- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پرواز با آتش
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پرواز با آتش
۴٫۹
(۱۵)
در میان پروازهای جنگی و مأموریتهای اینچنینی، من و جناب ناصر کاظمی را- که واقعاً از خلبانهای بینظیر نیرویهوایی است و در جنگ، پروازهای خوبی هم کرده- به کلاس قرآن فرستادند. هرچه گفتیم جنگ است و ما کار داریم، زیر بار نرفتند.
آرش
ما در طول هشت سال جنگ، حتی یک مورد هم نداشتیم که کسی را بهخاطر پرواز نکردن، محاکمه کنند. تعدادی از بچهها به بهانههای مختلف از پرواز شانه خالی میکردند ولی کسی اجازه نداشت آنها را اذیت بکند. در حالی که در جنگ، کار با یک دادگاه صحرایی تمام میشد ولی کسی زیر فشار نبود.
آرش
جناب منوچهر طوسی بسیار آدم مؤدبی بود و لفظ قلم صحبت میکرد ولی بعد از عملیات خیلی عصبی و ناراحت بود. بعد از این که ماجرا را از من پرسید، گفت وقتی دود نارنجی را دیده و انفجار را، فکر کرده مولایی و زندکریمی رفتند. آقای طوسی تحت تأثیر این اتفاق، از آن به بعد سوار هیچ هواپیمایی نشد حتی مسافری. وقتی او را به ستاد تهران فرستادند، درخواست تفنگ کرد که در خط مقدم بجنگد و دیگر پرواز نکند. به او اسلحه ندادند ولی او را به عملیات بوشهر فرستادند.
آرش
به انگلیسی اسمش را پرسیدم. اسمش جاسم بود. گفتم: چیزی خوردی؟ با التماس گفت: نه، از صبح هیچی نخوردم. از جیرههای آجیل مغز گردو و بادام که در جیبم داشتم، دو بسته به او دادم که با ولع عجیبی خورد. همانموقع زنگ زدم و از باشگاه دو تا چلوکباب خواستم. بعد از خوردن چلوکباب، وقتی خاطرش جمع شد که بد جایی نیامده، شروع کرد به حرفزدن و حتی یک جوک فارسی هم برایم تعریف کرد که از همدورهایهای ایرانیاش در آمریکا یاد گرفته بود.
آرش
در حالی که ما به ستون نزدیک میشدیم، فرار نیروهای عراقی را به چشم میدیدم که از داخل ماشینها، خودشان را به بیرون پرت میکردند. با این حال آتش از هر طرف به سمت ما میآمد. علاوه بر پدافند مستقر در مسیر، پشت تریلیها ضدهوایی گذاشته بودند و به ما تیراندازی میکردند. طبق معمول، به سمتشان مسلسل گرفتم تا خفهشان کنم. وقتی آتش کمتر شد، شروع کردم با سرعت پانصد و پنجاه نات (هزار و صد کیلومتر بر ساعت) دوازده بمب پانصد پوندی چتردار را در عرض چند ثانیه روی این قطار پدافند ریختم و از روی ستون رد شدم. خوشبختانه هواپیما دوربین داشت و فیلم میگرفت. فیلمها را خیلی دوست داشتم از این جهت که هم میتوانست برای تاریخ مملکت بماند و هم کار خودم را میدیدم. تا زدم، برگشتم تا صحنه را ببینم. بهجز عقب ستون، بقیه در آتش میسوختند. متخصصها بعد از دیدن فیلم، تخمین هشتاد درصد صدمه را زدند.
آرش
در پاکستان، میانه ما با عراقیها آنقدر خوب بود که یک شب در یک درگیری در حمایت از آنها وارد شدیم. پاکستانیها آن شب یک پسر قد بلند عراقی به نام اِنام را طوری زدند که شست پایش کنده شد و به یک مو آویزان بود. ایرانیها هم در کمک به عراقیها با هرچی که جلوی دستشان بود پاکستانیها را زدند. عراقیها آنموقع واقعاً مرد بودند ولی کارهایی که در جنگ، با ملت ما بهخصوص زن و بچههای خوزستانی کردند تمام حسابهای ما را به هم ریخت. در حالی که عراق در کشتن مردم بیگناه شک نمیکرد، بچههای ما هیچوقت نه شهرهای عراق را زدند و نه هواپیماهای شخصی و مسافری آنها را.
آرش
بالاخره آنها هم پرواز در ارتفاع پایین را یاد گرفتند. عراقیها برق نِکا را در تاریخ چهارده آذر ۶۵ با این ترفند زدند.
زدن نکا از جهت عملیات جنگی، کار خوب و دشواری بود. در این عملیات، چهار میراژ عراقی فاصلۀ طولانی مرزها تا درههای کوههای البرز را طی کردند و خودشان را به مازندران رساندند و نیروگاه برق نکا را زدند که خیلی هم خسارت دید و برق استان را در تابستان قطع کرد. مازندران مدتی برق نداشت تا از نیروگاههای دیگر، برق را به منطقه انتقال دادند. دو تا از میراژها بمب داشتند و دو تا هم بنزین. بنزین هواپیمای بمبر زودتر تمام میشود، چون هم سنگینتر است و هم بمب یک زایده است و تولید دِرَگ (اصطکاک) با هوا میکند و خلبان برای این که سرعتش را نگهدارد، مجبور است از موتور بیشتری استفاده کند که باعث مصرف سوخت بیشتر میشود. هر چهار میراژ، تا نزدیک نکا رفتند. دو میراژ به بمبرها بنزین دادند و خودشان برگشتند و بقیۀ عملیات با دو بمبر انجام شد.
آرش
از اخلاقِ پشت سر هم زدن و خودشیرینی نفرت داشتم و مدام هم به بچهها میگفتم. هر هفته کلاس میگذاشتم و با آنها صحبت میکردم و بیرودربایستی به آنها میگفتم که اگر کسی برای کسی زد، بلافاصله به آن شخص میگویم.
آرش
موقعی که میرفتیم خدمت امام، در همان کوچهٔ باریک که به سمت حسینیه میرفت یک اتاقک چوبی گذاشته بودند و بازدید بدنی میکردند. برای من سنگین بود که ما با آن همه بمب و راکت میرویم و میآییم حالا چند نفر دارند ما را میگردند؛ طوری که کفشهایمان را هم باید دربیاوریم. بغل دست من، شهید فکوری فرمانده نیرویهوایی را هم میگشتند که معمولاً بیست و چهار ساعته آنجا رفت و آمد داشت. تعجب کردم و به یکی از آنها گفتم: قربون شکلت برم، من زمان شاه رفتم جلوی شاه ازش جایزه گرفتم، اینقدر منو نگشتن!
آرش
جناب گلچین در عملیات دوم، لیدر دسته پروازی شد. ایشان تنها فرماندهای بود که مستقیماً در جنگ شرکت کرد.
آرش
من معتقدم زدن باند و ایجاد یک گودال که با انداختن صفحههای مخصوص فولادی بهطور موقت ترمیم میشود و نهایتاً دو، سه ساعت پروازها را به تأخیر میاندازد، فایدهای ندارد ولی زدن تجهیزات و پالایشگاه، قطعکردن رگ حیاتی دشمن است. اگر ما در عملیات کمان ۹۹ در روز اول جنگ-که پدافند عراق خیلی هم قوی نبود- پالایشگاههای آنها را میزدیم و شاهرگ حیاتیاش را قطع میکردیم، شاید نتایج بهتری میگرفتیم.
آرش
این هواپیما یکبار با خود من داغون شد ولی هنوز در همدان سرِ پاست و پرواز میکند. در یک مأموریت، موشک به باک ۶۶۱۷ خورد و سوراخ شد و بنزینش رفت. وقتی میخواستم در کرمانشاه بنشینم، حدود بیست متریِ زمین، بنزین کاملاً تمام شد و ۶۶۱۷ با چرخ خورد زمین و چرخهایش شکست. دوباره با ضرب بلند شد و سر باند خورد زمین و ساییده شد روی باند و خیلی صدمه دید ولی توسط بچههای واحد نگهداری که خیلی وارد بودند، ظرف یک هفته تعمیر شد و دوباره سر پا ایستاد. این بچهها، هم دورههای خوبی دیده بودند و هم خودشان ابتکار عمل داشتند و واقعاً در جنگ زحمت کشیدند.
آرش
در همدان یک هواپیمای اف ۴ با شمارۀ ۶۶۱۷ بود که بهخاطر دقت عملش خیلی به آن علاقه داشتم. این هواپیما، اختصاصی من نبود ولی چون همه علاقۀ من را میدانستند، آن را بیشتر به من میدادند. خودم هم دنبالش بودم. بهخصوص این که جزو چهار هواپیمایی بود که دوربین شانزده میلیمتری داشت و حدود پنج دقیقه فیلم میگرفت. این هواپیما آنقدر حساس بود که نزدیک هدف، عقربهاش کاملاً برمیگشت و هدف را نشان میداد و من همانموقع، آن را با چشم میدیدم. ۶۶۱۷ انگار با آدم حرف میزد!
آرش
بعد از برگشت از عملیاتها -مخصوصاً در اوایل جنگ- مردم از زن و بچه و پیر و جوان با اجازۀ دژبانی به داخل پایگاه میآمدند و کنار باند از ما تشکر میکردند. حتی جلوی پای بچهها و روی باند، قربانی میکردند تا هواپیماها از روی خون قربانیها پرواز کنند. مدتها نیرویهوایی برای غذای بچهها هزینه نمیکرد و هزینه از جیب مردم تأمین میشد. بعضی از مردم حتی حلقۀ گل گردن ما میانداختند و کاری میکردند که ما به جای طلبکاری، شرمنده میشدیم. یک روز بعد از پرواز، یک پیرزن در پای هواپیما، سه چهار تا تخممرغ به عنوان کادو به من داد. تخممرغها را بردم خانه ولی دلم نیامد بخورم و مدتهای زیادی آنها را داشتم. کار آن پیرزن برایم خیلی قشنگ بود.
آرش
میخواهم ادعا کنم که چنین کودتایی اصلاً امکان تحقق نداشت و این، یک نقشۀ مقدماتی برای تضعیف ارتش و حملۀ همه جانبۀ عراق به ایران بود. ماجرای کودتا، تیر ۵۹ اتفاق افتاد. دادگاهها و اعدامها، اوایل مرداد بود و آخر شهریور یعنی کمتر از دو ماه، عراق به ایران حمله کرد. حمله زمانی انجام شد که نیرویزمینی و هوایی هنوز در بحران کودتا دست و پا میزدند. ضمن آن که بقیۀ نیروها که در کودتا شرکت نداشتند نه ثبات روحی داشتند و نه یگانهای منسجم. ظاهر کار نشان میداد که همه چیز برای یک حملۀ غافلگیرانه و فتح سه روزۀ تهران مهیاست.
من معتقدم اصلاً کودتایی در کار نبود و عدهای که در جریان قرار گرفتند، در واقع گرفتار بلاتکلیفی بودند که قبول کردند. سرشاخههای این نقشه در خارج و شاید هم ابرقدرتها بودند و خودشان میدانستند این کودتا امکان تحقق ندارد ولی داخلیها را گرفتار یک بازی کردند که هدفش تنها تضعیف بدنۀ ارتش، سپس یک حملۀ برقآسا به زیرساختهای ایران و شکست انقلاب بود.
آرش
آقای کاظمیان که از اسارت برگشت تعریف کرد: قبل از پالایشگاه، به نقطه آیپی رسیدیم. عباس فقط یه کلمه گفت «آیپی» و من ناگهان متوجه شدم هواپیما آتش گرفته و داره سقوط میکنه. تا دست بردم صندلی رو بکشم دیدم رو هوا هستم و چترم باز شده.
عباس قبل از منصور دسته را کشیده بود ولی صندلی خودش عمل نکرد. در آن پرواز، منصور اسیر شد ولی عباس با هواپیما، در همان ابتدای پالایشگاه خورد زمین و شهید شد. به نظر من عباس، دستهٔ ایجکت را کشیده ولی موشک به زیر صندلی کابین جلو خورده و صندلی عمل نکرده. البته بعدها درباره این ماجرا فیلمهایی ساخته شد که خیلی با واقعیت تطبیق ندارد.
آرش
عراقیها بین آبادان و خرمشهر پلی زده بودند که زیر آب بود. آن را موقع عبور نیرو و زرهی بالا میکشیدند و بعد از عبور، دوباره آن را کف آب میخواباندند. موقع زدن این پل، تعدادی از بچهها یا شهید شدند یا اسیر و تا آن زمان حداقل پنج، شش هواپیما در زدن این پل از دست رفته بود. محمود اسکندری در گیرودار یک پرواز، سایهروشن رنگ سفید پل را در زیر آب میبیند و آن را میزند. یکی از عللی که ما توانستیم خرمشهر را آزاد کنیم زدن همین پل بود.
آرش
دوران، شیرازی بود و در سال ۵۳ و در دورۀ آموزشیاش، با سه نفر دیگر با یک ماشین آریا در جاده شیراز تصادف میکنند. آنها همه کشته میشوند و فقط عباس زنده میماند ولی با بدنی خرد و داغون. تنش پر از پلاتین بود و یک جای سالم نداشت. وقتی بهتر شد و به پایگاه برگشت، هنوز درد داشت و نمیتوانست پرواز کند. از نظر پزشکی، میتوانست بهراحتی پرواز را کنار بگذارد ولی این کار را نکرد چون غیرتش اجازه نمیداد. عباس در زمان شاه خیلی ادعای مذهبی بودن نداشت ولی یک وطندوست واقعی بود. او تافتۀ جدا بافتهای بود و چیزی به اسم ترس در وجودش راه نداشت. نه فقط در پروازها، بلکه از تیمسارش هم نمیترسید. میایستاد و حرفش را میزد. خیلی افراد بودند که جرئت نداشتند از خودشان دفاع بکنند و مجبور بودند ساکت باشند و از کنار خیلی اتفاقها رد بشوند ولی عباس، آدمی نبود که از چیزی وحشت داشته باشد و از پس گرفتن درجه و اخراج و تبعید بترسد.
آرش
تعداد خلبانهای پاکسازی شده زیاد شد و تصمیم گرفتند برای کسانی که به پاکسازیها معترض بودند کلاس برگزار کنند.
پاکسازیشدهها معلق از کار بودند و در کلاسهایی که از صبح تا ظهر تشکیل میشد شرکت میکردند. رضا لبیبی، احمدعلی شیرچی، عباس عمویی و خیلیهای دیگر شاگرد این کلاسها بودند. کلاسها در ستاد نیرویهوایی در دوشان تپه در یک سالن بزرگ به اسم «یاشی» که ناهارخوری مستشاران کرهجنوبی بود تشکیل میشد. قبل از انقلاب، افرادی از کرهجنوبی تعمیرات هواپیماهای نظامی را در مهرآباد انجام میدادند. هنوز بیست روز از شروع کلاسها نگذشته بود که جنگ شروع شد و کلاسها را تعطیل کرد. خیلی از افرادی که تنها بعد از بیست روز از این کلاسها بیرون آمدند، بعدها قهرمان جنگ شدند. یکی از این قهرمانها، عباس دوران بود. عباس دوران جزو پاکسازی شدهها بود و در این کلاسها شرکت میکرد
آرش
آقای نصرت دهخوارقانی که قرار بود اخراج شود، در جنگ شرکت کرد و ده سال در عراق اسیر بود. تعدادی از خلبانها هم بعد از این که هفت، هشت سال جنگیدند، بازخرید شدند. سرتیپ خلبانی که یکموقع بیشترین حقوق را میگرفت و جزو قهرمانهای جنگ بوده، الان در آژانس کار میکند و وضع خوبی ندارد.
آرش
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان