بریدههایی از کتاب در راه
۳٫۷
(۹)
و من میدونم، میدونم که همهچی روبهراه میشه.
محمدحسین
وقتی داشتیم از مرز کلرادو ـ یوتا میگذشتیم خدا را تو آسمان دیدم، در قالب ابرهای بزرگ آفتابسوز زرینی بر فراز صحرا که انگار انگشتش را به من نشانه رفته بود و میگفت «از اینجا بگذر و به راهت ادامه بده، در راهِ بهشتی.»
محمدحسین
تنها کاری که کردم این بود که بمیرم.
محمدحسین
آرزو کردم ای کاش مکزیکیای ساکن دِنوِر بودم، یا حتا ژاپنیای فقیر و مجبور به خرکاری، هر چیزی به غیر از چیز ملالتباری که بودم، «مرد سفیدپوست» ای سَرخورده.
محمدحسین
آن بعدازظهر ارغوانی در حالی میان روشناییهای خیابان بیست و هفتم و ولتون تو محلهٔ رنگینپوستهای دِنوِر قدم میزدم که تکتک عضلاتم درد میکردند و آرزو میکردم ای کاش سیاهپوست بودم، به این فکر میکردم که حتا بهترینهایی که دنیای سفیدپوستها عرضه کرده هم برای من به قدر کافی وجد و شعف ندارد، نه زندگی کافی دارد، نه سرخوشی، نه عشقوحال، نه ظلمت، نه موسیقی، نه شبِ کافی.
محمدحسین
غروبها قدم میزدم. حس میکردم لکهای بر سطح زمین سرخ غمناکم.
محمدحسین
حالا دیگر نه کسی را داشتم، نه چیزی.
محمدحسین
زمانهست دیگه. همهچی خودش جفتوجور میشه.
محمدحسین
چه حسی دارد وقتی از کسانی دور میشوی و آنها سرجایشان میمانند تا به شکل نقطهای محو شوند؟ ــ این جهان بهغایت عظیم است که ما را به پیش میراند، و خداحافظی است. ولی ما زیر آسمانها به پیش میرانیم به سوی ماجرای دیوانهوار بعدی.
محمدحسین
«نوع بشر یه روزی میفهمه که ما در ارتباط و تماس با مُردهها و دنیای دیگه یا هر چی که اسمش رو میذارین هستیم؛ همین الان هم اگه به قدر کافی ارادهٔ ذهنی داشته باشیم میتونیم پیشگویی کنیم که صدها سال بعد چه اتفاقی میافته و اینجوری جلو فجایع رو بگیریم. وقتی آدم میمیره تو مغزش جهشی انجام میشه که فعلاً هیچی راجعبهش نمیدونیم ولی اگه دانشمندها خودشون رو جمعوجور کنن، یه روزی همهچیز رو در موردش میفهمیم. فعلاً که این آقایون عوضی تنها فکروذکرشون اینه که ببینن میتونن دنیا رو منفجر کنن یا نه.»
محمدحسین
ابرهای بزرگ قشنگی بالاسرمان در حرکت بودند، ابرهای دره که باعث میشوند گستردگیِ امریکای مقدسِ روبهویرانی را وجببهوجب و ذرهبهذره حس کنی.
محمدحسین
«مِیفروشی ایدهآل تو کل امریکا پیدا نمیشه. مِیفروشی ایدهآل چیزیه که از درک ما خارج شده. تو سال ۱۹۱۰ مِیفروشی جایی بود که مردا بعد یا حین کار میرفتن تا دورِ هم جمع شن، و فقط هم یه پیشخون دراز بود، نردههای برنجی، تفدان، پیانوِ اتوماتیک، چندتا آینه، و بشکههای آبجو که یه لیوان گندهش پنج سنت بود. حالا فقط فلزهای کروم هست، و زنهای مست و مفعولها، بارمنهای بدعنق، و صاحبمغازههای مضطرب که دوروبر درِ ورودی ول میگردن، و نگران صندلیهای چرمی و قانون هستن؛ یکعالمه جیغوداد بیموقع و سکوت مرگبار موقعی که یه غریبه وارد میشه.»
محمدحسین
پلیس امریکا در حال جنگ روانی علیه آن دسته از امریکاییهاست که نمیتواند با سند و تهدید بترساندشان. نیروی پلیسِ ویکتوریایی است؛ از پنجرههای کپکزده سرک میکشد و میخواهد تو همهچیز تفحص کند، و اگر به قدر رضایتْ جرم وجود نداشت، میتواند ابداع کند.
محمدحسین
همهمان به وجد آمده بودیم، همهمان متوجه بودیم که در حال پشتسر گذاشتن سردرگمی و پوچی هستیم، و قرار است یگانه کردار بزرگوارانهٔ دورانمان را انجام دهیم، حرکت. و حرکت کردیم!
محمدحسین
پرسیدم «اد، میخوای با خودت چیکار کنی؟»
گفت «نمیدونم. فعلاً سر میکنم. تهوتوی زندگی رو درمیآرم.»
محمدحسین
از فرط ایمانی واقعی به جنون رسیده بود.
محمدحسین
هیچوقت در زندگیام اینقدر غمزده نبودم.
محمدحسین
زندگی خودم را داشتم؛ زندگیِ همیشه غمزده و فلاکتبار خودم را.
محمدحسین
چشمانش را بست و گفت «عاشقِ عشقم.»
محمدحسین
تنها کاری که میخواستم انجام بدهم این بود که بزنم به دل شب و یک جا گموگور شوم، بروم به تمام مملکت سرک بکشم و ببینم هر کس چهکار میکند.
محمدحسین
حجم
۴۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
حجم
۴۲۵٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۳۸۸ صفحه
قیمت:
۸۷,۰۰۰
۴۳,۵۰۰۵۰%
تومان