بریدههایی از کتاب مغازه خودکشی
۳٫۶
(۲۳۹۹)
مردمِ افسرده و مالیخولیایی برای پایان دادن به عذاب زندگیشان به مغازهٔ خودکشی میآیند و خانوادهٔ تواچ، صاحبانِ مغازه، تمام تلاششان را در خدمتگزاری به مشتریان خود صرف میکنند. برای هر طبع یک راه خلاصی وجود دارد؛ از طنابهای دار و گلوله گرفته تا انواع سم و گیاهان کشنده و تیغهای آلوده به کزاز. در مغازهٔ خودکشی برای پایان دادن به زندگی همهچیز پیدا میشود؛ تجارتی منتهی به مرگ
طراح سایت
«آیا در زندگی شکست خوردهاید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»
mxoxo
«صورتم پُر از جوشه.»
«جوشهات عصبیند... وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
nazi
«همیشه واسهٔ هر چیزی یه راهحل وجود داره. هیچوقت نباید ناامید بشیم. ایدهٔ خوبتون رو یادداشت میکنم.»
کرنشا
زنده بودن زمان میبرد. از همهچیز بریدن هم زمان میبرد.
کرنشا
همهچیز در حال فروپاشی بود، حتا عشق و زیبایی هم در آستانهٔ فراموشی ابدی ایستاده بودند. دوست داشت مست کند، ولی الکل گران بود. فکروخیال در سرش میچرخید و هیاهو میکرد.
دیگر فصلی وجود نداشت، نه رنگینکمانی، نه حتا برفی.
کرنشا
“خوب نگاه کن؛ چون میخوام این کار رو فقط واسهٔ تو انجام بدم.” و خودش رو منفجر کرد.
کرنشا
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم
کاربر ۵۶۰۱۱۱۹
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.
tala
«زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
Hadis
«بخند. اینی که الآن حس میکنی طبیعیه. اغلب از کسهایی که میآن اینجا میشنوم که دیگه خودشون رو توی آینه یا شیشهٔ مغازهها نگاه نمیکنند. بعد کارشون به جایی میرسه که عکسهاشون رو پاره میکنند. بخند مردم نگاهت میکنند.»
«صورتم پُر از جوشه.»
«جوشهات عصبیند... وقتی اعصابت آروم باشه، اونها هم میرند.»
«همکارهام فکر میکنند من خنگم.»
«چون اعتمادبهنفس نداری. همین باعث ناراحتیت میشه، باعث میشه دائم به خودت غر بزنی و خودت رو بخوری ولی اگه آرومآروم یاد بگیری با کمک این ماسک خودت رو دوست داشته باشی و با خودت آشتی کنی... نگاهش کن، به اینی که روبهروته نگاه کن. ازش خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابان ببینی اون رو میکشی؟ آخه مگه چیکار کرده که باید منفور باشه؟ گناهش چیه؟ چرا دوستش نداشته باشند؟ اگه اول خودت با این زن توی آینه آشتی کنی بقیهٔ آدمها هم باهاش آشتی میکنند.»
Hadis
نوک متر را روی چشم مشتری گذاشت و آن را تا دماغش پایین کشید. «خیلهخب هفت سانتیمتر. چهقدر باید باشه؟ پنج سانتیمتر؟ خب، بریم سراغ فضای بین چشمهات. بذار اندازهش بگیرم. فاصلهشون باید چهقدر باشه؟ یک سانت، آره همینه. گونههات... آخه مگه چهقدر بزرگند؟ تکون نخور، بذار این رو بذارم زیر لالهٔ گوشِت. آهان، چهار سانتیمتر.»
«تازه هر کدومشون.»
«آره هر کدومش. ولی بخوای حساب کنی، میبینی اینها در مقایسه با کل کائنات چهقدر کوچیکند. این عددها اونقدری نیستند که آدم رو از پا بندازند. چیزی که من میدونم اینه که وقتی دیدم اومدی توی مغازه تو رو یه جونور شاخدار عجیبوغریب ندیدم که چشمهاش روی شاخکهاش گیلیگیلی بره! اه نگاه داری میخندی... خنده بهت میآد. توی آینه نگاه کن ببین خنده چهقدر بهت میآد.»
Hadis
آلن از بالای پلهها نظر داد، «بابا، چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟»
محمد
چرا به جای لعنت فرستادن به تاریکی یه چراغ روشن نمیکنی؟
life?no i love Books
زندگی همینه که هست. اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهٔ کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهٔ پُرِ لیوان رو ببینیم.
محمد
صدایش کوتاهتر از نجوا و بلندتر از خیال بود.
محمد
داستان در زمان و مکان نامشخصی اتفاق میافتد؛ دورهای آخرالزمانی که انسانها بسیاری از منابع طبیعی را نابود کردهاند. زمانی که دیگر گُلی نیست و هوا بسیار آلوده است. خودکشی عادی و شادی غیرعادی است. مردمِ افسرده و مالیخولیایی برای پایان دادن به عذاب زندگیشان به مغازهٔ خودکشی میآیند
HAMED KHAGHANI
میشیما گفت «ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند.
mari
«آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریهامون از مغازه خرید میکنن، بهشون نمیگیم بهزودی میبینمت. ما باهاشون وداع میکنیم. چون دیگه هیچوقت برنمیگردن. آخه کِی این رو توی کلهت فرومیکنی؟»
Maedeh
آنسوی مغازه، در بخش ترهبار، مرلین باعجله با مشتریای دست داد و از شرش خلاص شد. «خب دیگه میتونید برید. مرگ پشتوپناهتون.»
بعد باعجله به سوی برادر کوچکش دوید. دامن گشادش در هوا پرواز میکرد و قلبش از هیجان مثل قلب یک گنجشک میزد. «آلن!»
دستش را گرفت و محکم بغلش کرد و بوسیدش. لپش را گرفت و نازش کرد.
مشتری مرلین گیج شده بود. «داری برادر کوچیکت رو میکشی؟»
«چی؟ معلومه که نه.»
Maedeh
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۱۰۱٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۳۶,۰۰۰
۱۸,۰۰۰۵۰%
تومان