بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب پرواز با آتش | صفحه ۲ | طاقچه
تصویر جلد کتاب پرواز با آتش

بریده‌هایی از کتاب پرواز با آتش

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۹از ۱۵ رأی
۴٫۹
(۱۵)
بلند شدم و سرِ خودکار آنتنی‌ام را بیرون کشیدم و پای تابلو شروع کردم به نشان‌دادن نقشه و شرح دادن پرواز. آقای غفاری هم نشسته بود و گوش می‌داد. در آخر توضیحات، رو کردم به جناب غفاری و گفتم: خسرو، اگه موردی پیش اومد شما لیدر بشو و من بیام تو بالت... و خودکار را جمع کردم و گذاشتم توی جیبم. خسرو ابرویی بالا انداخت و گفت: ممد، حالا نمی‌خواد خودکارت رو نشون ما بدی، بده‌اش به من! دستم را روی جیبم فشار دادم و گفتم: من این رو به یه زحمتی گیر آوردم وگرنه چیز قابل‌داری نیست. بس نکرد و صدایش را کشید که: بده‌اش به من! امروز می‌زننت می‌پری بیرون، اینم باد می‌برش دلت می‌سوزه‌ها. اون‌وقت من زنگ می‌زنم به مهین و می‌گم ممد رو زدن. گفتم: خاطرت جمع باشه. تو این‌جا مهمونی، تو رو می‌زنن. اون‌وقت من زنگ می‌زنم به ناهید خبر می‌دم.
آرش
فردا صبح، از حمام که بیرون آمدم، باز آن حالت به‌ا دست داد. دیگر مطمئن شدم که می‌خواهد اتفاقی بیفتد. دستم طرف زیرپوشم که رفت، به ذهنم زد عوضش کنم. می‌خواستم اگر من را زدند و نوبت به درآوردن لباس‌هایم رسید، همه نو باشند. حتی جوراب‌هایم را هم نو برداشتم، مبادا سوراخ باشند.
آرش
بعد از شام، تا ساعت دوازده با مهمان‌ها فیلم دیدیم. بعد از فیلم، دیگر ننشستم و به‌خاطر پرواز فردا صبح، عذرخواهی کردم و رفتم که بخوابم. تا بلند شدم بروم، رضا هم دنبالم بلند شد ولی در رختخوابِ خودش نخوابید. آمد پیش من و در بغلم آن‌قدر وول خورد تا خوابش برد. دوباره فکر و خیال به سراغم آمد ولی همین‌طور که به صدای نفس‌های رضا گوش می‌دادم، خوابم برد. تمام شب را کابوس می‌دیدم و بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدم.
آرش
خالی نگذاریم. عراقی‌ها با شاهرگ حیاتی نفت ما یعنی تلمبه‌خانه‌های مارون ۱ و ۲ فاصلۀ زیادی نداشتند و فقط اهواز بین آن‌ها و این منطقه فاصله انداخته بود. آن روز، پایگاه همدان مرتب دسته‌های دو فروندی می‌فرستاد و با تانکری هم که در منطقه داشتیم، مشکل بنزین حل بود. بچه‌ها برای هر پرواز اسمی انتخاب می‌کردند مثل صبرا، شتیلا یا اسم بچه‌های‌شان را. من به‌خاطر عشقی که به رضا داشتم، روی بیش‌تر پروازهایم اسم او را می‌گذاشتم، از جمله پرواز آن روز را.
آرش
آرزوی من بعضی وقت‌ها دوست دارم جایی باشم که کسی دور و برم نباشد ولی هیچ‌وقت این آرزو را به زبان نمی‌آورم. من در طول خدمتم، به‌خاطر کار و فشار زیاد، دو بار این آرزو را کردم و خیلی زود نتیجه‌اش را دیدم. بار اول، به دلیل شدت ناراحتی از کشتن این خلبان عراقی، به خدا گفتم ای کاش یک هفته در بیابان دوری بودم که با هلی‌کوپتر فقط برایم نون و آب می‌آوردند و من هیچ‌کس را نمی‌دیدم و با کسی حرف نمی‌زدم. تا این را گفتم، سانحه اولم را دادم. دومین‌بار هم در بندرعباس، زمانی که عراق تا پشت جزیره قشم می‌آمد و نفت‌کش‌های ما را می‌زد و فشار کارم زیاد بود، این آرزو را به زبان آوردم و فردای آن روز، با هلی‌کوپتر سانحه دادم.
آرش
این ارتفاع ما نمی‌توانستیم فیلم بگیریم بنابراین پشت سر ما یک هواپیمای شناسایی برای عکس‌گرفتن به منطقه رفت. سروان فریبرز غنی‌نژاد با هواپیمای شناسایی از تهران بلند شده بود و زیر تانکر، آماده بود. جناب غنی‌نژاد خلبان بی‌نظیری بود. خلبانی که شاید خود آمریکایی‌ها هم آرزویش را داشتند. بچه‌های گردان شناسایی یکی از یکی بهتر بودند. این هواپیماها نه بمبی داشتند و نه راکت و فشنگی که از خودشان دفاع کنند، فقط دوربین داشتند و باید بعد از حملۀ شکاری‌ها که دشمن هوشیار هم شده بود، روی هدف می‌رفتند و عکس می‌گرفتند. این کار خیلی دل و جرئت می‌خواست. در آن مأموریت، عراقی‌ها برای ما هواپیما بلند کردند که به ما نرسید ولی جناب غنی‌نژاد را موقع برگشت زد. البته به جای حساسی نخورد و فقط چند پارگی زیر بال‌ها ایجاد کرد. ایشان عکس‌ها را به تهران برد که بلافاصله چاپ شد. ما عکس‌ها را ندیدیم ولی کارشناس‌ها گفتند بمب‌ها درست روی خاکریزهای عراقی خورده و دشمن حدود هزار و هشتصد کشته داده.
آرش
تا به همدان رسیدیم، ایرج آمد سراغ ما. بغلش کردم و تشکر کردم. می‌گفت تا لحظۀ نشستن در امیدیه، در هول و هراس ایجکت کردن ما بوده. وقتی نشستیم، متوجه شدیم از نیروهایی که در آبادان بودند خبر رسیده که پل، چهل درصد تخریب شده و ارتباط عراقی‌ها از خرمشهر به آبادان قطع شده. طبق معمول، جناب گلچین از من تشکر کرد و این‌بار چند کوپن بنزین به من داد. البته در جنگ کسی برای مادیات نرفته بود و ما هم توقعی نداشتیم ولی پاداش من برای زدن پل خرمشهر که دست عراقی‌ها را از آبادان کوتاه می‌کرد، چند تا کوپن بنزین بود که پولش را بدهم و بخرم. کوپن‌ها را گذاشتم جیبم و سریع رفتم خانه تا یک چیزی بخورم و برای عملیات بعد از ظهر آماده بشوم
آرش
سرهنگ معزی خلبان مخصوص شاه، واقعاً از نظر پروازی بی‌نظیر و آدم تیزی بود. سال ۵۷، او شاه را از ایران برد. بعد هم که انقلاب شد، هواپیما را به ایران برگرداند و خیلی هم از او تشکر و قدردانی شد. برای این کار کسی از او بازخواست نکرد و موقعیت خوبی در نیروی‌هوایی داشت. معزی از مؤمن‌های قبل از انقلاب بود. سال ۵۶ که برای یک مأموریت به بندرعباس آمده بود، من دیدم که در گردان، چیزی مثل روزنامه پهن کرد و به نماز ایستاد. تظاهر نمی‌کرد چون در زمان شاه، کسی از این کارها خوشش نمی‌آمد و نمازخوان‌ها اُمُل به حساب می‌آمدند.
آرش
حدود اهواز، کم‌کم ارتفاع را کم کردیم و گشتیم به سمت خرمشهر و از شمال غربی، وارد شهر شدیم. زمانی که روی شهر رسیدیم، ارتفاع‌مان پنجاه پا بود. چیزی حدود ده، پانزده متر بالای زمین. در آن ارتفاع، شهر قشنگ دیده می‌شد. با این که هنوز یک سال از جنگ نگذشته بود ولی خرمشهر، با خاک یکسان بود. عراقی‌ها بولدوزر انداخته بودند و شهر را کاملاً صاف کرده بودند. آن‌ها برای خرمشهر نقشه‌ها داشتند و آمده بودند بمانند. حتی اسمش را هم گذاشته بودند محمره.
آرش
ما باید در این مأموریت، ساختمان کشتارگاه خرمشهر را که عراقی‌ها به انبار مهمات تبدیلش کرده بودند، بمباران می‌کردیم. کشتارگاه، جنوب شرقی شهر و به سمت آبادان بود. طبق معمول، با درخواست خودم به صورت تک فروندی آماده شدم. بعد از بیریف با آقای جوانمردی که خلبانی خوب و مرد بسیار دانایی بود پای هواپیما رفتیم. چرخی دور هواپیما زدم و مثل همیشه، زیر لب آیه «فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین» را خواندم و با یک صلوات، سوار شدم.
