بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرواز با آتش | صفحه ۳ | طاقچه
کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری

بریده‌هایی از کتاب پرواز با آتش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۳ رأی
۴٫۹
(۱۳)
فردا صبح، از حمام که بیرون آمدم، باز آن حالت به‌ا دست داد. دیگر مطمئن شدم که می‌خواهد اتفاقی بیفتد. دستم طرف زیرپوشم که رفت، به ذهنم زد عوضش کنم. می‌خواستم اگر من را زدند و نوبت به درآوردن لباس‌هایم رسید، همه نو باشند. حتی جوراب‌هایم را هم نو برداشتم، مبادا سوراخ باشند.
آرش
بعد از شام، تا ساعت دوازده با مهمان‌ها فیلم دیدیم. بعد از فیلم، دیگر ننشستم و به‌خاطر پرواز فردا صبح، عذرخواهی کردم و رفتم که بخوابم. تا بلند شدم بروم، رضا هم دنبالم بلند شد ولی در رختخوابِ خودش نخوابید. آمد پیش من و در بغلم آن‌قدر وول خورد تا خوابش برد. دوباره فکر و خیال به سراغم آمد ولی همین‌طور که به صدای نفس‌های رضا گوش می‌دادم، خوابم برد. تمام شب را کابوس می‌دیدم و بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدم.
آرش
خالی نگذاریم. عراقی‌ها با شاهرگ حیاتی نفت ما یعنی تلمبه‌خانه‌های مارون ۱ و ۲ فاصلۀ زیادی نداشتند و فقط اهواز بین آن‌ها و این منطقه فاصله انداخته بود. آن روز، پایگاه همدان مرتب دسته‌های دو فروندی می‌فرستاد و با تانکری هم که در منطقه داشتیم، مشکل بنزین حل بود. بچه‌ها برای هر پرواز اسمی انتخاب می‌کردند مثل صبرا، شتیلا یا اسم بچه‌های‌شان را. من به‌خاطر عشقی که به رضا داشتم، روی بیش‌تر پروازهایم اسم او را می‌گذاشتم، از جمله پرواز آن روز را.
آرش
آرزوی من بعضی وقت‌ها دوست دارم جایی باشم که کسی دور و برم نباشد ولی هیچ‌وقت این آرزو را به زبان نمی‌آورم. من در طول خدمتم، به‌خاطر کار و فشار زیاد، دو بار این آرزو را کردم و خیلی زود نتیجه‌اش را دیدم. بار اول، به دلیل شدت ناراحتی از کشتن این خلبان عراقی، به خدا گفتم ای کاش یک هفته در بیابان دوری بودم که با هلی‌کوپتر فقط برایم نون و آب می‌آوردند و من هیچ‌کس را نمی‌دیدم و با کسی حرف نمی‌زدم. تا این را گفتم، سانحه اولم را دادم. دومین‌بار هم در بندرعباس، زمانی که عراق تا پشت جزیره قشم می‌آمد و نفت‌کش‌های ما را می‌زد و فشار کارم زیاد بود، این آرزو را به زبان آوردم و فردای آن روز، با هلی‌کوپتر سانحه دادم.
آرش
این ارتفاع ما نمی‌توانستیم فیلم بگیریم بنابراین پشت سر ما یک هواپیمای شناسایی برای عکس‌گرفتن به منطقه رفت. سروان فریبرز غنی‌نژاد با هواپیمای شناسایی از تهران بلند شده بود و زیر تانکر، آماده بود. جناب غنی‌نژاد خلبان بی‌نظیری بود. خلبانی که شاید خود آمریکایی‌ها هم آرزویش را داشتند. بچه‌های گردان شناسایی یکی از یکی بهتر بودند. این هواپیماها نه بمبی داشتند و نه راکت و فشنگی که از خودشان دفاع کنند، فقط دوربین داشتند و باید بعد از حملۀ شکاری‌ها که دشمن هوشیار هم شده بود، روی هدف می‌رفتند و عکس می‌گرفتند. این کار خیلی دل و جرئت می‌خواست. در آن مأموریت، عراقی‌ها برای ما هواپیما بلند کردند که به ما نرسید ولی جناب غنی‌نژاد را موقع برگشت زد. البته به جای حساسی نخورد و فقط چند پارگی زیر بال‌ها ایجاد کرد. ایشان عکس‌ها را به تهران برد که بلافاصله چاپ شد. ما عکس‌ها را ندیدیم ولی کارشناس‌ها گفتند بمب‌ها درست روی خاکریزهای عراقی خورده و دشمن حدود هزار و هشتصد کشته داده.
