- طاقچه
- دفاع مقدس
- کتاب پرواز با آتش
- بریدهها
بریدههایی از کتاب پرواز با آتش
۴٫۹
(۱۵)
برای اول شدن، چیزی به ما ندادند و از بس ایرانیها اول میشدند، از آن به بعد تصمیم گرفتند شمشیر افتخار را هم فقط به پاکستانیها بدهند. شاید میخواستند این افتخار برای خودشان بماند.
آرش
همزمان، آموزشهای جنگی هم میدیدیم؛ از قبیل سکوت رادیویی که باید با حرکت بال و تکان دادن دماغ هواپیما با هم حرف میزدیم. تکان دادن بال چپ و راست یعنی بیا از زیر من رد شو، تکان دادن دماغ یعنی برو پشت سر و در دُم پرواز کن. در همین پروازها، یک شاگرد اردنی وقتی تکان بال استادش را دید، آمد که رد شود، با دماغ زد زیر دمِ هواپیمای استاد. هم دماغ هواپیمای خودش کنده شد و هم دم هواپیمای استاد. هر دو پریدند بیرون ولی دو تا هواپیما از بین رفت.
آرش
ا این آموزشها را میدیدیم برای جنگی که فاصلۀ زیادی با ما نداشت و ما از آن بیخبر بودیم.
آرش
بعد از تمام شدن آموزش ابتدایی که تقریباً ما را یک خلبان نیمهحرفهای کرده بود، باید آموزشهای حرفهای را شروع میکردیم، مثلاً فُرمِیشِن (پرواز جمع، پرواز گروهی هواپیماها) میرفتیم و حالت درگیری با هم را مانور (تمرین) میکردیم. یکی هواپیمای دشمن میشد و یکی در دُمش میافتاد که او را بزند و او سعی میکرد فرار کند.
ما این آموزشها را میدیدیم برای جنگی که فاصلۀ زیادی با ما نداشت و ما از آن بیخبر بودیم.
آرش
در طول مرخصی، از بابا که فرش میشناخت، خواستم دو تا قالیچه برای استادم بگیرد. بابا دو قالیچه دستی کوچک که در بازار معروف بود به «زر و نیم» گرفت. برای خانم استاد هم ادکلن بردم. ادکلن آنجا خیلی کم بود و آنها خیلی علاقه داشتند. وقتی ادوکلن و قالیچهها را دیدند انگار دنیا را بهشان دادهاند چون در خانههایشان معمولاً حصیر میانداختند.
آرش
دورهمان را در ریسالپور میگذراندیم که ذوالفقار علی بوتو کاندید ریاستجمهوری شد و فعالیت تبلیغاتی میکرد. در هتل کنتینانتال که بهترین هتل راولپندی بود با بچهها نشسته بودیم سر یک میز که بوتو آمد و از جلوی ما رد شد. به انگلیسی دعوتش کردم. آمد و یک چای با هم خوردیم. گفتم: یه ناهار هم با ما بخور. گفت: برای چی من رو دعوت میکنی؟ گفتم: میخوام وقتی برگشتم ایران، بگم من به رئیسجمهور پاکستان یه ناهار دادهام. خندید و گفت: من هنوز رئیسجمهور نشدهام. گفتم: میشی!
آرش
هرکس شش ماه خارج از کشور میماند از بورسیه استفاده میکرد و گمرکی نمیداد. وقتی فلاحی میخواست برگردد، کلی تیر و تخته و کمد و پارتیشنهای عاجکاری با هواپیمای سی ۱۳۰ به ایران فرستاد. خودش هم یک ماشین اُپِل تمیز خرید و با آن از پیشاور به افغانستان رفت و از آنجا به ایران برگشت.
آرش
چیزهایی را که من از برخورد با شاگرد یاد گرفتم از همین استادها بود. مثلاً استاد سلیم وقتی عصبانی میشد، کلاهش را درمیآورد و محکم میکوبید جلوی فرامین و رویش را میکرد یک طرف دیگر ولی من نمیدانستم فرامین را وسط پایش گرفته که اگر مشکلی پیش آمد هواپیما را کنترل کند. خود من هم که بعدها معلم اف ۴ شدم، همین کار را میکردم.
آرش
خلبان دو موقع سانحه میدهد؛ اول وقتی که خیلی پرتجربه است، دوم وقتی که کمتجربه است. پرتجربه به خودش مغرور میشود و کمتجربه هم که عذرش موجه است. استاد خلیل چون باتجربه بود نمیترسید و من جزو کمتجربهها بودم ولی پررو بودم و دلم میخواست ببینیم چه میشود. اصلاً خوشحال هم بودم.