آرش
بررسی سانحه تا آخر هم به جایی نرسید و معلوم نشد که چه شده. به نظر من نباید دو هم‌دوره‌ای، یکی معلم دیگری بشود. در آن پرواز قرار بود آقای سرابی به هم‌دوره‌ای‌اش، بلندشدن و نشستن یاد بدهد در حالی که خودش هم تجربۀ چندانی نداشت.
آرش
بچه‌های فنی، ۶۶۱۷ را ظرف دو روز تعمیر کردند و من با یک هلی‌کوپتر رفتم و هواپیما را برگرداندم. من بعد از آن به کرمانشاه نرفتم ولی می‌گفتند یکی از بمب‌ها که در دشت بیستون، پایین کوه افتاد به قدری در زمین فرو رفت که چشمه‌ای باز کرد که هنوز هم هست و مردم به آن می‌گویند «چشمه بمب».
آرش
از آن‌جایی که می‌دانستم خبرها زود در پایگاه می‌پیچد و ممکن است خانمم چیزهایی بشنود، به او زنگ زدم. تعجب کرد که چرا بین روز تماس گرفته‌ام. گفت: کجایی؟ گفتم: کرمانشاه. تعجبش بیش‌تر شد و پرسید: کرمانشاه واسه چی؟! گفتم: اومدم نون‌برنجی بخرم و برگردم. صدایش را کشید و گفت: تو این وضعیت، کی از تو نون‌برنجی خواست؟! گفتم: تو ناهارت رو بخور، من یکی، دو ساعت دیگه میام. متوجه شدم از قضیه بویی نبرده. این‌ها را که به خانمم می‌گفتم، کاظم‌نژادی شنید. فوری راننده‌اش را فرستاد شهر و سفارش شش جعبه نون‌برنجی داد. آن‌قدر گفتیم نون‌برنجی که بالاخره قسمت‌مان شد!
آرش
بعد از تخلیۀ باند از ۶۶۱۷، آقای کاظم‌نژادی ما را به دفتر خودش برد. همان‌موقع، جناب سرگردی که با هم کشمکش داشتیم و جانشین مرحوم سرهنگ بهرام هوشیار معاونت عملیات ستاد بود، از تهران زنگ زد و طلبکارانه با لهجهٔ لاتی گفت: آقاعتیقه‌چی! هواپیما چی شد؟ گفتم: خودم سالمم. گفت: هواپیما رو می‌پرسم! گفتم: می‌گم خودم سالمم! شما عوض این که حال منو بپرسی حال هواپیما رو می‌پرسی؟ و گوشی را گذاشتم. دوباره که زنگ زد گفتم: مرد حسابی! تو توی دفترت زیر کولر نشستی و خبر نداری به ما چی می‌گذره؟! من جیگرم خونه. می‌خوام هماهنگ کنم و با هلی‌کوپتر برگردم همدان. ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
آرش
می‌توانستم از همان‌جا ارتفاعم را تبدیل به سرعت کنم و بیایم پایین و در باند کرمانشاه بنشینم ولی ترسیدم که اتفاقی بیفتد. مثلاً بنزین تمام شود یا لاستیکم بترکد و زمین بخورم و بمب‌هایم منفجر بشود. تصمیم گرفتم اول، بمب‌ها را روی کوه بیستون بریزم و برای نشستن، از سمت مخالف روی شهر برگردم. من اطلاع نداشتم که پدافند کرمانشاه آتش به‌اختیار است و نباید روی شهر بروم. با هماهنگی رادار، بمب‌ها را در حالت سِیف (ایمن، حالتی که منفجر نشود) روی بیستون رها کردم و گشتم به سمت شهر. سرابی دوباره گفت: ممد! حالا حتماً باید بریم کرمانشاه؟ جنگه! آبرومون می‌ره‌ها! دیگر کفری شده بودم. با عصبانیت گفتم: می‌ریم، اگه یه موقع دیدیم اوضاع جور نیست، می‌ریم همدان. همدان هم اگه هوا خراب بود می‌ریم تهران. دوباره گفتم: بنزین‌مون نهصد پونده محمدجان! یعنی در حال خاموش شدن بودیم. موتور با بنزین زیر هزار و ششصد پوند، هر لحظه خطر خاموش شدن دارد. سرابی این را شنید، باز هم هیچی نگفت.
آرش
ایرج-که اگر نبود، من هم الان نبودم- تشکر کردم و گفتم برگردد همدان و وضعیتم را به رادار گفتم و از او خواستم تانکر را به سمت ما هدایت کند. بعد از هفت، هشت دقیقه پرواز که بنزینم به مینیمم رسید و چراغ اخطارِ تمام شدن بنزین روشن شد، متوجه شدم تانکر هنوز صد مایل (حدود دویست کیلومتر) با ما فاصله دارد. خیلی عصبانی شدم و در حال بد و بیراه گفتن، سر از کرمانشاه درآوردم. از رادار خواستم که اقلاً هماهنگ کند که در کرمانشاه بنشینم. سرابی با این که خیلی باسواد بود ولی دیگر قاطی کرده بود. گفت: ممد، می‌خوای بری کرمانشاه چی کار؟! تعجب کردم: یعنی وضعیت‌مان را نمی‌داند؟! با عصبانیت گفتم: می‌خوام برم نون‌برنجی بخرم! انگار باورش شده باشد گفت: چه حوصله‌ای داری‌ها! تو این وضعیت برای نون‌برنجی می‌خوای بری کرمانشاه؟ اصلاً متوجه شرایط نبود.
آرش
بعد از پیاده شدن به گردان رفتیم. حالا ما نشسته بودیم و بچه‌ها یکی‌یکی می‌آمدند و دست می‌دادند و به‌خاطر زدن یک هواپیمای عراقی از ما تشکر می‌کردند. ما هم متعجب همدیگر را نگاه می‌کردیم. در پست فرماندهی، جناب گلچین دوباره برایم خط و نشان می‌کشید که: باز تو رفتی بی‌انضباطی کردی و لای کوه‌ها پیچیدی و یارو رو زدی به کوه؟! تازه متوجه اصل ماجرا شدم. وقتی می‌خواستم هواپیمای عراقی را منصرف کنم، نتوانسته بود دنبال ما بین کوه‌ها بپیچد و به کوه خورده بود. وقتی انکار کردم، جناب گلچین با خنده گفت: می‌دونم... شما نکردی... ایشون یک‌راست رفت و هواپیماش رو زد به کوه و خودش رو کشت! چون سابقه بی‌انضباطی داشتم، همه چیز پای من نوشته می‌شد. به هر حال این دومین هواپیمایی بود که بدون برنامه‌ریزی ساقط کردم.
آرش
وقتی شاکری‌فر روی باند ترمز کرد، جفت لاستیک‌هایش ترکید و باند کاملاً بسته شد. حالا من بالا بودم و نمی‌دانستم چه کنم. بنزین داشتم که مقداری بچرخم ولی تخلیۀ باند از دو تا هواپیما کار کمی نبود. در فکر بودم که چه کنم که یاد باند شماره ۱۳ افتادم. این باند چون ایمنی نداشت، معمولاً از آن استفاده نمی‌شد ولی این‌بار مجبور بودم. باند اصلی، معمولاً صبح به صبح با ماشین‌های مخصوص، از سنگ یا تکه‌های هواپیما جارو می‌شد ولی باند ۱۳ چون استفاده نمی‌شد، همه چیز در آن پیدا می‌شد؛ از تکه‌های هواپیما گرفته تا جانور. الحمدالله من هم به سلامت نشستم ولی هر سه تای‌مان از گلوله‌های پدافند، آبکش شده بودیم.
آرش
بمب‌های‌شان را ریختند و نوبت به من رسید. تا نوبت من شد، همۀ چراغ‌های زردرنگ سد خاموش شد. فهمیدم که بمب‌های آن‌ها به جای حساسی خورده‌اند. مقداری جلوتر رفتم و بمب‌هایم را زدم. می‌خواستم اگر چیزی از تأسیسات سد مانده پاک بشود ولی دو تا از دوازده بمب من، توی آب افتادند. هرچند از آن بالا نمی‌توانستیم موتورخانه یا کامپیوتر تأسیسات را تشخیص بدهیم ولی به کامپیوتر سد خیلی خسارت زدیم. خسارت به حدی بود که بعد از سی سال و در سال ۱۳۹۰، این تأسیسات به دست متخصصان ایرانی وزارت نیرو راه‌اندازی شد. هرچند که نمی‌شود برای این عقب‌ماندگی‌ها عراق را سرزنش کرد چون آن‌ها همۀ این سال‌ها درگیر جنگ بودند.
آرش
ارتفاع پایین در شب، به‌خاطر عوامل طبیعی و غیر طبیعی مثل کوه و درّه و آنتن، تجربه‌های تلخی داشت. هواپیمای بویینگی که الان روبه‌روی پارک ارم، رستوران هوایی شده، برای مأموریتی شبانه از شیراز بلند می‌شود که بالش به یک آنتن مخابراتی در ته باند گیر می‌کند و سقوط می‌کند و بعدها بدنه‌اش تبدیل به رستوران می‌شود. این خطرها در پروازهای ارتفاع پایین در شب، بچه‌ها را تهدید می‌کرد
آرش

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

حجم

۱٫۶ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۵۱۲ صفحه

قیمت:
۵۵,۰۰۰
۲۷,۵۰۰
۵۰%
تومان