- طاقچه
- داستان و رمان
- رمان
- کتاب تهوع
- بریدهها
بریدههایی از کتاب تهوع
۴٫۲
(۳۱)
من غموغصهای ندارم، درآمد سالیانه دارم، نه رئیسی دارم، نه همسری و نه بچهای. وجود دارم، همین. این غصه آنقدر مبهم و آنقدر فراطبیعی است که ازش شرم دارم.
sam b
اشیا نباید تأثیرگذار باشند، چون زنده نیستند. از آنها استفاده میکنیم، دوباره سرجایشان میگذاریم و بینشان زندگی میکنیم: فقط مفیدند، همین. ولی روی من یکی تأثیر میگذارند و این غیرقابلتحمل است. میترسم با آنها رابطه برقرار کنم، انگار جانوران زندهای هستند.
sam b
آنها طور دیگری پیر شدهاند. بین ارثیهها و هدیهها زندگی میکنند و هر یک از وسیلههای خانهشان خاطرهای است. ساعتهای آونگدار، مدالها، عکسها، صدفها، وزنههای کاغذ، پردههای حصیری، شالها. گنجههایی دارند پُر از بطری، پارچه، لباسهای قدیمی و روزنامه؛ همهچیز را نگه داشتهاند. گذشته برای صاحبخانهها یک چیز تجملی است.
پس من گذشتهام را کجا نگه دارم؟ کسی گذشتهاش را توی جیبش نمیگذارد؛ برای جا دادنش باید خانهای داشت. من فقط بدنم را دارم و بس. مردی تنها که از دارِ دنیا یک بدن دارد و نمیتواند جلوِ خاطرههایش را بگیرد. آنها از وسطش رد میشوند. نباید گلهای داشته باشم، چون فقط خواستهام آزاد باشم.
mjsafarzadeh
«در ۱۷۸۷ در مسافرخانهای نزدیک مولن، پیرمردی که دوستِ دیدرو و از پرورشیافتگان عصر فلاسفه بود، نفسهای آخرش را میکشید. کشیشهای آن حوالی جانبهلب شده بودند: هر کاری از دستشان برمیآمد کردند، ولی فایدهای نداشت که نداشت. مرد پانتئیست بود و زیر بار مراسم مذهبیِ پیش از مرگ نمیرفت. موسیو دو رولبون که از آنجا میگذشت و به چیزی هم اعتقاد نداشت، با کشیشِ مولن شرط بست دو ساعتنشده، شوروحال مسیحیت را در بیمار زنده کند. کشیش شرط بست و باخت: رولبون ساعت سهٔ صبح کارش را شروع کرد، ساعت پنج بیمار اعتراف کرد و ساعت هفت مُرد. کشیش پرسید “شما در موعظه اینقدر استادید؟ ما باید بیاییم شاگردیتان را بکنیم!” موسیو دو رولبون در جواب گفت “موعظه نخواندم، فقط از جهنم ترساندمش.”»
کلوپ ۲۷
تمام این آدمها وقتشان را با توجیه کردن کارهاشان میگذرانند و خوشحال اقرار میکنند که با یکدیگر همعقیدهاند.
Anonymous
چه نگاه عجیبی به من میاندازد. این نگاه برای دیدن نیست: بلکه بیشتر برای پیوند روحهاست.
ali73
میخواهم پیش از آنکه خیلی دیر شود واضحْ درونم را ببینم.
amin azadi
هر موجودی بیدلیل زاده میشود، زندگیاش را از سرِ ضعف کِش میدهد و تصادفی میمیر
atoosa
نهایی که توی کافهها به حرفهای بقیه گوش میدهند: آنها در آستانهٔ چهلسالگی حس میکنند از تجربهای که نمیتوانند بیرونش بریزند باد کردهاند. خوشبختانه بچهدار شدهاند و وادارشان میکنند که این تجربه را درجا ببلعند. میخواهند به ما ثابت کنند زندگیشان هدر نرفته، که خاطرههاشان روی هم انباشته شده و نرمنرمک تبدیل به «خردمندی» شده است. گذشتهٔ دلچسب! گذشتهٔ جیبی، کتاب کوچک طلاییرنگی پُر از پندهای قشنگ
atoosa
او برای بودن به من نیاز داشت و من به او نیاز داشتم تا بودنم را حس نکنم.
sam b
خانمهای واقعی قیمت چیزها را نمیدانند و دیوانهبازیهای شیرین را دوست دارند؛ چشمهاشان گلهای زیبای آفتابندیدهای هستند، گلهای گلخانهای.
sam b
وقتی زندگی میکنی هیچچیز پیش نمیآید. شکل محیط عوض میشود، آدمها میآیند و میروند، همین. هرگز آغازی در کار نیست. روزها بیهوده و بیجهت روی هم اضافه میشوند و صورتحسابی دورودراز و یکنواخت میسازند.
sam b
هر چیزی برای تمام شدن شروع میشود: ماجرا کِشوقوس ندارد؛ فقط با مرگش معنا پیدا میکند.
sam b
راست میگویند سفر بهترین مدرسه است.
sam b
وقتی کسی تنهاست، حتا نمیداند تعریف کردن یعنی چه: حقیقتنمایی و دوستها همزمان باهم ناپدید میشوند.
sam b
شاید فقط بعدِ تاریک شدن هوا کار مفیدی بکنم.
da☾
اشیا نباید تأثیرگذار باشند، چون زنده نیستند. از آنها استفاده میکنیم، دوباره سرجایشان میگذاریم و بینشان زندگی میکنیم: فقط مفیدند، همین. ولی روی من یکی تأثیر میگذارند و این غیرقابلتحمل است. میترسم با آنها رابطه برقرار کنم، انگار جانوران زندهای هستند.
da☾
راستش مدتهاست که کسی به امور روزمرهٔ من اهمیت نمیدهد.
da☾
میخواهم پیش از آنکه خیلی دیر شود واضحْ درونم را ببینم.
da☾
حالا دیگر به هیچکس فکر نمیکنم و حتا زحمت جستوجوی کلمهها را به خودم نمیدهم. خودشان با سرعتی کموزیاد در ذهنم جاری میشوند؛ چیزی را ثبت نمیکنم، اجازه میدهم راه خودشان را بروند.
Sara Keshavarz
حجم
۲۵۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۱ صفحه
حجم
۲۵۹٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۲۵۱ صفحه
قیمت:
۶۷,۵۰۰
۳۳,۷۵۰۵۰%
تومان