بریدههایی از کتاب مرد گمشده
۳٫۷
(۹۰)
مسیر حرکتش خیلی کوتاه بود، انگار مردد بود بشنود، اما تحملش را نداشت.
zohreh
بعضی وقتها مردم کارهای عجیبی میکنن.
zohreh
لیز خیلی سعی کرد از ترس آن صدای وحشتناک پایش را از روی گاز برندارد. سعی کرد گوشهایش را ببندد و چشمهایش را باز کند.
zohreh
وقتی میرفت اسب هم دنبالش رفت. نه خیلی تند. نیازی نبود. اسب با چهارنعل رفتن میتواند انسان را جا بگذارد.
zohreh
حالا که به آینده فکر میکنم، میبینم خوشحالم. دوباره میتونم خوشحال بودن رو تصور کنم. حسی که مدتهاست تجربهش نکرده بودم.
zohreh
«تو خوشحالی؟ منظورم الانه؟»
zohreh
فکر که میکرد صورتش در هم فرو رفت.
zohreh
حس کرد درد آشنای از دست دادن موقعیتها در وجودش پیچید.
zohreh
«تو خودت تا مایلها دورتر یکی از بدترین نمونههای این منطقه هستی. آنقدر با حال خوب فاصله داری که میترسی قبول کنی اوضاعت چهقدر بده، چه برسه به اینکه برای مادر و پسرت اعتراف کنی. هر دوشون از من خواستن با هم حرف بزنیم و آزمایش بدی.»
zohreh
«زندگی اینجا سخته. همه دنبال راهی هستیم تا به بهترین شکل زندگی کنیم. اما قبول کن، حتی یه نفر هم نیست که دربارهٔ چیزی به خودش دروغ نگفته باشه.»
zohreh
میدونن که خیلی راحت ممکن بود تو کسی باشی که اون بیرون دفن شده. هنوز هم اگر مراقب نباشن احتمالش زیاده. و تا آخر عمرشون باید عذاب وجدان بکشن. این جور مراسمها همه چیز رو جلو چشم آدم میآره، باعث میشه مردم خیلی چیزها رو فراموش کنن.
zohreh
«ما همه به شما حسودیمون میشد، چون پسرهای زیادی اطرافمون بودند، ولی هیچکدوم به درد نمیخوردن و اون اینقدر زود یکی رو پیدا کرده بود. همیشه برامون تعریف میکرد چهقدر با هم خوش میگذرونین و تو میخندوندیش.»
zohreh
به صدای موتور گوش کرد و سعی کرد افکارش را جمع و جور کند. از دستش در میرفتند و هیچ ارتباطی با هم نداشتند، انگار بین انگشتهایش لیز میخوردند.
zohreh
صدای سکوت بینشان خیلی بلندتر از صدای موتور بود.
zohreh
یه کاری بکن. از اینجا دور شو. برو یه جایی که مردم باشند. از نو شروع کن.
zohreh
ناتان بعد از آن ماجرا تا جایی که میتوانست از برادرهایش فاصله گرفته بود. آنها چیزی نگفته بودند، اما خودش میدانست کاری که کرده روی آنها هم تاثیر گذاشته. از آنها دور شده بود تا خودشان چنین تقاضایی از او نکنند.
zohreh
چیزی نگفت. چشمهایش را بسته بود. نگران نبود. بهتر از هر کسی که میشناخت با سکوت کنار میآمد. میتوانست هفتهها حرف نزند و این کار را کرده بود، بارها.
zohreh
بعد از به دنیا آمدن زاندر متوجه شد بخش زیادی از علاقه نداشتنش به پدر شدن به خاطر ترس بوده. این حس آنقدر عمیق در وجودش رسوخ کرده بود که سعی میکرد دفنش کند. به ژاک نگفته بود. در عوض، اینطور تصمیم گرفته بود هر کار پدرش در موقعیتهای مختلف میکرد ـ گاهی با تلاش زیاد ـ برعکس او عمل کند.
zohreh
ناتان در اتاقی تاریک دراز میکشید و ملحفهای روی صورتش میانداخت، اما لیز اصرار داشت حرف بزند. در پایان به این نتیجه رسید که از پا درآوردن او خیلی راحتتر از راضی کردنش به صحبت کردن است.
zohreh
به آنها خیره نگاه میکرد تا اینکه تصویر خیانت کمکم به خوشبینی آگاهانهای تبدیل شد.
zohreh
حجم
۲۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
حجم
۲۷۱٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۵۲ صفحه
قیمت:
۳۰,۰۰۰
تومان