آرش
ما روزهای گرمِ تابستانهای پاکستان را هم با یک پنکه سقفی سر میکردیم. آن دوران برای ما دوران دشواری بود و به ما خیلی سخت میگذشت. با این حال، پاکستان در عین فقر، مردم خوب و باایمانی داشت. خیلی کمتوقع بودند و با حداقلها زندگی میکردند. مثلاً قهوه را خیلی دوست داشتند ولی توان خریدش را نداشتند. آنها در شیر، چای میریختند تا رنگ قهوه بگیرد و آن را به عشق قهوه میخوردند و مثلی داشتند که میگفت «یک استکان چای داشته باش و از زندگیات لذت ببر». آنها در مواجهه با هر کمبودی همین جمله را میگفتند.
آرش
جمعه بعد از ظهر، آزاد به من گفت: ممد، پاشو آتیش روشن کن. من که یواشکی یک پتوی برقی از ایران برده بودم، دست و پایم را جمع کردم و گفتم: آزاد، خودت زحمتش رو بکش. یکخرده نق زد و با اکراه بلند شد. یکی، دو ساعت گذشت و آتش خاموش شد. هی پایش را زد زیر تخت من که: پاشو، من دارم از سرما میمیرم. خوابآلود گفتم: من پتوم برقیه. گفت: ای بیمعرفت! حالا تو پتو داری، من باید سرما بخورم؟ خیلی ناراحت شد و عصبانی. همین که با ناراحتی بلند شد، کلهاش محکم خورد زیر تخت. من از صدایش، خواب از سرم پرید و زیر پتو ریسه رفتم. آزاد فهمید و گفت: بله... بله... بایدم بخندی! من میرم بیرون که تو راحتتر بخندی. من کنار پتو را زدم بالا و داشتم یواشکی نگاهش میکردم. آزاد رفت و جلوی در، پایش روی پوست موزی که من دیشب انداخته بودم لیز خورد و محکم خورد زمین. این را که دیدم از روی تخت جست زدم وسط اتاق و با همان لباس دویدم بیرون و پا به فرار گذاشتم.
آرش
اتاقهای ما دوتخته بود ولی ما را طوری تقسیم کردند که یک ایرانی با یک پاکستانی هماتاق باشد. علاوه بر پاکستانیها، دانشجوهای اردنی، عراقی و ملیتهای دیگر هم بودند ولی آن زمان ایرانیها با عراقیها رفیقتر بودند. با این که ایران و عراق همیشه با هم مشکل داشتند ولی دانشجوها با هم خوب بودند. ما با هم رفیق بودیم و بیخبر از این که بعدها صدام وادارمان میکند که رو در روی هم بجنگیم.
آرش
پاکستانیها آن زمان توان چاپ عکس رنگی نداشتند و فیلمها را برای چاپ میفرستادند خارج از کشور. در شهرهای پاکستان حمام هم خیلی کم بود. من یادم نمیآید جایی حمام عمومی دیده باشم. اصلاً برایشان افسانه بود که کسی در خانهاش حمام داشته باشد. مردها یک پارچه دورشان میبستند و خودشان را با شیر آبی که کنار خیابان بود میشستند. زنها هم بهجز زنانی که شوهرشان نظامی بود، گاهی توی رودخانه آب تنی میکردند. پاکستانیها نظامیها را خیلی تحویل میگرفتند.
آرش
گاهی لب جدول کنار خیابان مینشستیم و با تک و توک مردمی که رد میشدند حرف میزدیم. یک روز چوپانی جلوی گاوهایش بلال ریخته بود. وقتی خواستیم از او بخریم، تعجب کرد و اجازه داد هر چند تا میخواهیم برداریم. با بچهها آتشی درست کردیم و بلالها را کباب کردیم. چوپان هم ایستاده بود و تماشا میکرد. تعارفش کردیم، او هم خورد. از فردا همین آقا که دنبال گاو بود، آتشی عَلَم کرد و به دانشجوها بلال میفروخت و شده بود کاسب محل و لذت هم میبرد که دانشجوهای ایرانی دورش جمع میشوند.
آرش
در پاکستان وسیله رفت و آمد اغلب مردم، گاری بود یا درشکههایی که به آنها «تانگو» میگفتند. مثل درشکههای قدیمی خودمان بودند ولی خیلی شیکتر با کلی تزیینات که به آنها آویزان بود. ما چون برای تفریح جایی را نداشتیم، سوار میشدیم و درشکهچی ما را ده دور میگرداند و یک روپیه میگرفت که به پول ما میشد هفت قِران و ده شاهی.
آرش
آنموقع ایران و پاکستان متحد آمریکا بودند. آمریکا بعضی هواپیماها را به عنوان کمک نظامی به ایران میداد ولی وقتی ما تعدادی هواپیما میگرفتیم، دیگر گرفتارش میشدیم و مجبور بودیم اسکادرانش را تکمیل کنیم. مثلاً ده تا هواپیما به ما میدادند ولی یک اسکادران، بیست و پنج فروند هواپیما میخواست و ما مجبور بودیم پانزدهتای بقیه را بخریم. هواپیماهایی را که آمریکا به عنوان کمک به ما میداد، ما بعد از استفاده به پاکستان میدادیم. در واقع ما در پاکستان با هواپیماهای خودمان آموزش میدیدیم. پاکستانیها این هواپیماها را طوری تعمیر میکردند که انگار تازه از کارخانه بیرون آمدهاند. آنها مثل رانندههای آژانس، همیشه پارچه دستشان بود و هواپیماها را برق میانداختند. پاکستان کشور فقیری بود و از همانی که داشت نهایت استفاده را میکرد، اما ایران پولدار بود ولی دلسوز نداشت.
آرش
همه برای این مملکت کار کردند. بچههای سپاهی صادقانه جنگیدند، بسیجیها مخلصانه جنگیدند، نیرویزمینی ارتش هم خوب جنگید و نسبت به تعداد نفراتشان، زیاد شهید دادند و من متأسفم که صحبتی از آنها نیست. این همه شهید در همان چهل و پنج روز اول، اثبات این ادعا است. همه خدمت کردند و قطعاً کسی، دنبال مال و ثروت و غنایم حتی یک ریال نبود. در تمام این هشت سال، یک ریال بابت جنگ به حقوق خلبان و غیر خلبان اضافه نشد. وقتی انقلاب شد، حقوق ما در بندرعباس هفده هزار تومن بود و در سال ۶۷ و نزدیک پایان جنگ، به هجده هزار تومن رسیده بود. یعنی در طول جنگ، حقوق ما تقریباً همانی بود که در سال ۵۶ در بندرعباس و در زمان صلح میگرفتیم
مرئوف خدا
خلبانها معمولاً جنازه نداشتند. معمولاً هرچه از بدن سانحهدیدهها که پیدا میشد به پایگاه میآمد و گروه مخصوصی با پنبه و شن، طوری جنازه درست میکردند که هم سنگینی داشته باشد و هم از روی کفن، فرم بدن کامل دیده شود. به هر حال این قضیه برای خانوادهها خیلی مهم بود. آنهایی که در آبهای خلیج فارس یا دریای عمان میافتادند اما، بهطور کلی چیزی نداشتند
مرئوف خدا
شهید قریشی، موقع زدن پل مارِد شهید شد. پلی که در همان ماه اول برایش سه، چهار تا سانحه داده بودیم. شهید مسعود محمدی بعد از این که پدافند عراقیها هواپیمای آنها را زد، با کابین عقبش بیرون پریدند و در یک باتلاق در شادگان گرفتار شدند و بعد هم حیوانها به سراغشان رفتند. وقتی که جنازۀ آنها را بعد از هفت، هشت روز آوردند، یک مقدار استخوان بود و پلاک ضد حریقشان که خلبانها دارند.
مرئوف خدا
وقتی بمبهایمان را میزدیم و از دست عراقیها فرار میکردیم، تازه روی سر بچههای خودمان میرسیدیم. اینبار چون از طرف عراق به سمت ایران میآمدیم، همه با هم و با هرچی داشتند ما را میزدند؛ از ضدهوایی گرفته تا ژ ۳ و امیک. در اوایل، نه رادارِ ما مثل رادار دشمن کارآیی داشت و نه نیروهایمان متخصص و کارشناس بودند و هنوز حتی مدل هواپیماها را نمیشناختند. کسی که پشت توپ ضدهوایی مینشست، یک سرباز یا بسیجی بود و هر هواپیمایی را که از طرف عراق میآمد میزد. آنقدر هم خوب، که تعدادی از ما موقع برگشت به ایران سانحه دادیم! عراقیها آنطرف نمیتوانستند ما را بزنند ولی اینطرف، ایرانیها میزدند. کسانی مثل یونس خوشبین و شهاب سلطانی، روی رودخانه کرخه توسط پدافند خودی زده شدند. این دو نفر از اف ۵ بیرون پریدند ولی در آب و زیر چتر خودشان خفه شدند.
مرئوف خدا
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
حجم
۱٫۶ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۵۱۲ صفحه
قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰۵۰%
تومان