بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب سنگ | صفحه ۳ | طاقچه
تصویر جلد کتاب سنگ

بریده‌هایی از کتاب سنگ

انتشارات:نشر اسم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۶از ۱۰۵ رأی
۳٫۶
(۱۰۵)
صدای عباس هنوز در میانشان بود. عجیب محزون بود و غریب، ندای تنهایی‌اش که در میانشان پر می‌زد. - این مرد حسین است. با خون او سروری جهنم را نخرید. ببینید این مرد حسین است. تنها فرزند پیامبر در همهٔ هستی. در چهره‌ها هیچ نبود. فقط توحش سگ‌های تازیِ گرسنه که جز خون چیزی نمی‌دیدند.
📖
حالی از بهت و حیرت بر زمین و آسمان، کوه‌ها و دشت‌ها و درخت‌ها و پرنده‌ها، حتی درها و دیوارها، سایه انداخته بود. انگار باور نمی‌کردند دنیا بعد از ریختن خون حسین، پس از شکافتن صورت و سینه‌اش، پابرجا بماند. مثل اینکه همه‌شان منتظر عذابی به عظمت قیامت بودند.
📖
- آنجا را نگاه کن. حسین صورت از صورت علی برنمی‌دارد. - کارشان تمام شد. نسل حسین را قطع کردیم. - آری، با کشتن اولین هاشمی دیگر نیازی به جرئت دادن به سربازان نیست. همه‌شان را تکه‌تکه می‌کنیم. - کشتن علی چه جرئتی بهشان داده! - نه، صبر کن، آنجا را ببین. - کجا؟ همان زنی که از خیمه‌گاه به سمت حسین می‌دود؟ - کیست؟ او را تا به حال دیده‌ای؟ - نه، اما قد و بالایش چقدر شبیه حسین است! صدای زن دشت را پر کرد. - وای برادرم! وای فرزند برادرم! - زینب است، زینب دختر علی. - زنی که برای پیاده شدنش از محمل، جوانان بنی‌هاشم به دورش حلقه می‌زدند، اینجا چه می‌کند؟ درست در وسط میدان! زرعه با تمسخر و تحقیر نگاهی به اطراف انداخت. - پس عباس کجاست که خواهرش در میانهٔ میدان است؟ حسین برخاست.
📖
دو برادر به سمت شریعه آمدند، در کنار هم، پشت به پشت هم. زرعه لحظه‌ای مبهوت نگاهشان کرد. دو پسر علی چه حشمتی داشتند! ترس و ذلت در رگ‌رگ چشم‌هایش می‌دوید. حسین و عباس، عباس و حسین، به سمت شریعه می‌آمدند. به خود آمد و نعره کشید. - ماتتان برده مادرمرده‌ها؟ جدایشان کنید! هجوم بردند به سمت دو برادر. معرکه‌ای شده بود. عباس به سمت شریعه رفت. حسین از او جدا شد. زرعه جلوتر رفت. چهرهٔ حسین گلگون بود و شمشیر در دستش استوار. سربازها در اطرافش مثل دانه‌هایی آفت‌زده بر زمین می‌ریختند. لب‌های حسین چاک‌چاک بود. لب‌ها به هم می‌خوردند، با ذکر لا حول و لا قوة الا بالله.
📖
بزرگی و شکوه بنی‌هاشم با حسین است.
📖
حسین در میانهٔ میدان است، چون عباس در کنار خیمه‌هاست.
📖
آن روز وقتی حسین به بالین دو پسر زینب رسید، هر دو را به سینه فشرد و به پشت سرش نگاه کرد. عباس ایستاده بود، پشت به خیمه‌ها بود و دیگر هیچ‌کس. ابن‌حجاج گفت: «چه طاقتی دارد این مرد!» زرعه به دورتر نگاه کرد. - حسین را می‌گویی؟ به عباس نگاه کن. حسین در میانهٔ میدان است، چون عباس در کنار خیمه‌هاست. زرعه شمشیرش را به زمین حایل کرد و تکیه داد. - نگاه کن ابن‌حجاج. حسین را همه می‌بینند، اما در فکر عباسم و آنچه در قلب اوست. - چرا او؟ - بزرگی و شکوه بنی‌هاشم با حسین است. حرفی نیست. اما این جوان‌ها که به میدان می‌آیند و «امیری حسین و نعم الامیر» می‌خوانند و خود را فدای حسین می‌کنند، زیر نگاه عباس مشق جنگ کرده‌اند. تک‌تکشان را عباس شمشیر به دستشان داده و پایشان را در رکاب اسب گذاشته.
📖
در صدای حزین «هل من ناصر» حسین می‌سوخت و آب می‌شد.
📖
نعره کشید: «آهای، حسین، به خدای عرب از این آب سیراب نمی‌شوی تا از آب جهنم بنوشی.» حسین مکثی کرد و به او چشم دوخت. خودش را در آیینهٔ چشمان حسین دید که غرق اشک بود. دست‌هایش را بالا برد. - خدایا، او را نیامرز و تشنه بمیران. - تو... تو کیستی که مرا نفرین می‌کنی؟ کف به دهان آورده بود. تیری در کمان گذاشت و نشانه رفت. - تو که مادرت... ناسزایش در میان تیرهایی که در آسمان پرواز می‌کردند، گم شد. تیر رها شد و صورت حسین را شکافت. حسین دست به زیر چانه‌اش گرفت. کف دستش در خون غرق شد. خون‌ها را به آسمان پاشید. نگاه زرعه بی‌اختیار به دنبال قطرات خون در آسمان دوید. - خدایا، این منم، فرزند پیامبر تو.
📖
- مردان بنی‌هاشم چه حشمتی دارند؛ حتی هنگام مرگ!
فانوس
پرچم به صاحب پرچم ارزش پیدا می‌کند. یک بیرق در دست عباس با چندتا از این پرچم‌ها برابری می‌کند.
Samadi
پدرم از پیامبر شنیده بود که اینان همان اهل بیتی هستند که چراغ‌های راه هدایت‌اند
Samadi
خیال کرده‌ای به جنگ مردی از بقالان کوفه آمده‌ایم نه شیرمرد عقیل؟
Samadi
حر انکار فضایل را مردانگی نمی‌داند
Samadi
- نمی‌بینی؟ هر طرف را نگاه می‌کنی حسین را می‌بینی. حرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علی‌اکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!
zahra rezaei
حر رفت به سمت حسین. زرعه روی زمین نشست. مشتی خاک برداشت. - حسین چگونه این آدم‌ها را به سمت خود می‌کشد؟ همه‌شان شجاع، پرهیزگار و آبرومند، مثل قطرات آب، جذب حسین می‌شوند و در او حل می‌شوند و اثری از آن‌ها باقی نمی‌ماند. ابن‌حجاج مشتی آب به صورتش پاشید. - چرا مثل بیمارهای تب‌دار حرف می‌زنی؟ - نمی‌بینی؟ هر طرف را نگاه می‌کنی حسین را می‌بینی. حرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علی‌اکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!
عاطفه سادات
من دوست دارم آینده برسد، بی آنکه من آمدنش را ببینم.
|قافیه باران|
- حسین چگونه این آدم‌ها را به سمت خود می‌کشد؟ همه‌شان شجاع، پرهیزگار و آبرومند، مثل قطرات آب، جذب حسین می‌شوند و در او حل می‌شوند و اثری از آن‌ها باقی نمی‌ماند. ابن‌حجاج مشتی آب به صورتش پاشید. - چرا مثل بیمارهای تب‌دار حرف می‌زنی؟ - نمی‌بینی؟ هر طرف را نگاه می‌کنی حسین را می‌بینی. حرِ حسین، زهیرِ حسین، عابسِ حسین، حبیبِ حسین، علی‌اکبرِ حسین، قاسمِ حسین، عباسِ حسین!
baraniam
- مهم نیست که فردا بجنگند. امروز را ببین که با هر هزارهزار سربازی که به این سو می‌آید، یک یا دو نفر به آنان می‌پیوندند.
کتابخوار
سنگ این‌گونه نیست. همین که زاده شد باقی می‌ماند. آهنگر پتک را بین خاکسترها خواباند. - این خیال همهٔ مردمان فانی است. بقا را در جایی می‌جویند که وجود ندارد.
کتابخوار

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان