بریدههایی از کتاب زمان دست دوم
۳٫۴
(۶۰)
تا زمانی که قوی باشیم حرفمون توی دنیا خریدار داره، همین که ضعیف بشیم این نسلِ «متفکران تازهبهدورانرسیده» نمیتونند هیچکس رو توی دنیا راجعبه چیزی متقاعد کنند.
آلیوشا
«... شوهرم خیلی دلش میخواست مهاجرت کنه... ما همراه خودمون ده جعبه کتاب روسی هم آوردیم تا بچههامون زبان مادریشون رو فراموش نکنند. توی گمرک مسکو، همهٔ این جعبهها رو باز کردند مبادا چیز آنتیکی توش باشه، درحالیکه ما آثار پوشکین و گوگول همراهمون بود... مأمورهای گمرک کلی بهمون خندیدند...
❤ محمد حسین ❤
همونطور که حزب میگفت «در محاصرهٔ دشمنان» زندگی میکردیم. برای جنگجهانی آماده میشدند... بیش از هر چیز از جنگ هستهای میترسیدند، و اصلاً توی فکر فروپاشی نبودند. انتظارش رو نداشتند... بههیچوجه...
❤ محمد حسین ❤
چیزی که ما رو نجات میده میزان عشقیه که از اطرافیانمون دریافت میکنیم، این در حقیقت ذخیرهای برای استحکام ماست. بله... فقط عشقه که ما رو نجات میده. عشق اون ویتامینیه که بدون اون آدم نمیتونه زندگی کنه، خونش لخته میشه، قلبش میایسته.
❤ محمد حسین ❤
شوهرم... توی آسمونها زندگی میکرد... همیشه یه جایی اون بالاها بود... دخترم توی داروخونه کار میکنه، یهبار داروهای کمیاب رو آورده بود تا با بفروشه و یه چند کوپیکی به جیب بزنه. پدرش چهطور متوجه شد؟ بو کشید؟ داد زد «افتضاح! چه افتضاحی! چه شرمندگیای!» دخترم رو از خونه بیرون کرد. بههیچوجه نمیتونستم آرومش کنم. بقیهٔ رزمندهها و معلولها هم از یه امتیازاتی استفاده میکنند... حقشونه... ازش خواهش کردم «برو، ببین شاید یه چیزی هم به تو دادند.» دوباره شروع کرد به دادوبیداد. «من به خاطر وطنم جنگیدم، نه این امتیازها.»
❤ محمد حسین ❤
زمان گورباچف... آزادی اومد و کوپن. برگهٔ خرید... کوپن... برای همهچی: از نون بگیر، برو تا مرغ و جوراب. واسهٔ هر چیزی پنج شش ساعت باید توی صف وامیستادی...
❤ محمد حسین ❤
نمیدونستند ملت تا چه حد از همهٔ این چیزهای شورویایی زده شده بودند. خودشون ایمان چندانی به «آیندهٔ درخشان» نداشتند، اما خیال میکردند مردم ایمان دارند...
❤ محمد حسین ❤
مردم طی دههها یاد گرفته بودند اگر زندگی خود و خانوادهشان را دوست دارند، ساکت بمانند. حتی اگر شدیدترین بلاها و دردها بهشان تحمیل شده باشد، دندان به جگر بگیرند و به احدی چیزی از سرگذشتشان نگویند. خودسانسوری، ترس از ابراز عقیده و وحشت از حکومت و نهادهای وابسته در وجودشان نهادینه شده بود.
❤ محمد حسین ❤
ملت مثل یه گلهست. یه گله بز کوهی. حکومت هم شیره. شیر از بین گله قربانیِ خودش رو انتخاب میکنه و اون رو میکُشه. بقیه هم دارند علفشون رو میخورند، چپچپ هم به شیر نگاه میکنند، شیر هم داره قربانی بعدیش رو انتخاب میکنه، وقتی شیر قربانیِ خودش رو زمین میزنه، بقیهٔ بزها یه نفس راحت میکشند و میگن “من رو نکشتند! من رو نکشتند! فعلاً میتونم به زندگیم ادامه بدم.”»
❤ محمد حسین ❤
ــ یه جوک راجعبه «ساووک»: ساووک کسیه که عصبانیه مثل سگ، اما مثل ماهی خفهخون گرفته و هیچی نمیگه.
ــ من یه آدم کوچیکم، هیچی به من و ارادهٔ من بستگی نداره. هیچوقت نمیرم رأی بدم.
❤ محمد حسین ❤
کلمهٔ «قهرمان» رو دوست ندارم... توی جنگ قهرمان وجود نداره... وقتی انسان اسلحه دست میگیره، دیگه نمیتونه خوب باشه. هر کاری بکنه، نمیتونه خوب باشه.
❤ محمد حسین ❤
خلاصه همهچی به این ختم شد که یه دسته دزد به همهچیز مملکت مسلط شدند.
❤ محمد حسین ❤
مردم تمام جنگ رو با این فکروخیال گذروندند که بعدِ جنگ زندگی چهقدر خوب میشه. دو سه روز جشن گرفتند. بعد تازه یادشون اومد باید یه چیزی بخورند و یه چیزی هم تنشون بکنند. دلشون زندگی خواست. اما هیچی نبود. همه لباس فرم نظامی آلمانی تنشون بود. هم بزرگسالها هم بچهها. با کارت بین مردم نون پخش میکردند، صف نون کیلومتری بود. فضا فضای عصبانیت و کلافگی بود. به خاطر هیچی میتونستند آدم رو بکشند.
❤ محمد حسین ❤
بازپرس... که یه آدم درشتهیکل بود، جلوِ چشمهای عمو وانیا... سرِ یکی رو فروکرد توی کاسهٔ دستشویی، اونقدر نگه داشت، تا طرف مجبور شه توی فاضلاب دهنش رو وا کنه و بده تو. خودِ عمو وانیا رو... لختش میکردند و از سقف آویزونش میکردند، بعد هم توی دماغش، هم توی دهنش، خلاصه توی همهٔ سوراخهاش، نشادر میریختند. بازپرس توی گوشش ادرار میکرد و میگفت «عوامل اصلی رو... عوامل اصلی رو به خاطر بیار!» عمو وانیا هم همین کار رو میکرد... زیر همهٔ کاغذها رو امضا میکرد. اگه امضا نمیکرد، سر اون رو هم توی کاسهٔ دستشویی فرومیکردند. بعدها اون تعدادی از کسهایی رو که اسمشون رو به زبون آورده بود، توی آلونکهای اردوگاه دید... همه به این فکر میکردند کی راپورتشون رو داده؟ کی اونها رو فروخته؟ کی... من قاضی نیستم. شما هم نیستی. عمو وانیا رو توی فرغون برمیگردوندند به سلولش، درحالیکه خیس بود از خون و ادرار. توی شلوارش قضای حاجت کرده بود. من نمیدونم، انسان کِی نسلش منقرض میشه... شما میدونید؟
❤ محمد حسین ❤
من آثار سولژنیتسین رو دادم به پسرم بخونه، همهش میخندید. من داشتم میشنیدم، میخندید. برای اون متهم شدن یه نفر به جاسوسی برای سه دولت خندهداره. «بابا... یعنی حتی یه بازپرس باسواد هم پیدا نمیشد؟ توی هر کلمه میشه غلط املایی پیدا کرد. حتی کلمهٔ تیربارون رو هم نوشتهند نوشتند...» اون هیچوقت نمیتونه من و مادرم رو درک کنه، چون حتی یه روز هم تو شوروی زندگی نکرده.
❤ محمد حسین ❤
مسئولین، بازپرسها، قضات. یه عدهشون میزنند، یه عده توی روزنامهها دروغ میگن، یه عده هم بازداشت میکنند و محکوم. راهاندازی ماشین استالینی فقط به همینها احتیاج داره. چیز دیگهای نمیخواد.»
❤ محمد حسین ❤
توی آلمان... وارد یه خونه شدیم: کمد خونه پُر بود از لباس بیرونی، لباسزیر و وسایل تزیینیِ جنس خوب. کلی ظرفوظروف. درحالیکه قبل از جنگ بهمون گفته بودند که اونها تحت حکومت کاپیتالیسم دارند توی بدبختی و بیچارگی زندگی میکنند. ساکت تماشا میکردیم. جرئت داری از فندک یا دوچرخهٔ آلمانی تعریف کن. در آنِ واحد میشی مادهٔ پنجاه و هشتی، به خاطر چی؟ «تبلیغات ضدشوروی».
❤ محمد حسین ❤
«مامان، اگه نرم، اخراجم میکنند. خودت که میدونی. توی کشور ما همهٔ کارهای داوطلبانه، اجباریه.
❤ محمد حسین ❤
«لامصب هر کی مایهداره، نمیره خدمت.»
❤ محمد حسین ❤
هفت سال میشد که زنش رو ندیده بودم، هفت سال پیش ساشکا رو ترک کرد و رفت. با یه افسر آشنا شد. جوون بود لیزا... خیلی از ساشکا کوچیکتر بود. زنش رو خیلی دوست داشت. زنش کنار تابوت داشت خودش رو میکشت. میگفت «من زندگی ساشکا رو خراب کردم.» ای بابا! خلاصه... عشق، مو نیست که بشه سریع اون رو کند. عشق زوری نمیشه، بعد بیای گریه کنی که فایدهای نداره. کسی صدات رو از زیر زمین نمیشنوه...
❤ محمد حسین ❤
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
حجم
۷۸۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۵۲ صفحه
قیمت:
۱۴۶,۰۰۰
۷۳,۰۰۰۵۰%
تومان