بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرواز با آتش | صفحه ۲ | طاقچه
کتاب پرواز با آتش اثر زهره علی‌عسگری

بریده‌هایی از کتاب پرواز با آتش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۳ رأی
۴٫۹
(۱۳)
من معمولاً برای تماشای کشتی‌های تختی، به استادیوم فرح که استادیوم کوچکی روبه‌روی پارک‌شهر بود می‌رفتم. برادر شاه؛ شاهپور غلامرضا هم می‌آمد. در یک جلسه که شاهپور غلامرضا وارد استادیوم می‌شود، هیچ کس از جایش بلند نمی‌شود ولی با ورود تختی، غلغله می‌شود و مردم برای او خیلی دست می‌زنند.
آرش
وقتی که در بویین‌زهرا زلزله آمد،‌ شیر و خورشید، در کمک‌رسانی زیاد فعال نبود. من به چشم خودم تختی را دیدم که در یک کامیون، سرِ مختاری نشسته بود و از مردم کمک جمع می‌کرد. مردم هم چون به او ایمان داشتند، کمک می‌کردند. شاید خودشان هم چیزی نداشتند ولی آن چیز کمی را هم که داشتند، می‌دادند. من تا تختی را دیدم، دویدم خانه و به خانجان و عزیز گفتم: یه چیزی بدین، آقاتختی داره واسه زلزله‌زده‌ها کمک جمع می‌کنه. آن‌ها هم چند تا پتو دادند که من به تختی دادم. جلو که رفتم، چشمم به چند تا بخاری و والورهای کوچک افتاد. تنها کسی که این چیزها را به دست مردم رساند، آقاتختی بود.
آرش
تختی، بچهٔ خانی‌آباد بود و آن‌موقع که من کلاس کشتی می‌رفتم، هنوز زنده بود. آقاتختی در چهار راه گمرک یک ساندویچ‌فروشی داشت ولی یک نفر دیگر آن را می‌گرداند. آن‌جا پاتوق کشتی‌گیرها بود و خودش هم خیلی وقت‌ها به آن‌جا می‌آمد. دبیرستان ما بین چهار راه گمرک و میدان اعدام بود و ما هر روز که پیاده به مدرسه می‌رفتیم، او را می‌دیدیم. هروقت هم که با اتوبوس می‌رفتیم، سر چهارراه، روبه‌روی مغازۀ آقاتختی پیاده می‌شدیم و بقیه راه را پیاده می‌رفتیم. عشق‌مان این بود که هر روز از کنارش رد شویم و بگوییم: آقا تختی، سلام. او هم بگوید: سلام پسرم، خدا قوت! تختی آدم مهربانی بود و جوان‌ها را خیلی تحویل می‌گرفت و هر بار که سلام می‌کردیم، روی کتف ما می‌زد و حال و احوال می‌کرد.
آرش
تابستان‌ها به‌خاطر این که من و برادرم همسایه‌ها را اذیت نکنیم، بابا ما را همراه خودش به مغازه می‌برد. بعضی جمعه‌ها هم شوهر خاله‌ام من و داداش را به میدان اسب‌دوانی جلالیه می‌برد که در تقاطع بلوار کشاورز و خیابان کارگر بود. بعدها همین میدان، تبدیل به پارک لاله شد. موقع برگشت، ما باید یک مسیر طولانی را طی می‌کردیم تا از روی یک پل چوبی رد بشویم. وقتی جوان‌ها را می‌دیدم که دورخیز می‌کنند و از روی نهر بزرگی که به آن آب کرج می‌گفتند می‌پرند، آرزو می‌کردم که یک روزی من هم بتوانم بپرم ولی هیچ‌وقت نتوانستم.
آرش
قبل از انقلاب، بچه‌ها را در دبستان‌ها، داوطلبانه پیش‌آهنگ می‌کردند. آقای شبان‌کاره معلم ورزش ما که بسیار مقرراتی و جدی بود، سرپرست پیش‌آهنگی هم بود. بعدها که وارد دانشکده خلبانی شدم، متوجه شدم که سخت‌گیری‌های این شخص کم‌تر از محیط ارتش نبود. ایشان ماهی یکی، دو بار ما را به اردوی منظریه می‌برد. آن‌موقع، شهر تهران از خیابان ولی‌عصر فعلی به خیابان طالقانی نمی‌رسید و بقیه، تا کوه‌های شمیران بیابان بود. تمام سینۀ کوه‌های شمال تهران هم درخت‌های ازگیل خودرو درآمده بود. بعد از اردو، هرکدام‌مان دو، سه کیلو ازگیل می‌کندیم که در حکم سوغات اردو بود.
آرش
رمپ کنار باند پرواز، محل تخلیه اسرا شده بود. اسیرها که اغلب سیاهپوست بودند، زیر آفتاب قطار شده بودند و بین آن‌ها انواع و اقسام ملیت‌ها دیده می‌شدند. آن‌ها به صورت مزدور به صدام کمک می‌کردند. از چند نفر ملیت‌شان را پرسیدم. مصری و سودانی و بنگلادشی بودند. از دیدن آن‌ها تعجب می‌کردم. وقتی از یک سودانی که دست و پا شکسته انگلیسی می‌فهمید پرسیدم برای چه به صدام کمک می‌کند با ایما و اشاره گفت: ما بیچاره‌ایم و گرسنه، مجبوریم به‌خاطر پول، بجنگیم.
آرش
تا جوانمردی را دیدم، دیگر به آن آقا توجه نکردم. رفتم جلو و گفتم: محمد، چطوری؟ جوانمردی درد شدیدی داشت و به دست و پایش اشاره می‌کرد. او طوری زمین خورده بود که پایش شکسته بود و از درد، خودش را روی دست راستش انداخته بود و عصب دستش قطع شده بود ولی فکر می‌کرد دستش هم شکسته. شروع کردم به شوخی‌کردن و روحیه‌دادن که او را بخندانم. بعد هم یک شوخی بد کردم. آن آقا گفت: شما معلوم نیست از کدوم تیر و طایفه‌اید! این‌جا هم ول نمی‌کنین؟! گفتم: حاج‌آقا، شما مردم رو گریه میندازید، ما می‌خندونیم. آن آقا دیگر چیزی نگفت.
آرش
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من بیرون از هواپیما روی صندلی‌ام نشسته بودم و به جای سقوط، اوج می‌گرفتم. آن‌قدر رفتم بالا تا جایی که انگار صندلی به چیز سختی خورد و به پشت برگشت و دو تا معلق زد. هنوز به صندلی چسبیده بودم و با آن چرخ می‌خوردم. یک‌دفعه صندلی از زیرم جدا شد و رفت و چتر باز شد و دوباره به سمت بالا کشیده شدم. از شدت جریان هوا نمی‌توانستم دهانم را باز کنم، فقط یک کلام در کامم چرخید: خدایا شکرت! طولی نکشید که چتر کاملاً باز شد و توانستم سرم را پایین بگیرم و نگاه کنم و صحنه‌ای را ببینم که کم‌تر خلبانی دیده: لحظۀ برخورد هواپیمایم را با زمین! اگر چند ثانیه دیرتر پریده بودیم، الان ما هم میان آتشِ آن بودیم.
آرش
بلند شدم و سرِ خودکار آنتنی‌ام را بیرون کشیدم و پای تابلو شروع کردم به نشان‌دادن نقشه و شرح دادن پرواز. آقای غفاری هم نشسته بود و گوش می‌داد. در آخر توضیحات، رو کردم به جناب غفاری و گفتم: خسرو، اگه موردی پیش اومد شما لیدر بشو و من بیام تو بالت... و خودکار را جمع کردم و گذاشتم توی جیبم. خسرو ابرویی بالا انداخت و گفت: ممد، حالا نمی‌خواد خودکارت رو نشون ما بدی، بده‌اش به من! دستم را روی جیبم فشار دادم و گفتم: من این رو به یه زحمتی گیر آوردم وگرنه چیز قابل‌داری نیست. بس نکرد و صدایش را کشید که: بده‌اش به من! امروز می‌زننت می‌پری بیرون، اینم باد می‌برش دلت می‌سوزه‌ها. اون‌وقت من زنگ می‌زنم به مهین و می‌گم ممد رو زدن. گفتم: خاطرت جمع باشه. تو این‌جا مهمونی، تو رو می‌زنن. اون‌وقت من زنگ می‌زنم به ناهید خبر می‌دم.
آرش
فردا صبح، از حمام که بیرون آمدم، باز آن حالت به‌ا دست داد. دیگر مطمئن شدم که می‌خواهد اتفاقی بیفتد. دستم طرف زیرپوشم که رفت، به ذهنم زد عوضش کنم. می‌خواستم اگر من را زدند و نوبت به درآوردن لباس‌هایم رسید، همه نو باشند. حتی جوراب‌هایم را هم نو برداشتم، مبادا سوراخ باشند.
آرش

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان