بریدههایی از کتاب دیدن دختر صددرصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل
۳٫۳
(۴۴)
خیلی آرام گفت: «من نمیتونم آینده رو ببینم. اصلا علاقهای به آینده ندارم. اگه بخوام دقیقتر بگم هیچ تصوری از آینده ندارم. برای اینکه یخ هیچ آیندهای نداره. تنها چیزی که یخ داره گذشتهایه که درون اون به دام افتاده. اینطوریه که یخ میتونه همهچیزو حفظ کنه. اونقدر روشن و متمایز و واضح که انگار هنوز جریان داره. این ذات یخه.»
فاطمه :)
دخترک گفت: «از بیرون که به بید نابینا نگاه میکنی خیلی کوچیک به نظر میرسه اما ریشههاش خیلی عمیقن. راستش، بید نابینا بعد از چند وقت دیگه اصلا رشد نمیکنه و فقط ریشههاش بیشتر و بیشتر داخل زمین فرو میرن. درست مثل اینه که این درختها از ظلمات تغذیه میکنن.»
فاطمه :)
فکر میکرد: «من آدمی هستم که چیزهای بیمعنی رو میقاپم و میذارم مهمترین چیزای زندگیام از دست بره»
Sabereh Ahmadzadeh
به یکباره تمام توانم را از دست داده بودم. ذره ذره، ذره ذره و آخر سر دیگر حتی توان رنجیدن هم نداشتم.
da☾
بیا خودمونو امتحان کنیم. فقط یکبار. اگه ما واقعآ عاشق همدیگه باشیم، یه وقتی، یه جایی، حتمآ دوباره همدیگه رو میبینیم
da☾
ممکن بود زندگی طبق دلخواهش بشود، یا اینکه باز اوضاع به هم بریزد اما حالا دستکم اسمش را داشت. اسمی که فقط و فقط مال خودش بود.
da☾
سال ۱۹۷۱ بعد از میلاد مسیح، سال اسپاگتی بود.
آن سال اسپاگتی میپختم تا زندگی کنم و زندگی میکردم تا اسپاگتی بپزم. بخاری که از قابلمه برمیخاست، مایه مباهات من بود و سس گوجهفرنگی که داخل تابه قل قل میزد، مایه امید زندگیام.
da☾
«ارقام چیزهای مهمی نیستند.»
سپیده اسکندری
«مثلا باد دلایل خودش رو داره. وقتی مشغول زندگیات هستی، متوجهش نمیشی، بعد یه جایی مجبور میشی بهش توجه کنی. اون نیت خاصی داره. اون تو رو درهم میپیچه و دگرگون میکنه. باد فقط باد نیست. باد از درون تو آگاهه. همه اشیاء تو رو میشناسن. حتی یه سنگ. و تنها کاری که میتونی بکنی اینه که باهاشون کنار بیای. وقتی با اونا یکی بشی به بقا میرسی و ژرفتر میشی.»
Ali Safari
حالا که اسمش را پس گرفته بود، میتوانست زندگی عادی خودش را داشته باشد. ممکن بود زندگی طبق دلخواهش بشود، یا اینکه باز اوضاع به هم بریزد اما حالا دستکم اسمش را داشت. اسمی که فقط و فقط مال خودش بود.
Ali Safari
حالا میدانست مهم آن است که در قلبت تصمیم بگیری شخص دیگری را با تمام وجود بپذیری و وقتی این کار را بکنی، اولین و آخرین بار خواهد بود.
Negin Nikbakht
«فقط یه کابوس بوده. کابوسها از گذشته میآن نه از آینده. تو دیگه با اون ارتباطی نداری. این تویی که اونا رو به طرف خودت میکشی، میفهمی؟»
شهرزاد
دخترک گفت: «از بیرون که به بید نابینا نگاه میکنی خیلی کوچیک به نظر میرسه اما ریشههاش خیلی عمیقن. راستش، بید نابینا بعد از چند وقت دیگه اصلا رشد نمیکنه و فقط ریشههاش بیشتر و بیشتر داخل زمین فرو میرن. درست مثل اینه که این درختها از ظلمات تغذیه میکنن.»
فاطمه :)
دکتر به تدریج به وجود قلوهسنگ که هر شب جایش را عوض میکند، عادت میکند و آن را به عنوان چیزی طبیعی میپذیرد. دیگر از اینکه سنگ جابجا شده تعجب نمیکند. هر روز صبح که به بیمارستان میرسد دنبال سنگ میگردد. آن را برمیدارد و روی میز برمیگرداند. این کار جزئی از برنامه روزانه او میشود. تا وقتی که او در اتاق است سنگ جابجا نمیشود. سنگ به آرامی همانند گربهای که زیر آفتاب چرت بزند، یک جا میماند. تنها پس از آنکه او اتاق را ترک میکند و در اتاق را قفل میکند، جابجا میشود.
فاطمه :)
. پس از مدتی درست مثل آنکه هیپنوتیزم شده باشد، چشم برداشتن از سنگ برایش دشوار میشود. کمکم علاقهاش را نسبت به همهچیز از دست میدهد. دیگر کتاب نمیخواند، ورزش نمیکند و صحبت کردن با همکارانش او را کسل میکند و نسبت به عاشق خویش بیاعتنا میشود. اشتهایش را از دست میدهد. حتی در آغوش گرفتن معشوق نیز او را میآزارد. وقتی کسی دور و برش نیست، مثل افراد تنهایی که با سگ یا گربهای صحبت میکنند با صدای آرام با سنگ سخن میگوید و به آنچه سنگ با زبان بیزبانی به او میگوید گوش میدهد. حالا دیگر قلوهسنگ سیاه بخش بزرگی از زندگی او را در اختیار دارد.
فاطمه :)
حجم
۹۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
حجم
۹۱٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۳
تعداد صفحهها
۱۳۳ صفحه
قیمت:
۶۶,۵۰۰
۵۳,۲۰۰۲۰%
تومان