بریده‌های کتاب سنگ
کتاب سنگ اثر قدسیه پائینی

کتاب سنگ

انتشارات:نشر اسم
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۵از ۱۰۲ رأی
۳٫۵
(۱۰۲)
دورتادورش آبی سیاه موج می‌زد. تخته‌پاره‌ای به چشمش خورد. قدم برداشت به سمتش. ماسه‌ها از زیر پایش گریختند. در آب معلق شد. تخته‌پاره پشت سرش بود. دوید به سمتش. آب موج خورد. ماسه‌ها زیر پایش را خالی کردند و او بی هیچ چیزی زیر پایش، برای ایستادن یا دست انداختن، مثل حلقه‌ای به خود می‌پیچید. ماسه‌ها مثل ستاره‌هایی کدر و محو در سیاهی آب شناور شدند. تشنه بود. دهان باز کرد تا آب بنوشد، اما ماسه‌ها تا انتهای حلقش را سنگ‌فرش کردند. آبی را که خورده بود بالا آورد، سیاه‌تر از آبی که دورش پیچیده بود.
📖
خونی بود که آسمان می‌بارید و زمین احتراز می‌کرد.
📖
بعد از عاشورا یادش نمی‌آمد نماز خوانده است یا نه. رو به قبله ایستاد و دست‌ها را بالا برد برای تکبیر. فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَ انحَر. سر عون از تنش جدا شد. دوباره دست‌ها را بالا برد. سر قاسم از تنش جدا شد. دست‌ها را بالا برد. سر عباس از تنش جدا شد. یادش آمد. دست‌ها را دیگر بالا نبرده بود، از وقتی که سر حسین از تنش جدا شده بود.
📖
صدای عباس در شریعه پیچید. - انا ابن‌بطال العرب! - فرحی محزون در صورت حسین پیدا شد. رو به سوی صدای عباس کرد و صدا زد: «انا ابن‌هاشمی‌النسب!» راه باز می‌کرد به سوی صدای عباس. دوباره صدایش را شنید. - انا ابن‌علی المرتضی! شمشیر در دستان حسین پیوسته و بی‌وقفه می‌تاخت. - انا ابن‌فاطمة الزهرا! صدا در گلوی زرعه خفه شده بود، از بس فریاد زده بود: «راهش را ببندید؛ نگذارید دو برادر به هم برسند که نجات نخواهید یافت.» سربازها از چپ و راست هجوم آوردند. حسین همه را بر زمین می‌ریخت و به سمت عباس می‌رفت. اما دیگر صدایی از عباس نمی‌شنید، هرچه که صدا می‌زد. - انا ابن‌محمد المصطفی! شمشیر می‌زد و پیش می‌رفت. - انا ابن‌خدیجة الکبری! دیگر صدایی از عباس نمی‌شنید.
📖
صدای آب از هر سنگی که می‌گذشت صدای دیگری بود. انگار آدم‌های مختلف صدا می‌زدند. آب به سنگی می‌خورد. طنینش می‌شد عباس. سنگی دیگر، صدایی دیگر، دوباره عباس.
📖
وای از ستون خیمهٔ علمداری که به خاک می‌نشیند!
📖
امان از کسی که فریب‌کار است چه ارزشی دارد؟
📖
- به کاخ برگرد و بگو پانصد نیروی کمکی بفرستند. - پانصد سوار برای اسیر کردن یک نفر؟ ابن‌اشعث عرق و خون را از روی صورتش پاک کرد. - خیال کرده‌ای به جنگ مردی از بقالان کوفه آمده‌ایم نه شیرمرد عقیل؟
zahora.shiri
دست‌های مسلم را بستند. زرعه دید اشک از چشمان مسلم بر صورتش می‌ریزد. به طعنه گفت: «ترسیده‌ای پسر عقیل؟» مسلم نگاهی انداخت. - برای خود گریه نمی‌کنم. می‌گریم برای مردی که با زنان و کودکانش به سوی این مردم فریب‌کار می‌آید.
📖
همان سنگی که پرتاب کردی سرت را خواهد شکافت.
📖

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

حجم

۹۷٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۴۶ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان
صفحه قبل
۱
۲
...
۱۳صفحه بعد