بریدههایی از کتاب پرواز با آتش
۴٫۹
(۱۳)
من در جنگ، پنج هواپیمای عراقی زدهام. یک میگ ۲۱ و چهار میگ ۲۳ ولی خدا میداند که از کشتن دشمن ناراحت میشدم.
آرش
بهانهای از دبیرستان فرار میکردیم. آگهیهای فوت را که روی در و دیوار میچسباندند جمع میکردیم و به ناظم مدرسه نشان میدادیم که اینها کس و کار ما هستند. یک روز ناظم مدرسه ما را صدا کرد و گفت: فقط به من بگین که شما چند تا فامیلِ زندۀ دیگه دارین که من آمارشون رو داشته باشم؟
مرئوف خدا
وضع مالی یک خلبان در زمان شاه خیلی خوب بود. شاه خودش به ما گفته بود که من از حلقوم مردم میکشم بیرون و میگذارم دهن شما. قبل از انقلاب من هفده هزار تومن در ماه حقوق میگرفتم که مبلغ زیادی بود. تا سال ۶۷ و پایان جنگ، حقوق من فقط هزار تومن بیشتر شد. وقتی هم که بازنشسته شدم، حق پروازم قطع شد و حقوق من به شش هزار تومن رسید، در حالی که آن موقع مستأجر بودیم و ماهی پانزده هزار تومن اجاره خانه میدادیم. حالا من مانده بودم با اجاره و خورد و خوراک و بقیه خرجها. در این شرایط، خانمم با من خیلی همراهی میکرد.
آرش
، از یک گروهبان که در محلمان بود، مجلههای نیرویهوایی را میگرفتم و اف ۸۶ را میشناختم. نمیدانم آن گروهبان در نیرویهوایی چهکاره بود ولی آدم چاخانی بود. هرموقع میگفتیم: چه خبر؟ میگفت: امروز رفتم یه سر به شاه زدم. میگفت: یه روز دیدم بچهاش داره بازی میکنه. یه سکۀ یه تومنی درآوردم، هرکاری کردم نگرفت. بعد شاه رسید و گفت که دست عمو رو رد نکن. یا میگفت: رفتم کاخ، با شاه نشستیم روی چمنها. گفتم: اعلیحضرت بذارید صندلی بیارم. گفت: نه، همینجا درویشی میشینیم. بر اساس حرفهای او ما فکر میکردیم که هرکس نظامی باشد، هرموقع دلش خواست میتواند شاه را ببیند!
آرش
شاید حدس میزدند که ایران برای تلافی از بغداد شروع کند و چند پالایشگاه مثل کرکوک و موصل را هم بزند ولی این که یکدفعه صد و چهل فروند تمام پایگاهها و مراکزشان را بزنند در فکرشان نمیگنجید. درست است که وضعیت ما درهم و برهم بود ولی عراقیها هم گیج بودند.
مرئوف خدا
آمریکاییها وقتی میخواستند به کسی امتیاز مالی بدهند، او را به ایران میفرستادند. اصلاً برایشان دکان شده بود و یک منبع درآمد بود. آنها حقوقهای بالایی میگرفتند و حقوق ما که آنموقع زیاد بود، نسبت به آنها هیچ بود.
آمریکاییها خیلی هم مغرور بودند و خلبانها مرتب با آنها درگیر میشدند. اغلب، نیمهشبها مست میکردند و درِ اتاقها را میزدند و عربده میکشیدند و توی راهروها پرسه میزدند.
قریشی
خاتمی در بیست و یکم شهریور سال ۵۴ آخرین پروازش را با من کرد. من کابین عقبش نشستم و رفتیم دزفول. خاتمی ورزشکار بود و آن روز میخواست تفریح بکند. توی راه هیچ حرفی نشد، اصلاً ما جرئت نمیکردیم با بالاییها حرف بزنیم. آن زمان واقعاً فاصلهها زیاد بود.
در دزفول، خاتمی با کایت از بالای سد دز
قریشی
میگفت تکتیراندازهای عراقی او را زدهاند. عکس کمرش را نگاه کردم. یک گلولۀ بزرگ، دقیقاً وسط ستون فقرات، به نخاعش گیر کرده بود. انشاءالله هنوز زنده باشد و سالم، وقتی پرسیدم: درد داری؟ گفت: زیاد مهم نیست، مهم اینه که مأموریتم رو انجام دادم. او تعریف میکرد که عراقیها هفت نفر از تکاورهایی را که برای انهدام اسکلۀ الامیه رفته بودند، کشتند. این جوان از فرماندهاش اجازه میخواهد که برای تلافی سروقت عراقیها برود و فرمانده اجازه میدهد. این جوان، شبانه به سنگر دشمن وارد میشود و تنهایی یازده عراقی را با سیم سر میبرد ولی در برگشت، نزدیک نیروهای خودی، تکتیراندازها با اشعه مادون قرمز او را میزنند.
امید
این که ادعا میکنیم ما در این جنگ تنها بودیم و عراق کمکهای همهجانبه داشت، ادعای بیموردی نیست. مدتی بود که مهمات عراق با کشتیهایی به سفارش کویت و با بارنامههای صوریِ مواد غذایی و از طریق خلیج فارس به دست عراقیها میرسید. آنها تسلیحات را بین بارها جاسازی میکردند و پس از رسیدن به بندرهای کویتی با کامیون یا تریلی به بصره میفرستادند و از بصره با قطارهای مسافری به غرب عراق.
امید
وقتی نشستیم، بچهها همه ریختند دور ما که: تبریک، تبریک، یه هواپیمای عراقی رو زدی!... یه میگ ۲۳ رو زدی! با تعجب گفتم: من؟!... من که یه گلوله هم در نکردم، موشکهام هم سرجاشه!
برعکسِ همه که با روی خوش به استقبال ما آمده بودند، فرمانده پایگاه جناب گلچین، اخمهایش در هم بود و تا من را دید گفت: عتیقهچی! باز بیانضباطی کردی؟! گفتم: چه بیانضباطی جناب سرهنگ، من فقط یه اسپلیتاس زدم و اومدم روی آب و بعد هم کشیدم بالا. گفت: نخیر! شما از توی تونل رد شدی، هواپیمای عراقی هم اومد دنبالت ولی نتونست و جلوی تونل خورد زمین! جا خوردم. گفتم: جناب سرهنگ، من هنوز اینقدر تیز و فرز نشدهام که بتونم از توی تونل رد بشم.
امید
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان