«زندگی کن طوریکه انگار آخرین روز زندگیته.»
پویا پانا
بهتر است آدم صحیح و سالم باشد بهجای اینکه افسوس بخورد. وضعیت هرچه که باشد، زمان میگذرد.
پویا پانا
پوچی انتظار با آنها گره خورده بود: وجود داشتند صرفاً برای اینکه بعداً کسانی اشغالشان کنند؛ در آن لحظه، بهظاهر هیچ پیوندی با آدمها نداشتند، مثل صندلیهای خالی توی سینماها یا خانههای خالی از اثاثیه. گنجههای رنگشدهٔ سفیدِ کنار تختها، صندلیهای فلزی با نشیمنگاههای کرباسی و میز بزرگ کنار پنجره هم مثلِ تختها بیروح و بیصاحب بودند.
پویا پانا
دستهجارویی در دست داشت که پلاکاردی به آن نصب بود و رویش نوشته شده بود آزادی همین حالا!
پویا پانا
باید با زنی ازدواج میکرد که سرش دائم توی کتاب باشد
پویا پانا
عمری که از سر گذرانده بود به برگهایی بیحاصل میماند، برگهایی که حالا پژمرده شده بودند، بیاینکه خاطراتی دلنشین به بار آورده باشند.
پویا پانا
ازآندست زنانی است که شراکت در تخت با هیچ مردی مطلوبشان نیست.
پویا پانا
صدای گریهٔ مادرش را از اتاقنشیمن میشنید، صدایی که پدرش واکنشی به آن نشان نمیداد. ناگهان خونسردیاش را به دست آورد و با خودش گفت سیوپنج سال طول کشید تا بالاخره به پدر و مادرش بگوید از آنها بیزار است.
نازنین بنایی
بهنظرش الیزابت ازآندست آدمهایی بود که نمیتوانند تنها بمانند. «گمانم تراژدی زندگی زنهایی مثل الیزابت همینه.»
نازنین بنایی
خانم اُرویتسکی گفت: «با یه آدم بیخود، با یه بیخود عروسی میکنه.» خانم ایدلبری با چنان مردی ازدواج خواهد کرد، چون طبعاً مردهای شایستهتر قبلاً ازدواج کردهاند و صاحب زندگیاند، چون در آن سنوسال انتخاب بهتری نمیشود داشت.
نازنین بنایی