‌ماند، اما در حیرت، که چرا آب و غذا به آن نمی‌رسد. برای زنده ماندن می‌جنگد اما برگ‌هایش به‌تدریج کوچک‌تر می‌شوند. دیگر هیچ جوانه‌ای از شاخه‌هایش برنمی‌جوشد و پوستش چروکیده و سخت می‌شود و چاره‌ای جز مُردن ندارد زیرا دستش از سرچشمهٔ زندگی کوتاه شده است.
zahra
کسی که هیچ‌کس دوستش نداشته باشد حق زنده بودن ندارد.
نسیم رحیمی
برای آن‌ها زندگی بار گرانی نبود، جشنی سراسر امید و شادی بود.
مانی
روزشماری برای دیدن زیبایی‌های بهار تلخ نیست. دلدادهٔ در گداز اشتیاق و در انتظار بهار اولین کلوخی را که سر از برف بیرون کند برمی‌دارد و می‌بوید و می‌بوسد. اولین برگ گزنه را به‌محضِ باز شدن می‌چیند تا سوزش آن را بر پوست صورت خود همچون نخستین پیام رسیدن بهار حس کند.
مانی
بله، انتظار بهار نصیبهٔ همه است.
مانی
از این سِیر ملایم به سوی شبْ لذتی وصف‌ناپذیر می‌برد. روشنایی شتابی در رفتن نداشت و آرامش شب چادر خود را نرم‌نرمک می‌گشود. خوبی‌های روز و شب در این ساعت به‌شیرینی در کنار هم بودند و باهم می‌آمیختند.
مانی
از این گذشته پیرزنِ مهربان نمی‌توانست ترسان واپس ننگرد، زیرا مدام احساس می‌کرد که عفریت مرگ با داس هولناکش دنبال آن‌هاست تا دختری را بازستاند که کشیش طی سخنرانی‌اش با سه مشت خاکی که بر تابوت ریخته بود، به عقدش درآورده بود.
مانی
جرئت نداشت حرکت کند. می‌ترسید که با کوچک‌ترین جنبشْ احساسِ شیرینش از میان برود. مثل این بود که مرغک نازک‌دلی بر شانه‌اش نشسته باشد و او بترسد که او را بترساند. یک حرکت او ممکن بود مرغک را بتاراند و کوهی از غم جانشینش گردد.
مانی
حالش به درختی می‌مانست که به جای این‌که تنهٔ آن را با اره ببُرند ریشه‌هایش را در خاک قطع کنند و تنه را برپا بگذارند تا به‌تدریج بمیرد. درخت برپا می‌ماند، اما در حیرت، که چرا آب و غذا به آن نمی‌رسد. برای زنده ماندن می‌جنگد اما برگ‌هایش به‌تدریج کوچک‌تر می‌شوند. دیگر هیچ جوانه‌ای از شاخه‌هایش برنمی‌جوشد و پوستش چروکیده و سخت می‌شود و چاره‌ای جز مُردن ندارد زیرا دستش از سرچشمهٔ زندگی کوتاه شده است.
مانی
تازه به وحشت افتاد. وحشتی مرگ‌بار. وحشت از این‌که ممکن بود در این دقیقه به‌راستی مُرده باشد. دور نبود که جسدی وحشتناک باشد، که به‌زودی شروع به گندیدن کند. او را در این گور گذاشته بودند و به‌زودی زیر توده‌ای خاک مدفون می‌شد و کسی جز مشتی خاک به حسابش نمی‌آورد و میان زندگان جایی نمی‌داشت. خوراک کرم‌ها می‌شد و هیچ‌کس ککش نمی‌گزید. زیرا این حال برای همه عادی بود.
مانی
درست مثل آدم‌ها که وقتی سخت می‌ترسند هر چه دانسته‌اند فراموش می‌کنند.
مانی
گورستان از جنگل دلپذیرتر بود، زیرا در جنگل احساس تنهایی‌اش عمیق و آزارنده بود و در او وحشت القا می‌کرد. این‌جا سکوت به همان ژرفای سکوت جنگل بود. اما در عوض این‌جا تنها نبود، زیرا زیر هر سنگ و هر تل علف کسی خوابیده بود، درست همراهانی که او می‌خواست تا احساس تنهایی و تشویش نکند.
مانی

حجم

۱۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۱ صفحه

حجم

۱۱۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۴۱ صفحه

قیمت:
۴۱,۵۰۰
۲۰,۷۵۰
۵۰%
تومان
صفحه قبل
۱
۲صفحه بعد