ناتان با خودش فکر کرد، جالب است، مسائل از نزدیک چهقدر میتوانند متفاوت باشند.
zohreh
گاهی، در واقع همیشه، آرزو میکرد جایی برای رفتن داشته باشد.
zohreh
«من خوبم.» صدایش لرزید و حرفش را خورد. «خوب میشم.»
zohreh
همزمان هم واقعاً خوشحال بود، هم نبود.
zohreh
چهقدر از آینده میترسید. چهقدر دلش برای او تنگ شده بود.
zohreh
«چرا؟»
«حماقت. به خاطر هیچ و پوچ.»
zohreh
کارل برایت معمولاً عادت داشت پسرهایش را تنبیه کند، اما اجازه نمیداد کس دیگری جلو مردم دربارهشان چرت و پرت بگوید.
zohreh
جایی که آنها زندگی میکردند هیچ چیز حد وسط نداشت. مردم یا کاملاً خوب بودند یا کاملاً بد. بهندرت حد وسطی پیش میآمد.
zohreh
صدها سؤال دیگر داشت، اما هیچ کدام را نپرسید. نمیشد پشت بیسیمی که هرکس دلش میخواست میتوانست حرفهایشان را بشنود، چیزی گفت.
zohreh
بیست دقیقهای بود که با هم حرف نزده بودند، ناگهان ناتان حس کرد پسرش بغض کرده و الان است که بزند زیر گریه. طوری که فقط از نوجوانها برمیآید، گریهاش را میخورد و بغضش را نگه داشته بود، رنگ پریده و با صورتی منقبض سعی میکرد جلو سیلاب را بگیرد، اما ناراحتی تا لبههای سد بالا آمده بود.
zohreh