بریدههایی از کتاب زمان دست دوم
۳٫۵
(۵۷)
یکی پشت بلندگو میایستاد، دروغ میگفت، همه هم براش کف میزنند، و این در حالیه که همه میدونند که طرف داره دروغ میگه، خودِ طرف هم میدونه که همه میدونند که داره دروغ میگه. اما باز هم به دروغ گفتنش ادامه میده و بعدش از کف زدنها خوشحال و سرمست میشه.
❤ محمد حسین ❤
اما پدر ما میخواست از زندگی لذت ببره. هر اتفاقی که میافتاد، میگفت «قوی باش، بدتر از این در پیشه.»
Book
همونطور که حزب میگفت «در محاصرهٔ دشمنان» زندگی میکردیم. برای جنگجهانی آماده میشدند... بیش از هر چیز از جنگ هستهای میترسیدند، و اصلاً توی فکر فروپاشی نبودند. انتظارش رو نداشتند... بههیچوجه...
❤ محمد حسین ❤
چیزی که ما رو نجات میده میزان عشقیه که از اطرافیانمون دریافت میکنیم، این در حقیقت ذخیرهای برای استحکام ماست. بله... فقط عشقه که ما رو نجات میده. عشق اون ویتامینیه که بدون اون آدم نمیتونه زندگی کنه، خونش لخته میشه، قلبش میایسته.
❤ محمد حسین ❤
زمان گورباچف... آزادی اومد و کوپن. برگهٔ خرید... کوپن... برای همهچی: از نون بگیر، برو تا مرغ و جوراب. واسهٔ هر چیزی پنج شش ساعت باید توی صف وامیستادی...
❤ محمد حسین ❤
نمیدونستند ملت تا چه حد از همهٔ این چیزهای شورویایی زده شده بودند. خودشون ایمان چندانی به «آیندهٔ درخشان» نداشتند، اما خیال میکردند مردم ایمان دارند...
❤ محمد حسین ❤
مردم طی دههها یاد گرفته بودند اگر زندگی خود و خانوادهشان را دوست دارند، ساکت بمانند. حتی اگر شدیدترین بلاها و دردها بهشان تحمیل شده باشد، دندان به جگر بگیرند و به احدی چیزی از سرگذشتشان نگویند. خودسانسوری، ترس از ابراز عقیده و وحشت از حکومت و نهادهای وابسته در وجودشان نهادینه شده بود.
❤ محمد حسین ❤
ملت مثل یه گلهست. یه گله بز کوهی. حکومت هم شیره. شیر از بین گله قربانیِ خودش رو انتخاب میکنه و اون رو میکُشه. بقیه هم دارند علفشون رو میخورند، چپچپ هم به شیر نگاه میکنند، شیر هم داره قربانی بعدیش رو انتخاب میکنه، وقتی شیر قربانیِ خودش رو زمین میزنه، بقیهٔ بزها یه نفس راحت میکشند و میگن “من رو نکشتند! من رو نکشتند! فعلاً میتونم به زندگیم ادامه بدم.”»
❤ محمد حسین ❤
ــ یه جوک راجعبه «ساووک»: ساووک کسیه که عصبانیه مثل سگ، اما مثل ماهی خفهخون گرفته و هیچی نمیگه.
ــ من یه آدم کوچیکم، هیچی به من و ارادهٔ من بستگی نداره. هیچوقت نمیرم رأی بدم.
❤ محمد حسین ❤
شوهرم... توی آسمونها زندگی میکرد... همیشه یه جایی اون بالاها بود... دخترم توی داروخونه کار میکنه، یهبار داروهای کمیاب رو آورده بود تا با بفروشه و یه چند کوپیکی به جیب بزنه. پدرش چهطور متوجه شد؟ بو کشید؟ داد زد «افتضاح! چه افتضاحی! چه شرمندگیای!» دخترم رو از خونه بیرون کرد. بههیچوجه نمیتونستم آرومش کنم. بقیهٔ رزمندهها و معلولها هم از یه امتیازاتی استفاده میکنند... حقشونه... ازش خواهش کردم «برو، ببین شاید یه چیزی هم به تو دادند.» دوباره شروع کرد به دادوبیداد. «من به خاطر وطنم جنگیدم، نه این امتیازها.»
❤ محمد حسین ❤
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
قیمت:
۱۴۶,۰۰۰
۷۳,۰۰۰۵۰%
تومان