بریدههایی از کتاب بدن هرگز دروغ نمیگوید
۳٫۹
(۱۱۵)
کودکان نمیتوانند از پدر و مادرشان فرار کنند، بنابراین نمیتوانند رفتارهای آزاردهندهٔ آنها را هم تشخیص دهند. ندیدن، زنده ماندن را امکانپذیر میسازد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
آیا بخشیدن جنایتهای تحمیل شده به کودک، بیهوده و بهشدت مخرب است؟ بیشک بله؛ زیرا بدن، اصول اخلاقی سرش نمیشود. بدن با تمام قوا میجنگد تا ذهن خودآگاه ما را مجبور به پذیرش واقعیت کند؛ بدن انکار احساسات اصیل ما را نمیپذیرد. کودکان ناتوان، ناچارند خود را فریب دهند و از جنایتهای پدر و مادرشان چشمپوشی کنند تا بتوانند به زندگی ادامه دهند. ولی در بزرگسالی دیگر نیاز ندارند احساساتشان را سرکوب کنند. اگر سرکوب کنند، بهای سنگینی میپردازند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
همیشه کتابهایی به دستم میرسد که نویسندگانشان خشونتهای باور نکردنی دوران کودکیشان را توصیف میکنند. اما در صفحههای نخستین به خوانندگان اطمینان میدهند که پدر و مادرشان را بخشیدهاند. تمام این موارد نشانهای روشن از میل به تکراری بیاختیار است؛ میل به ادامهٔ فریبی که زمانی بر آنها تحمیل شده بود. این میل، خود را بیشتر از همه در این ادعا نشان میدهد که بخشش اثری سلامتزا دارد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
تا زمانی هم که مجبوریم موضع در قبال کسانی که باعث خشم ما شدهاند، ملایم و مدارا در پیش بگیریم، تمریناتی مانند "برونریزی" و "تحلیل بردن" خشم با فعالیتهایی مانند جنگ بالش یا ورزش بوکس، که مکرراً توصیه میشود، نیز در بلندمدت، بینتیجه خواهد بود. لورا بسیاری از این تمرینات را امتحان کرد، اما همیشه موفقیتهای زودگذر به دست میآورد. فقط هنگامیکه کاملاً سرخوردگی از پدرش را پذیرفت و خشم خود و درد و ترس همراه آن را قبول کرد، رَحِمش توانست خودش را از چنگال تومور خلاص کند؛ بیاینکه نیازی به تمرینات تمدد اعصاب یا امثال آن داشته باشد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
حتی در مواردی هم که بیمار مدتی مشاورهٔ مفید میگیرد (و سرانجام زخمها و خشونتهای گذشته را میشناسد)، دیر یا زود درمانگر یادآور میشود که دستکم یکی از والدین او ویژگیهای خوب هم داشته و چیزهای فراوانی به کودک داده که او در بزرگسالی باید قدردان آنها باشد. همین اشاره کافی است تا بیمار به ورطهٔ سرگردانی پرتاب شود. زیرا دقیقاً همین دغدغه برای دیدن ویژگیهای خوب پدر و مادر است که فرد را گرفتار اختلال میکند و منجر به سرکوب مشاهدات و احساساتی میشود که ایمره کرتیس به صورت تحسینبرانگیزی در رمان بیسرنوشت توصیف کرده است.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
او در بدنش متحدی پیدا کرده بود که دقیقاً میدانست ورونیکا چگونه میتواند به خودش کمک کند. به نظر من، این دقیقاً همان چیزی است که باید هدف رواندرمانی باشد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
فرزندان و نوههای امروز حق دارند آگاه باشند و حق دارند آنچه در کودکی دیدهاند و حس کردهاند، باور کنند. لزومی ندارد خودشان را وادار به ندیدن کنند. آنها بهای چنین ندیدنهای اجباری را با اختلالات روحی و جسمی میپردازند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این درک غمانگیز، فقط زمانی اتفاق میافتد که ما از مقایسهٔ نکات مثبت و منفی پدر و مادرمان دست بکشیم. تا زمانی که به چنین مقایسهای ادامه دهیم، ناخودآگاه دلمان به رحم میآید و ناچار به انکار خشونتهای آنها میشویم، زیرا حس میکنیم باید "نگرش متعادل" در قبال مسائل در پیش بگیریم. من باور دارم که این کار منعکسکنندهٔ تلاشهایی است که در کودکی انجام میدادیم. نگرش بزرگسالانهٔ ما باید این روند متعادلکننده را رد کند، در غیر این صورت باعث سردرگمی میشود و زندگی ما را مختل میکند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
میدانم که اگر نتوانم او را ببخشم، عذاب خواهم کشید. درمانگرم به من گفت اگر با پدر و مادرم در جنگ باشم، انگار با خودم در جنگم. البته که میدانم اگر از ته دل نبخشم، بخشش معنا ندارد. بهشدت سردرگمم. گاهی، وقتی حس محبتم به پدر و مادرم غلیان میکند، میتوانم آنها را ببخشم. اما سپس، خشمم باز میگردد و حتی فکر اینکه آنها با من چه کردند، عذابم میدهد و دیگر نمیخواهم آنها را ببینم. میخواهم زندگی خودم را در آرامش داشته باشم و مدام به این فکر نکنم که چگونه مرا میزدند و تحقیر و شکنجه میکردند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
زن جوانی که مدتها خود را با سرکوب نفرتش عذاب داده بود، سرانجام به خودش جرأت داد به مادرش بگوید: "من آن مادری را دوست نداشتم که در کودکی برایم بودی. از تو نفرت داشتم و حتی خودم هم از آن آگاهی نداشتم." این زن جوان وقتی فهمید که نه فقط خودش، بلکه مادرش هم با شنیدن این حرف تسکین یافت، بسیار متعجب شد. هر دو آنها در درونشان از احساسات یکدیگر خبر داشتند. حالا سرانجام، واقعیت به کلام درآمده بود.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
چرا خودمان را فدای پدر و مادرهای خیالی میکنیم؟ چرا اسیر رابطههایی میمانیم که ما را به یاد شکنجههای دوران کودکیمان میاندازد؟ زیرا امیدواریم روزی همه چیز تغییر کند و به عبارت دیگر، نگرشی درست پیدا کنیم و به درک مناسب برسیم. اما این به این معناست که خود را درست مانند دوران کودکیمان کنترل کنیم تا عشق پدر و مادر را از دست ندهیم. امروزه ما به عنوان بزرگسالان میدانیم که از اینگونه تلاشهایمان سوءاستفاده شده و این عشق به معنی واقعی کلمه نبوده. اما چرا ما از کسانی انتظار دوست داشتن داریم که حتی، به هر علت، نمیتوانستند ما را در کودکی دوست داشته باشند؟
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
باور دارم با گذشت زمان و با درک اینکه ما هیچگونه فداکاری و قدردانی به پدر و مادرهایی بدهکار نیستیم که در کودکی به ما آزار رساندهاند، تعداد این داستانها بیشتر و بیشتر خواهد شد. اغلب فداکاریها برای پدر و مادرهای خیالی، یعنی پدر و مادرهای آرمانی که هرگز در واقعیت وجود نداشتهاند، صورت میگیرد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
بازیابی انرژی، فقط زمانی اتفاق افتاد که او تمام واقعیتها را در مورد مادرش پذیرفت و وابستگی به او را کاهش داد. بخشی از این وابستگی برآمده از محبت او به مادرش و بخش دیگر، برآمده از انتظاری بود که او از خودش داشت تا مادرش را راضی کند و سرانجام عشقی را که هرگز از او دریافت نکرده بود، به دست آورد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اعتیاد همه چیز و همه کس را به دشمن تبدیل میکند: زمان، بدن عاجز و خمار خودت، دوستان و اعضای خانواده که نگرانیهایشان را نمیتوانی نادیده بگیری، جهان که کاری نمیکند جز به وجود آوردن مسئولیتهایی که حس میکنی نمیتوانی به دوش بکشی؛ هیچ چیز مانند اعتیاد، زندگی را بیرحمانه شکل نمیدهد. هیچ فرصتی برای شک، و حتی تصمیمگیری باقی نمیگذارد. رضایت بستگی به مقدار موادی دارد که در دسترس است. اعتیاد، جهان تو را تنظیم میکند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این میل به متفاوت بودن از خود واقعیمان (برای خوشحال کردن پدر و مادرهای سالخورده و شاید هم برای دریافت عشق از آنها) قابل درک است. اما این میل، در تضاد مستقیم با یک نیاز اساسی -که بدن هم آن را تقویت میکند- قرار میگیرد: روراست بودن با خودمان. من معتقدم وقتی این نیاز برآورده شود، احترام به خود هم به دنبال آن میآید.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
اما اگر بدن ما بدون عقبنشینی، خشونتهای گذشته را به ما یادآوری میکند، چارهٔ دیگری نداریم. ما باید خیلی جدی به صدای بدنمان گوش کنیم. گاهی غریبهها میتوانند همراهان بهتری برای والدین دم مرگ باشند، چون از دست آنها آزار ندیدهاند. آنها نیازی نمیبینند که به اجبار دروغ بگویند و مجبور نیستند با افسردگی، بهای همراهی با آنها را بپردازند.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
این رد کردن، هنوز هم ادامه دارد. اما من دیگر کودک نیستم و زندگیام دیگر به تحسین و پذیرش "خانواده" بستگی ندارد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
بچههایی که مورد بدرفتاری قرار میگیرند و بنابراین هیچگاه بزرگ نمیشوند، در تمام طول عمرشان تلاش میکنند قدر "خصوصیات خوب" شکنجهگرانشان را بدانند و همیشه به این تلاش، دل میبندند. مثلاً الیزابت ابتدا همین نگرش را داشت: "گاهی مادرم برایم قصه میخواند و این کارش برایم لذتبخش بود. گاهی به من اعتماد میکرد و در مورد نگرانیهایش با من درد دل میکرد. این مواقع حس میکردم برای مادرم فرد مهم و خاصی هستم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
بچههایی که مورد بدرفتاری قرار میگیرند و بنابراین هیچگاه بزرگ نمیشوند، در تمام طول عمرشان تلاش میکنند قدر "خصوصیات خوب" شکنجهگرانشان را بدانند و همیشه به این تلاش، دل میبندند. مثلاً الیزابت ابتدا همین نگرش را داشت: "گاهی مادرم برایم قصه میخواند و این کارش برایم لذتبخش بود. گاهی به من اعتماد میکرد و در مورد نگرانیهایش با من درد دل میکرد. این مواقع حس میکردم برای مادرم فرد مهم و خاصی هستم.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
درمانگرم این را درک نمیکرد. میخواست مرا از نفرت خلاص کند، اما نمیدانست که ناخواسته مرا به ورطهٔ نفرت سوق میدهد. این نفرت درواقع نشانهای از وابستگی من به مادرم بود و درمانگرم قصد داشت این وابستگی را بازآفرینی کند. اگر به توصیهٔ درمانگرم عمل میکردم این نفرت دوباره سر باز میکرد. امروز دیگر مجبور نیستم وانمود کنم به مادرم احساساتی دارم، زیرا ندارم. و به همین علت، هیچ حس نفرتی درون من نیست؛ این نفرت، همیشه نفرت یک کودک وابسته بود که اگر بهموقع درمانگرم را ترک نمیکردم، عمیق و عمیقتر میشد.
کاربر ۲۸۶۳۶۰۷
حجم
۲۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
حجم
۲۶۶٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۰ صفحه
قیمت:
۸۳,۰۰۰
۵۸,۱۰۰۳۰%
تومان