تو سواری بعدیای که نصیبم شد گیر مردک لاغر و نحیفی افتادم که معتقد بود گرسنگی کنترلشده برای سلامتی خوب است.
محمدحسین
تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانهٔ زندگیاند، دیوانهٔ حرف زدناند، دیوانهٔ نجات یافتن، در یکآن خورهٔ همهچیز هستند، آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند، میسوزند عین آتشبازیهای زردفامی که مثل عنکبوتهایی میان ستارهها منفجر میشوند و وسطشان نور تند آبیرنگی میبینی و همه میگویند «وااای!»
محمدحسین
قرار شد همهٔ کارهایی را که تابهحال نکردهایم و بیشازحد احمقانه بوده انجام بدهیم.
محمدحسین
چیزی نداشتم به کسی بدهم جز همین سرگردانیام.
محمدحسین
چون تنها آدمهایی که باهاشان حال میکنم دیوانههایند، آدمهایی که دیوانهٔ زندگیاند، دیوانهٔ حرف زدناند، دیوانهٔ نجات یافتن، در یکآن خورهٔ همهچیز هستند، آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند و حرفهای معمولی نمیزنند، فقط میسوزند، میسوزند،
کاربر ۲۴۹۷۲۲۷
ای پروردگار، باید چه کنم؟ به کجا خواهم رفت؟
محمدحسین
هر راهی که زندگی هدایتم کنه میرم.
محمدحسین
میخوام با یه دختری ازدواج کنم، تا روحم کنارش آروم بگیره و تا دم پیری کنارِ هم باشیم. نمیشه که تا ابد همینجور بمونیم ــ منظورم اینهمه جنون و ورجهوورجهست. باس بریم یه جایی، یه چیزی پیدا کنیم.
محمدحسین
هوا نبود، بلکه بازدمِ زنده و قابللمسِ درختان و مرداب بود.
Orson Welles
از ارتفاعات و پشت کوه آمده بودند پایین و دست دراز کرده بودند برای چیزی که فکر میکردند تمدن میتواند بهشان عرضه کند، و هرگز تصور غم و وهمِ درهمشکسته و فقیر تمدن را نمیکردند.
محمدحسین