آرش
تا به همدان رسیدیم، ایرج آمد سراغ ما. بغلش کردم و تشکر کردم. می‌گفت تا لحظۀ نشستن در امیدیه، در هول و هراس ایجکت کردن ما بوده. وقتی نشستیم، متوجه شدیم از نیروهایی که در آبادان بودند خبر رسیده که پل، چهل درصد تخریب شده و ارتباط عراقی‌ها از خرمشهر به آبادان قطع شده. طبق معمول، جناب گلچین از من تشکر کرد و این‌بار چند کوپن بنزین به من داد. البته در جنگ کسی برای مادیات نرفته بود و ما هم توقعی نداشتیم ولی پاداش من برای زدن پل خرمشهر که دست عراقی‌ها را از آبادان کوتاه می‌کرد، چند تا کوپن بنزین بود که پولش را بدهم و بخرم. کوپن‌ها را گذاشتم جیبم و سریع رفتم خانه تا یک چیزی بخورم و برای عملیات بعد از ظهر آماده بشوم
آرش
سرهنگ معزی خلبان مخصوص شاه، واقعاً از نظر پروازی بی‌نظیر و آدم تیزی بود. سال ۵۷، او شاه را از ایران برد. بعد هم که انقلاب شد، هواپیما را به ایران برگرداند و خیلی هم از او تشکر و قدردانی شد. برای این کار کسی از او بازخواست نکرد و موقعیت خوبی در نیروی‌هوایی داشت. معزی از مؤمن‌های قبل از انقلاب بود. سال ۵۶ که برای یک مأموریت به بندرعباس آمده بود، من دیدم که در گردان، چیزی مثل روزنامه پهن کرد و به نماز ایستاد. تظاهر نمی‌کرد چون در زمان شاه، کسی از این کارها خوشش نمی‌آمد و نمازخوان‌ها اُمُل به حساب می‌آمدند.
آرش
حدود اهواز، کم‌کم ارتفاع را کم کردیم و گشتیم به سمت خرمشهر و از شمال غربی، وارد شهر شدیم. زمانی که روی شهر رسیدیم، ارتفاع‌مان پنجاه پا بود. چیزی حدود ده، پانزده متر بالای زمین. در آن ارتفاع، شهر قشنگ دیده می‌شد. با این که هنوز یک سال از جنگ نگذشته بود ولی خرمشهر، با خاک یکسان بود. عراقی‌ها بولدوزر انداخته بودند و شهر را کاملاً صاف کرده بودند. آن‌ها برای خرمشهر نقشه‌ها داشتند و آمده بودند بمانند. حتی اسمش را هم گذاشته بودند محمره.
آرش
ما باید در این مأموریت، ساختمان کشتارگاه خرمشهر را که عراقی‌ها به انبار مهمات تبدیلش کرده بودند، بمباران می‌کردیم. کشتارگاه، جنوب شرقی شهر و به سمت آبادان بود. طبق معمول، با درخواست خودم به صورت تک فروندی آماده شدم. بعد از بیریف با آقای جوانمردی که خلبانی خوب و مرد بسیار دانایی بود پای هواپیما رفتیم. چرخی دور هواپیما زدم و مثل همیشه، زیر لب آیه «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را خواندم و با یک صلوات، سوار شدم.
آرش
بررسی سانحه تا آخر هم به جایی نرسید و معلوم نشد که چه شده. به نظر من نباید دو هم‌دوره‌ای، یکی معلم دیگری بشود. در آن پرواز قرار بود آقای سرابی به هم‌دوره‌ای‌اش، بلندشدن و نشستن یاد بدهد در حالی که خودش هم تجربۀ چندانی نداشت.
آرش

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
تومان