بریدههایی از کتاب تنهایی الیزابت
۳٫۳
(۱۲)
«زندگی کن طوریکه انگار آخرین روز زندگیته.»
پویا پانا
بهتر است آدم صحیح و سالم باشد بهجای اینکه افسوس بخورد. وضعیت هرچه که باشد، زمان میگذرد.
پویا پانا
پوچی انتظار با آنها گره خورده بود: وجود داشتند صرفاً برای اینکه بعداً کسانی اشغالشان کنند؛ در آن لحظه، بهظاهر هیچ پیوندی با آدمها نداشتند، مثل صندلیهای خالی توی سینماها یا خانههای خالی از اثاثیه. گنجههای رنگشدهٔ سفیدِ کنار تختها، صندلیهای فلزی با نشیمنگاههای کرباسی و میز بزرگ کنار پنجره هم مثلِ تختها بیروح و بیصاحب بودند.
پویا پانا
دستهجارویی در دست داشت که پلاکاردی به آن نصب بود و رویش نوشته شده بود آزادی همین حالا!
پویا پانا
باید با زنی ازدواج میکرد که سرش دائم توی کتاب باشد
پویا پانا
عمری که از سر گذرانده بود به برگهایی بیحاصل میماند، برگهایی که حالا پژمرده شده بودند، بیاینکه خاطراتی دلنشین به بار آورده باشند.
پویا پانا
ازآندست زنانی است که شراکت در تخت با هیچ مردی مطلوبشان نیست.
پویا پانا
صدای گریهٔ مادرش را از اتاقنشیمن میشنید، صدایی که پدرش واکنشی به آن نشان نمیداد. ناگهان خونسردیاش را به دست آورد و با خودش گفت سیوپنج سال طول کشید تا بالاخره به پدر و مادرش بگوید از آنها بیزار است.
نازنین بنایی
بهنظرش الیزابت ازآندست آدمهایی بود که نمیتوانند تنها بمانند. «گمانم تراژدی زندگی زنهایی مثل الیزابت همینه.»
نازنین بنایی
خانم اُرویتسکی گفت: «با یه آدم بیخود، با یه بیخود عروسی میکنه.» خانم ایدلبری با چنان مردی ازدواج خواهد کرد، چون طبعاً مردهای شایستهتر قبلاً ازدواج کردهاند و صاحب زندگیاند، چون در آن سنوسال انتخاب بهتری نمیشود داشت.
نازنین بنایی
«عصای تو و چوبدست تو. تمام عمر منجی عزیزت رو داشتی که بهش ایمان داشته باشی. تمام عمر باور داشتی مسیح واسه خاطر تو مصلوب شده، بعد یکهو میمیری و هیچیبههیچی.»
نازنین بنایی
انگار واقعیت این بود که این مرد، درپس ظاهر جذابش، بسیار شبیه پدرش بود. دور از چشمِ او پیش روانپزشک رفته بود. بهنظر روانپزشکش با انتخاب چنین شوهری قصد داشته از عذابوجدانی که درقبال پدرش حس میکرده خلاص شود. الیزابت این حرف را قبول نداشت و به روانپزشکش هم گفت که اینطور نیست و او هم صبورانه لبخندی زده بود. با لحن ملایمی گفته بود: «اگه اینطور باشه خانم ایدلبری، شاید قصد دارین، با تنبیه مردی که باهاش ازدواج کردین، پدرتون رو تنبیه کنین.»
نازنین بنایی
میخواست ازنو شروع کند، حتی در چهلویکسالگی.
fuzzy
حسی در خانه حکمفرما بود، اینکه هرآن ممکن است همهچیز بهیکباره ازهم بپاشد
fuzzy
عمری که از سر گذرانده بود به برگهایی بیحاصل میماند، برگهایی که حالا پژمرده شده بودند، بیاینکه خاطراتی دلنشین به بار آورده باشند.
fuzzy
ولی حالا در چهـلویکسالگـی حس میکرد تظـاهر کرده. همهچیـز ظاهرسازی بوده، همهچیز، خوابیدن در کنارش در یک تخت، تلاش مداوم برای مطلوببودن، گوشسپردن به صدایی که زمانی به نظرش زیبا میآمد ولی بعد از چشمش افتاده بود، بچهدارشدن، چون کاری بود که باید انجام میشد، عذرخواهی بابت سروصدا و شلختگی، عذرخواهی بابت افتادن کلیدها توی فاضلاب.
fuzzy
"جهنم یعنی سردرگمی، جایی که پدری پسرانش رو ازبین میبره و شکوفههای بهاری، بهمحض بازشدن، پژمرده میشن."
نازنین بنایی
هِنری به صدای بلند گفت حالش خوب است. گفت چه خوب است که آدم ساعت ده دقیقه به هفتِ پنجشنبهشب مست باشد و آدمهای مهربانی هم دربارهٔ گاومیش حرف بزنند. گفت میشود اینطوری تا ابد ادامه داد
نازنین بنایی
فکرش را که میکرد، میدید هیچچیز اهمیت نداشت. اهمیتی نداشت که آدمها ناامیدش کرده بودند، همسرش ناامیدش کرده بود و پای او ننشسته بود و تیمس، توی اتومبیل حرف نمیزد. رفتار دارسی و کارستئرز هم مهم نبود که باید یک آدم مست را میبخشیدند؛ یا الیزابت که میتوانست همهچیز را عوض کند. در درازمدت هیچکدام از آنها اهمیتی نداشت.
نازنین بنایی
پدرراس نوشته بود: همهجا رازهایی هست که ما قادر به درکشان نیستیم. «بنگر که بوته آتش گرفت ولی نسوخت.» معجزات نیز رازند. قرص نان، ماهی، آبی که بدل به شراب شد، شفایافتن بیماران، راهرفتن بر آب. هرگاه رودررو پروردگارمان را ملاقات کردیم از تمامی آنها آگاه خواهیم شد. «چراکه قدرت تخیلِ امیال بشر شری است بهجامانده از دوران شبابِ وی.» معنای این سخن این است که شیطان درون ماست و باید جهاد کرد.
نازنین بنایی
حجم
۷۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۱۵ صفحه
حجم
۷۳۶٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۶۱۵ صفحه
قیمت:
۱۸۰,۰۰۰
۱۲۶,۰۰۰۳۰%
تومان