بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرواز با آتش | صفحه ۴ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پرواز با آتش

بریده‌هایی از کتاب پرواز با آتش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۵ رأی
۴٫۹
(۱۵)
بعد از کودتای نقاب، ابوالفضل مهدیار محکوم به یک زندانی طولانی شد. ایشان در زندان خیلی اصرار می‌کرد که اجازه پرواز بگیرد. موضوع به اطلاع آقای خامنه‌ای که آن زمان رئیس‌جمهور بودند رسید. ایشان موافقت کرد و اجازه داد. مهدیار به پایگاه همدان آمد و پروازهای خوبی هم کرد و بعد به پایگاه بوشهر منتقل شد. وقتی می‌رفت به من گفت: ممد، من دارم می‌رم قتلگاه خودم! رفت و در یکی از پروازها او را زدند و شهید شد.
آرش
ارتشی‌های دوران شاه خبر نداشتند که روزی در ایران انقلاب می‌شود، بنابراین خیلی‌ها با معیارهای آن زمان حرکت می‌کردند. بعضی‌ها در دوران شاه مشروب هم می‌خوردند ولی وقتی جنگ شد هرچند همه با یک نیت جلو نرفتند، اما خیلی از آن‌ها مردانه جنگیدند و شهید هم شدند. در این جنگ یکی به‌خاطر وطنش جنگید، یکی به‌خاطر دینش و یکی به‌خاطر ناموسش. به هرحال ما شاهد بودیم که خیلی از بچه‌ها که حتی جزو پاکسازی‌ها بودند در جنگ شرکت کردند و بهترین پروازها را کردند و خیلی‌های‌شان شهید شدند، جانباز شدند یا اسیر. اکثر ارتشی‌ها، وظیفه‌شان را در جنگ انجام دادند و از این امتحان سربلند بیرون آمدند
آرش
تنها خلل این بود که برنامۀ اعزام تعدادی از ما به آمریکا برای دورۀ معلمی اف ۱۶ و آوردن این هواپیما به ایران منتفی شد. ایران سیصد فروند اف ۱۶ از آمریکا و دو ناو زیردریایی اسپرانز از فرانسه خریده بود و پولش را هم داده بود که بعد از انقلاب هیچ‌کدام را به ما ندادند. در واقع سازِ نگرفتن از همان اوایل انقلاب و از حرف‌های آقای ابراهیم یزدی کوک شد که هواپیماها را آهن‌پاره می‌دانست. آمریکایی‌ها بخشی از پول ما را بابت حق پارکینگ برداشتند و هواپیماها را هم به پاکستان دادند. آمریکا بدهی‌هایش را نداد ولی طلب‌هایش را از رژیم انقلابی گرفت.
آرش
هویدا هم با یک لباس اسموکینگ (دنباله‌دار) که پشتش تا توی کمر چاک داشت، بغل شاه ایستاده بود. همان‌موقع‌ها تلویزیون یک کارتون پخش می‌کرد که یک جانوری همین لباس را می‌پوشید و دولا که می‌شد، دمش از چاک بیرون می‌زد. منصور قریشی که کنار من بود گفت: ممد، هویدا عین اون کارتونه‌اس! من خنده‌ام گرفت. داشتم می‌خندیدم که اسم من را صدا کردند. تا رسیدم جلوی شاه، متوجه خندهٔ من شد، پرسید: به چی می‌خندی؟ گفتم: چیزی نیست اعلی‌حضرت. گفت: سعی کن همیشه خندون باشی... بعد هم دست داد. من دوباره احترام گذاشتم و برگشتم. خدا را شکر می‌کردم که مجبورم نکرد تمام داستان را بگویم! آن روز با شاه هم عکس انداختیم ولی بعد از انقلاب، خانمم عکس‌هایم را پاره کرد و دور ریخت.
آرش
انگار اگر ابرقدرت‌ها نباشند، کسی با کسی جنگ ندارد. گویا این جنگ هم یک پایه‌اش آمریکا بود. ارتش عراق، وابسته به شوروی بود و ما هم به آمریکا و جنگ هم به دنبال خودش فروش اسلحه دارد.
آرش
سال‌هایی که من در شیراز کابین عقب بودم، تهدیدات عراق همیشه همراه ما بود ولی شاه در هماهنگی با آمریکایی‌ها تمایلی به جنگ نداشت. در تابستان ۵۳ یک درگیری مرزی بین ایران و عراق پیش آمد و کم‌کم خبر رسید که احتمال جنگ وجود دارد. ما اطلس‌های آماده‌ای در اتاق ویژه در پست فرماندهی داشتیم که مشخص می‌کرد هرکدام از خلبان‌ها در مواقع اضطراری با چه کسی باید بپرند و حتی کدام نقطۀ عراق را باید بزنند. حتی محاسبات بنزین و زمان و غیره هم شده بود.
