بانوی من!
آرزو دارم
در روزگار دیگری
دوستت میداشتم.
روزگاری،
مهربانتر
شاعرانهتر
روزگاری
که شمیم کتاب
شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را
بیشتر حس میکرد.
داریوش
ای که چون زمستانی
و من دوست دارمت
دستت را
از من مگیر.
برای بالاپوش پشمینات
از بازیهای کودکانهام مترس.
همیشه آرزو داشتهام
روی برف، شعر بنویسم.
روی برف، عاشق شوم
و دریابم که عاشق
چگونه با آتشِ برف
میسوزد.
داریوش
ای یار
عشق تو چیست؟
گل یا دشنه؟
شمعی روشن
طوفانی کوبنده
یا مشیت ناگزیر خداست؟
داریوش
بانوی من!
چقدر والایی
و با فرهنگ
تو
از آغاز دانستی
که عشق فرهنگ است
و شعر
خلاصه فرهنگ.
و بر این دو
شرط بستی
و بردی.
داریوش