بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب بدن هرگز دروغ نمی‌گوید | صفحه ۱۱ | طاقچه
تصویر جلد کتاب بدن هرگز دروغ نمی‌گوید

بریده‌هایی از کتاب بدن هرگز دروغ نمی‌گوید

۳٫۹
(۱۱۵)
بخشیدن، درواقع زخم‌های قدیمی را حتی اندکی التیام نمی‌بخشد، چه رسد به بهبودی کامل. بخشیدن، میل اجباری به تکرار الگوی گذشته را برطرف نمی‌کند. این چیزی است که همهٔ ما می‌توانیم از تجربه‌های خودمان بفهمیم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
۴.      زمانی که مراجعان، به همراه شاهدی آگاه، ترس از والدینشان (یا هر شخصیت والدگونه) را می‌شناسند و ابراز می‌کنند، می‌توانند به‌تدریج وابستگی‌های مخرب را قطع کنند. در این صورت، طولی نمی‌کشد که بدن واکنش مثبت نشان می‌دهد: ارتباطاتش روشن‌تر می‌شود و دیگر پیغام‌هایش حاوی بیماری‌های مرموز نخواهد بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اگر درمانگر برای مراجعان مثل مادری شده باشد که به آنها کمک کرده تولدی دوباره داشته باشند (چون در این رابطهٔ جدید، آنها احساس کردن را تجربه می‌کنند). بنابراین، آنها به جای گوش سپردن به بدن خود و پذیرش کمکی که بدن خواهان آن است، ممکن است همچنان از درمانگرشان انتظار نجات داشته باشند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
علت اینکه آنها همیشه اعلام می‌کنند "بخشش باعث بهبودی می‌شود" چه می‌تواند باشد؟ درمانگران همیشه این راه حل را پیشنهاد می‌دهند تا درواقع به خودشان دلگرمی بدهند و ترسشان را دور کنند؛ درست همان‌طوری که والدینشان این کار را می‌کردند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
۱.      "عشق" به والدین از طرف فرزندانی که قبلاً مورد آزار قرار گرفته‌اند، عشق نیست. بلکه وابستگی پر از توقع و توهم و انکار برای تمام طرفین درگیر است و بهای سنگینی خواهد داشت.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
امیدوارم همچنان که دانش روان‌شناسی رشد می‌کند، قدرت فرمان چهارم، کمتر و کمتر شود تا نیازهای حیاتی مهم بدن، شامل آگاهی از واقعیت و وفاداری به خود، و توجه به ادراکات و احساسات خود، مورد احترام مناسب قرار گیرد. اگر من دنبال بیان واقعی احساساتم در یک ارتباط واقعی و اصیل باشم، هر آنچه بر پایهٔ دروغ و عدم صداقت ساخته می‌شود، از من دور خواهد شد. آن‌گاه دیگر تشنهٔ رابطه‌ای نخواهم بود که در آن وانمود به داشتن احساسات کنم، یا مجبور به سرکوب احساسات واقعی‌ام شوم. عشقی که در آن صداقت نیست، شایستهٔ نام عشق نیست.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این اصل که ما باید در تمام طول زندگی به پدر و مادرمان احترام بگذاریم، بر دو ستون استوار است: ستون اول وابستگی (مخرب) کودک به شکنجه‌گرانش است؛ درست مانند آنچه بارها در رفتارهای خودآزارانه‌ (که حتی گاه شکل انحراف شدید هم می‌گیرد) نمایان می‌شود. ستون دوم، اخلاق سنتی است که هزاران سال ما را، در صورت عدم احترام بی‌چون‌وچرا به پدر و مادر، با مرگ زودهنگام تهدید کرده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
انکار خشونت‌های دوران کودکی، در وظیفهٔ بیولوژیکی بدن (که حفظ حیات است)، اخلال ایجاد می‌کند و جلو کارکردهای حیاتی بدن را می‌گیرد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
روز به روز در پیدا کردن راه خود در زمان حال، و تمایز بین حال و گذشته، ماهرتر می‌شد. لذت تازهٔ او در غذا خوردن، منعکس‌کنندهٔ لذتی بود که از تماس با افرادی می‌برد که بی‌اینکه تلاش فوق بشری بکند، پذیرای او بودند. او از تعاملاتش با آنها لذت می‌برد. بعضی مواقع از خود می‌پرسید: آن همه بی‌اعتمادی و ترسی که او را مدت‌ها از تمام دوستانش جدا کرده بود، کجا رفت؟ در حقیقت، درست زمانی این احساسات ناپدید شد که دیگر برای او، "حال" با "گذشته" طور گیج‌کننده‌ای مخلوط نمی‌شد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
کودکی که نادیده گرفته می‌شود، نمی‌تواند درد خودش را آگاهانه تجربه کند، چه برسد به بیان آن. چون همیشه می‌ترسد کاملاً به حال خودش رها و تنها شود. بنابراین، کودک در دنیایی غیرواقعی و تخیلی و پر از گل و بلبل باقی می‌ماند. این دنیا به او کمک می‌کند تا زنده بماند. این احساسات سرکوب شده، در بزرگسالی با اتفاقات کاملاً عادی و معمولی تحریک می‌شود و، باز می‌گردد. اما بزرگسال نمی‌تواند آنها را درک کند: "من؟ از مادرم بترسم؟ چرا؟ او کاملاً بی‌آزار است؛ با من مهربان است و خیلی زحمت می‌کشد."