آرش
من مأمور شدم که این خبر را به خانم داود بدهم. به هر جان‌کندنی بود رفتم دمِ خانه‌شان. خانمش باردار بود. نتوانستم راستش را بگویم، گفتم: داود اسیر شده، آماده بشید شما رو ببرم تهران. بعد هم با خانمم رفتیم دنبالش و با ماشین خودم رساندمش. پسر داود سه ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
آرش
این جنگ دست خیلی‌ها را رو کرد، دست آن‌هایی که ادعا داشتند ولی به بهانه‌های مختلف از پروازهای جنگی طفره می‌رفتند. مثلاً یک نفر با هفت‌تیر به وسط انگشت پایش شلیک کرد تا پرواز جنگی نرود. یا کسی دستش را لای کاپوت ماشین گذاشت که گچ بگیرد و پرواز نکند. این آدم‌ها بودند ولی مملکت، بچه‌های فداکار مثل داود هم زیاد داشت
آرش
سال ۵۴ من و داود، دوره کابین جلویی را تمام کرده بودیم و با هم به گردان ۱۲ مهرآباد رفته بودیم. آن زمان کلید ساخت فرودگاه امام خمینی فعلی زده شده بود و قرار بود مهرآباد به‌طور کلی تعطیل بشود. ما در پروازها، باند خاکی فرودگاه را می‌دیدیم و منتظر تکمیل شدن باند جدید بودیم تا به آن‌جا منتقل شویم ولی ساخت آن طولانی شد.
آرش
در زمان شاه، ایران با چند کشور، مانورهای مشترک داشت. یکی از مانورهای سالیانه که تا سال ۵۶ هم برقرار بود با پاکستان انجام می‌شد. هر سال تعدادی از خلبان‌های زبده اف ۵ انتخاب می‌شدند و با خلبان‌های پاکستانی در کراچی و دزفول تمرین می‌کردند. به‌خاطر فوق سری بودن اف ۴، گردان ما هیچ‌وقت مانور نداشت. با ورود اف ۴ به نیروی‌هوایی، ایران و پاکستان دیگر با هم قابل مقایسه نبودند. اف ۴، هواپیماهای آن‌ها را از صد مایلی پیدا می‌کرد، سریع می‌رسید و آن‌ها را می‌زد. اف ۴ هواپیمای برتر روز بود و آمریکایی‌ها هم هم‌زمان از آن استفاده می‌کردند.
آرش
بعد از خاتمی، تیمسار فضایل تدین که خلبان نبود و نیروی فنی بود، فرمانده نیروی‌هوایی شد. یک سال ایشان فرمانده بود تا یک روز در بهمن ۵۵ ساعت دو بعد از ظهر، تهران برف شدیدی گرفت؛ آن‌قدر که جلوی چشم دیده نمی‌شد. تیمسار تدین می‌خواست برای کاری به لویزان برود. خلبان هلی‌کوپتر به او می‌گوید که هوا از نظر پروازی زیر حداقل ایمنی است ولی تدین چون خلبان نبود و این چیزها را نمی‌دانست، قبول نکرد و خلبان را بلند کرد ولی به‌خاطر شدت برف در جنگل‌های لویزان زمین خوردند و همه سرنشینان هواپیما کشته شدند. بعد از تدین، تیمسار امیرحسین ربیعی که فرمانده پایگاه مهرآباد بود، فرمانده نیروی‌هوایی شد و تا بهمن ۵۷ هم در این پست بود.
آرش
بعد از بازنشستگی، حقوق یک خلبان با یک افسر هم‌درجه، یکی شد یعنی حق پرواز قطع شد. حالا کسی که در توپخانه بوده یا فنی، حق توپ یا حق فنی در حقوقش لحاظ می‌شود ولی یک خلبان چون حق پرواز جزو حقوقش نبوده، دیگر به او تعلق نمی‌گیرد. بچه‌های ما بعد از بازنشستگی کاملاً فراموش شدند.
آرش
آمریکایی‌ها در طبقهٔ خودشان یک باشگاه راه انداخته بودند و هر شب، بساط بزن و بکوب و مشروب‌شان به راه بود. خیلی از آن‌ها فنی بودند و متخصص ولی تعدادی را هم بیخودی فرستاده بودند. مثلاً یک نجار با این گروه بود و حقوق آن‌چنانی می‌گرفت که در پایگاه کاری نداشت ولی اگر قرار بود در باشگاه یک بارِ مشروب درست کنند، نجار خودشان درست می‌کرد. یعنی ایرانی‌ها را به بازی نمی‌گرفتند و در کارها داخل نمی‌کردند. آمریکایی‌ها وقتی می‌خواستند به کسی امتیاز مالی بدهند، او را به ایران می‌فرستادند. اصلاً برای‌شان دکان شده بود و یک منبع درآمد بود. آن‌ها حقوق‌های بالایی می‌گرفتند و حقوق ما که آن‌موقع زیاد بود، نسبت به آن‌ها هیچ بود.
آرش
یک روز رُک از جناب پرتوی پرسیدم: شما چه مشکلی با من داری؟! گفت: آقای یزدان‌دوست! یادت هست توی مهرآباد چقدر اذیت کردی؟ گفتم: جناب سروان، من یزدان‌دوست نیستم، من عتیقه‌چی‌ام. با تعجب گفت: راست می‌گی؟... ببخشین! از اون‌جا سفارش کرده بودن که هروقت یزدان‌دوست اومد اذیتش کنین.
آرش
من و طیبی بعد از سال‌ها سر یک حرفی که اشتباه به او رسانده بودند، نشستیم و با هم حرف زدیم و از آن به بعد با هم رفیق شدیم و رابطه‌مان خوب شد، خیلی خوب. شهید طیبی بعد از انقلاب، وقتی در یک پرواز شناسایی به کردستان رفت، با تیراندازی ضد انقلاب سانحه داد و سقوط کرد، تنها چیزی که از او پیدا شد یک انگشت و حلقه‌اش بود.
آرش
در سال ۱۳۴۷، بیش‌تر از هزار نفر برای ورود به نیروی‌هوایی ثبت‌نام کردند. از آن تعداد، حدود بیست و سه، چهار نفر وارد دانشکده شدیم. با اتمام دانشکده و پرواز با هواپیمای یک‌موتوره، تقریباً بیست نفر شدیم و برای آموزش به پاکستان رفتیم. از ریسالپور، تقریباً ده نفر برگشتند ایران و ده نفر رفتیم برای کراچی و بعد هم پیشاور. وقتی به ایران برگشتیم، از این ده نفر، پنج نفر برای پرواز با هواپیمای شکاری انتخاب شدند که از این پنج نفر، فقط من یکی جان سالم به در برده‌ام!
آرش
به نظر من برای یک خلبان شکاری، هم جسارت لازم است و هم مقداری بی‌انضباطی. در زمان جنگ، گاهی مجبور بودیم از زیر سیم‌های برق فشار قوی رد شویم. ما اگر قبلاً بعضی از این بی‌انضباطی‌ها را نکرده بودیم، از پس این کار برنمی‌آمدیم ولی زمان شاه چون سیستم آمریکایی بود این کارها را نمی‌پسندیدند. در آن زمان، پرواز زیر پانصد پا (صد و پنجاه متر) ممنوع بود ولی در جنگ، پرواز در ارتفاع بالاتر خطرناک بود چون از هر طرف در تیررس عراقی‌ها بودیم.
آرش
ما در اطراف بوشهر از روی سیاه‌چادر عشایر رد می‌شدیم و دُم هواپیما را پایین می‌آوردیم و موتور می‌دادیم. دود به‌شدت از اگزوز هواپیما خارج می‌شد و چادرها را بلند می‌کرد، یا در جاده‌ها از روبه‌رو و در ارتفاع پایین از روی سر ماشین‌ها رد می‌شدیم و راننده‌ها از ترس، از جاده منحرف می‌شدند یا بعضی موتورسوارها قیقاج می‌رفتند و زمین می‌خوردند. ما از روی نادانی این کارها را می‌کردیم، اما همۀ بی‌انضباطی‌های ما مردم‌آزاری نبود. سدی نزدیک شیراز بود که موقع رد شدن از رویش، به سرعت دم هواپیما را پایین می‌کشیدیم و آب به شکل پودر پخش می‌شد در هوا، انگار که از هواپیما دود سفید بیرون می‌آید-این کار را از استاد مقصود یاد گرفته بودم- و یا بالای کهریزک منطقه‌ای بود که آب فاضلاب، یک دریاچۀ کوچک درست کرده بود و دور و برش سبز بود. گله‌های اسب وحشی لب این دریاچه جمع می‌شدند و ما در ارتفاع پایین دنبال آن‌ها می‌کردیم.
آرش
پاکستانی‌ها چون چندین بار با هند جنگیده بودند، در پروازهای ارتفاع پایین مهارت داشتند. هواپیماهای آن‌ها مثل هواپیماهای امروزی، کامپیوترایز (کامپیوتری) نبود و خلبان‌ها برای فرار از رادار و قرارگرفتن زیر زاویۀ گلولۀ توپ ضدهوایی مجبور بودند در ارتفاع پایین پرواز کنند. پرواز لو لِوِل توی خون‌شان بود و به ما هم آموزش می‌دادند. آموزشی که در جنگ، خیلی به درد ما خورد. این کار از نظر ارتش ایران بی‌انضباطی بود ولی وقتی من به ایران برگشتم، پنهانی به این بی‌انضباطی‌ها ادامه دادم و هرکس هم می‌خواست بی‌انضباطی کند با من می‌رفت ولی متأسفانه گاهی بی‌انضباطی‌های ما مردم‌آزاری بود.
آرش
در ریسالپور برای تلفن‌زدن باید دو ساعت تا راولپندی می‌رفتیم ولی این‌جا بیست دقیقه تا کراچی فاصله داشتیم و کار راحت‌تر بود. کراچی، هم تلفن‌خانه داشت و هم می‌توانستیم از هتل کنتینانتال تلفن بزنیم. ضمن این که یک یزدی در کراچی، رستوران بسیار بزرگی در بالای شهر داشت به اسم «صَدَر بازار» که تلفن هم داشت. در پاکستان، ما از این شخص روپیه می‌گرفتیم و خانواده‌ها همان مقدار را در تهران به خانۀ او تحویل می‌دادند.
آرش

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان