- چه جنسی دارد این فلز! میبینی؟
دوباره ضربه زد.
- فقط با چیزی از جنس خودش میتوان تغییرش داد.
زرعه کاسهای آب از ظرف برداشت و سرکشید.
- اما خم میشود. میشکند. زنگ میزند.
- این خاصیت هر مادهٔ فانی در این جهان است.
- نه. سنگ اینگونه نیست. همین که زاده شد باقی میماند.
آهنگر پتک را بین خاکسترها خواباند.
- این خیال همهٔ مردمان فانی است. بقا را در جایی میجویند که وجود ندارد.
راز
بزرگی و شکوه بنیهاشم با حسین است. حرفی نیست. اما این جوانها که به میدان میآیند و «امیری حسین و نعم الامیر» میخوانند و خود را فدای حسین میکنند، زیر نگاه عباس مشق جنگ کردهاند. تکتکشان را عباس شمشیر به دستشان داده و پایشان را در رکاب اسب گذاشته.
Samadi
پس عباس کجاست که خواهرش در میانهٔ میدان است؟
Samadi
آن روز جوانی به میدان آمد، بلندبالایی که گیسوان سیاهش دور گردن حلقه شده بود. مثل الماسی که که از هر سو نگاهش کنی، نوری متفاوت میبینی. لطافت و مردانگی، حیا و سلحشوری از وجودش میتراوید.
Samadi
- حر انکار فضایل را مردانگی نمیداند.
بعد خندید.
- بر خلاف من که میبینم و نمیگویم و تو که اصلا نمیبینی.
- آنوقت چنین کسی را طلیعهٔ سپاه میفرستند.
- شجاعتر از او سراغ داری؟
z.hlj
مردان بنیهاشم چه حشمتی دارند؛ حتی هنگام مرگ!
n re
- بعضی روزها هیچوقت تمام نمیشوند
n re