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
دیگر هرگز در مقابل دروغ‌هایی که به او گفته می‌شد دنبال سوراخی نبود تا به اسم پناهگاه در آن بخزد. از این لحظه به بعد، او واقعیت خودش را داشت تا در برابر این دروغ‌ها عرضه کند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
فهمید نمی‌توانست با مادرش زندگی کند، بی‌اینکه با افسردگی بهای آن را بپردازد. این بینش کافی بود تا بدنش را راضی کند؛ بدنی که از حالا به بعد، دلیلی برای یادآوری نیازهای آنیتا نمی‌دید. آنیتا شروع کرده بود به احترام گذاشتن به نیازهایش، و تا زمانی که با احساساتش روراست بود، هرگز به خودش اتهام خودخواهی نمی‌زد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
شروع کرده‌ام به همراه شدن با کودکی که زمانی بودم؛ کودکی که هنوز درون من زندگی می‌کند. می‌توانم به پیغام‌هایی که بدنم برایم می‌فرستد، احترام بگذارم؛ من دیگر بدنم را تحت فشار و محدودیت قرار نمی‌دهم. و همین‌جا اعلام می‌کنم که بیماری‌ام از بین رفت!
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
همیشه احساس می‌کنم رفتارش غیرصادقانه است. همیشه می‌گوید نگران من است؛ این‌گونه خودش را بر من تحمیل می‌کند. به نظر من این نوعی گول‌زنی است. گول زدن من که باور کنم او مرا دوست دارد. اگر او واقعاً مرا دوست دارد، آیا نباید این دوست داشتن را احساس کنم؟ ذهن من مشکل‌دار یا منحرف نیست. وقتی کسی دوستم دارد، اجازه می‌دهد حرف دلم را بزنم و به حرف‌های من علاقه نشان می‌دهد، آن را احساس می‌کنم. با مادر، تنها چیزی که احساس می‌کنم این است که او از من می‌خواهد مراقبش باشم دوستش بدارم. در ضمن، او از من می‌خواهد باور کنم که عکس این قضیه صادق است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
نمی‌خواهم طوری باشم که شما می‌خواهید. شجاعت این را هم ندارم آن‌طور باشم که خودم می‌خواهم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اگر او مطمئن بود که پدر و مادرش دوستش دارند، آیا باز هم این نیاز را احساس می‌کرد که برندهٔ مدال طلا شود؟ واقعاً آنها چه کسی را دوست دارند؟ برندهٔ مدال طلا را یا فرزندشان را (که شاید از نبود عشق رنج می‌برد)؟
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
ای حرام‌زادهٔ مغرور، دیگر دستت را خوانده‌ام. دیگر نمی‌توانی گولم بزنی. اگر الآن حالم کمی بهتر است، به خاطر تو نیست، بلکه به خاطر نینا است؛ زن خدمتکار پرتغالی که بعضی عصرها کمی پیش من می‌ماند و واقعاً به من گوش می‌دهد. او از دست خانوادهٔ من ناراحت شده بود، قبل از اینکه حتی من جرأت کنم از دست آنها ناراحت شوم. او بود که به من جرأت داد تا برای نخستین بار از دست آنها عصبانی بشوم. از نینا متشکرم زیرا بعد از اینکه به او اعتماد کردم، فهمید چه اتفاقی داشت می‌افتاد، او سردی و تنهایی‌ای را که در آن بزرگ شده بودم احساس کرد؛ بی‌اینکه هیچ رابطه‌ای با او داشته باشم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
عواطف بزرگسالان به سرگذشت خود آنها بستگی دارد و با رفتار کودکانی که تحت مسئولیت آنها هستند، ایجاد نمی‌شود. اگر رفتار و درماندگی کودکان، هیجانات شدیدی در بزرگسالان بیدار می‌کند، کودکان نباید احساس گناه کنند؛ حتی اگر بزرگسالان تلاش کنند آنها را مقصر بدانند ("تو را می‌زنم چون تو... ").
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این روش‌ها ممکن است موقتاً موفق باشد و برای بیماران آسایشی زودگذر به ارمغان بیاورد، چون درمانگر از آنها "راضی" است. این بیماران، مانند بچه‌های خوب کوچک که مطیع پدر و مادرشان هستند، احساس می‌کنند پذیرفته شده‌اند و دوست داشته می‌شوند. اما بعد از مدتی، بدن دوباره شورش می‌کند تا گوش ندادن فرد به پیغام‌هایش را تلافی کند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
احساسات واقعی من، با تجارب من انطباق دارد. و نگهبان این تجارب، بدن من است؛ حافظهٔ بدنم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷

حجم

۲۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

حجم

۲۶۶٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۲۳۰ صفحه

قیمت:
۸۳,۰۰۰
۵۸,۱۰۰
۳۰%
تومان