ابرهای بزرگ قشنگی بالاسرمان در حرکت بودند، ابرهای دره که باعث میشوند گستردگیِ امریکای مقدسِ روبهویرانی را وجببهوجب و ذرهبهذره حس کنی.
محمدحسین
«مِیفروشی ایدهآل تو کل امریکا پیدا نمیشه. مِیفروشی ایدهآل چیزیه که از درک ما خارج شده. تو سال ۱۹۱۰ مِیفروشی جایی بود که مردا بعد یا حین کار میرفتن تا دورِ هم جمع شن، و فقط هم یه پیشخون دراز بود، نردههای برنجی، تفدان، پیانوِ اتوماتیک، چندتا آینه، و بشکههای آبجو که یه لیوان گندهش پنج سنت بود. حالا فقط فلزهای کروم هست، و زنهای مست و مفعولها، بارمنهای بدعنق، و صاحبمغازههای مضطرب که دوروبر درِ ورودی ول میگردن، و نگران صندلیهای چرمی و قانون هستن؛ یکعالمه جیغوداد بیموقع و سکوت مرگبار موقعی که یه غریبه وارد میشه.»
محمدحسین
پلیس امریکا در حال جنگ روانی علیه آن دسته از امریکاییهاست که نمیتواند با سند و تهدید بترساندشان. نیروی پلیسِ ویکتوریایی است؛ از پنجرههای کپکزده سرک میکشد و میخواهد تو همهچیز تفحص کند، و اگر به قدر رضایتْ جرم وجود نداشت، میتواند ابداع کند.
محمدحسین
همهمان به وجد آمده بودیم، همهمان متوجه بودیم که در حال پشتسر گذاشتن سردرگمی و پوچی هستیم، و قرار است یگانه کردار بزرگوارانهٔ دورانمان را انجام دهیم، حرکت. و حرکت کردیم!
محمدحسین
پرسیدم «اد، میخوای با خودت چیکار کنی؟»
گفت «نمیدونم. فعلاً سر میکنم. تهوتوی زندگی رو درمیآرم.»
محمدحسین
از فرط ایمانی واقعی به جنون رسیده بود.
محمدحسین
هیچوقت در زندگیام اینقدر غمزده نبودم.
محمدحسین
زندگی خودم را داشتم؛ زندگیِ همیشه غمزده و فلاکتبار خودم را.
محمدحسین
چشمانش را بست و گفت «عاشقِ عشقم.»
محمدحسین
تنها کاری که میخواستم انجام بدهم این بود که بزنم به دل شب و یک جا گموگور شوم، بروم به تمام مملکت سرک بکشم و ببینم هر کس چهکار میکند.
محمدحسین