بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب خالکوب آشوویتس | صفحه ۶ | طاقچه
تصویر جلد کتاب خالکوب آشوویتس

بریده‌هایی از کتاب خالکوب آشوویتس

۴٫۲
(۱۲۳)
یوئل کوچکه صدها زندانی را می‌بیند که جمع شده‌اند. موجی از هیجان در اردوگاه جاری است، زندانی‌ها همدیگر را هل می‌دهند و به هم تنه می‌زنند تا دور زمین تعیین‌شده برای بازی، جایی با دید بهتر پیدا کنند. یوئل آهی می‌کشد. «به بقیه می‌گم.» لالی جمعیت را برای دیدن فقط یک صورت از نظر می‌گذراند. گیتا کنار دوستانش ایستاده است و مخفیانه برای او دست تکان می‌دهد. لالی هم برایش دست تکان می‌دهد و بی‌نهایت دلش می‌خواهد به سوی او بدود
ae
رابطهٔ عاطفی لالی با مادرش، به شیوه‌ای که او با دختران و زنان ارتباط برقرار می‌کرد، شکل داده بود. او به همهٔ زنان جذب می‌شد، نه فقط فیزیکی بلکه عاطفی. او دوست داشت با آن‌ها حرف بزند؛ دوست داشت کاری کند که آن‌ها احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند. برای او، همهٔ زنان زیبا بودند و باور داشت هیچ ضرری ندارد که این را به آن‌ها گوشزد کنی. مادر و خواهرش ناخودآگاه به او یاد می‌دادند که یک زن از یک مرد چه می‌خواهد و تا آن وقت، او در زندگی‌اش کوشیده بود به این درس‌ها پایبند بماند. او صدای دلنشین مادرش را می‌شنید. «مهربان و ملاحظه‌کار باش، لالی؛ چیزهایی کوچک را به یاد داشته باش، چیزهای بزرگ خودشان حل می‌شوند.»
ae
«رستگاری بشر از طریق دوست داشتن و دوست داشته شدن میسر است.»
کاربر ۲۳۱۱۷۶۲
خالکوبی دست مردان چیز دیگری است. آسیب رساندن به بدن دخترانِ جوان دهشتناک است.
n re
«کار کردن برای کاپو بی‌حرمتی به صدها آدم بی‌گناه نیست؟»
n re
«من با یهودی بودن تعریف نمی‌شم. منکرش نمی‌شم، اما قبل از اون، یه انسانم،
AS4438
«تو جهان رو در آینهٔ خودت می‌بینی، من هم در آینهٔ خودم.»
Nikkhah_fatemeh
روز، شب می‌شود و هنوز مردان در صف می‌ایستند تا برای باقی عمر، چه طولانی باشد، چه کوتاه، شماره شوند.
Nikkhah_fatemeh
خوشحالند و زندگی را تا آخرین قطرات می‌نوشند
Nikkhah_fatemeh
سه سال. شما سه سال از زندگی منو نابود کردین. اجازه نمی‌دم یک روز بیش‌تر به این کار ادامه بدین.
yazdaan
«من با یهودی بودن تعریف نمی‌شم. منکرش نمی‌شم، اما قبل از اون، یه انسانم، یه مرد که عاشق توئه.»
yazdaan
لئون به او لبخند می‌زند. «ممنونم، لالی.» «می‌دونستم اون حرومزاده به زندانی‌ها گرسنگی می‌ده. فکر می‌کردم فقط با دخترها این کار رو می‌کنه.» «کاشکی فقط همین بود.» «منظورت چیه؟» حالا لئون مستقیم در چشمان لالی می‌نگرد. «اون بیضه‌هامو قطع کرد، لالی.» این را با صدایی قوی و محکم می‌گوید. «وقتی بیضه‌هاتو بیرون می‌آرن، اشتهات رو از دست می‌دی.» لالی وحشتزده عقب‌عقب می‌رود، و رو برمی‌گرداند،
yazdaan
آن غروب، لالی تلاش می‌کند خون خشکیده روی پیراهنش را با آب گودال بشوید. تا حدودی موفق می‌شود، اما بعد فکر می‌کند لکه یادآور مناسبی از روز ملاقات با منگله است. لالی ظنین است، یک دکتر که به جای تسکین باعث درد بیش‌تر می‌شود، کسی که وجودش به تنهایی و به شیوه‌ای که لالی نمی‌خواهد حتی به آن فکر کند، تهدید محسوب می‌شود. بله، یک لکه باید بماند تا لالی را به یاد خطر جدیدی بیندازد که وارد زندگی‌اش شده است. او باید همیشه از این مرد که روحش سردتر از چاقوی جراحی‌اش است، حذر کند.
ae
گیتا طوری دستش را جلو می‌آورد، گویی می‌خواهد انگشتر را در انگشت کند، اما بعد دستش را عقب می‌کشد. «نه، نگهش دار. ازش استفادهٔ بهتری کن.» «باشه.» لالی آن را به درون کیفش برمی‌گرداند. «صبر کن. بذار یه بار دیگه نگاهش کنم.» لالی حلقه را بین دو انگشت می‌گیرد و به چپ و راست می‌چرخاند. «این زیباترین چیزیه که به عمرم دیدم. حالا ورش دار.» لالی به او نگاه می‌کند. «این دومین چیز زیباییه که من به عمرم دیدم.»
ae
«این ساختمون. نقشه‌هاشو دیدم. شک ندارم اتفاقی رو که در پیشه، دوست نخواهی داشت.» «از اینی که هست، که نمی‌تونه بدتر بشه.» لالی برمی‌خیزد و به کپهٔ آجرها تکیه می‌دهد. ویکتور آرام می‌گوید: «بهش می‌گن کورهٔ آدمسوزی شمارهٔ یک.» بعد به دوردست نگاه می‌کند. «کورهٔ آدمسوزیِ یک. یعنی امکان داره شماره دو هم داشته باشه؟» «متأسفم. گفتم که خبر خوبی نیست.»
ae
«چیزی برای گفتن نیست.» لالی گیج می‌شود. «البته که هست. فامیلت چیه؟» دختر به او خیره می‌شود، سرش را تکان می‌دهد. «من فقط یه شماره‌ام. تو باید اینو بدونی. خودت اونو روی دستم حک کردی.» «آره، اما اینا فقط برای این‌جاست. بیرون از این‌جا کی هستی؟» «دیگه بیرونی وجود نداره. فقط این‌جا موجودیت داره.» لالی می‌ایستد و به او خیره می‌شود. «اسم من لودیگ آیزنبرگه اما مردم لالی صدام می‌کنن. اهل کرومپاکی،‌ اسلوواکی هستم. مادر، پدر، یه برادر و یه خواهر دارم.» مکثی می‌کند. «حالا نوبت توئه.» گیتا نگاه خیرهٔ او را با بی‌اعتنایی پاسخ می‌دهد. «من زندانی شمارهٔ ۳۴۹۰۲ در برکناو، لهستان هستم.» گفتگو به سکوتی آزاردهنده تبدیل می‌شود. لالی او را تماشا می‌کند، دختر به زمین زل می‌زند. درگیر افکارش است: چه بگوید، چه نگوید. لالی دوباره می‌نشیند، این‌بار روبروی او. دست دراز می‌کند گویی می‌خواهد دست او را بگیرد ولی آن را عقب می‌کشد. «نمی‌خوام ناراحتت کنم، اما یه قولی بهم می‌دی؟» «چی؟» «قبل از ترک این‌جا، بهم می‌گی کی هستی و اهل کجایی.» دختر در چشمان او می‌نگرد. «آره،‌ قول می‌دم.»
ae
لالی پس از بازگشت به اتاق کوچکش همان‌جا شروع به قدم زدن می‌کند، اولین جملاتی را که می‌خواهد به دختر بگوید، تمرین می‌کند. جملهٔ «تو زیباترین دختری هستی که تا به حال دیدم.» را امتحان می‌کند و از خیرش می‌گذرد. لالی کاملاً مطمئن است که با سر تراشیده و لباس‌های گشادِ آدمی بسیار درشت‌تر، دختر احساس زیبایی نمی‌کند. با این همه، آن را کاملاً کنار نمی‌گذارد. اما شاید بهترین کار این باشد که جملهٔ ساده‌ای بگوید مثل «اسمت چیه؟» و ببیند چگونه پیش می‌رود.
ae
بارتسکی غُر می‌زند: «کتاب؟ من اصلاً کتاب نمی‌خونم.» «باید بخونی.» «چرا؟ کتاب‌ها به چه دردی می‌خورن؟» «می‌تونی یه عالمه چیز ازشون یاد بگیری و دخترا دوست دارن که چندخطی از کتاب‌ها یا شعری را از حفظ براشون بخونی.» بارتسکی لاف می‌زند: «من نیازی به نقل‌قول از کتاب‌ها ندارم. این یونیفرم رو دارم؛ این تنها چیزیه که برای به دست آوردن دخترها بهش احتیاج دارم. می‌دونی، یه دوست‌دختر دارم.» این حرف برای لالی خبر محسوب می‌شود. «چه خوب! و اون یونیفرمت رو دوست داره؟» «حتماً داره. حتی می‌پوشدش و در حال سلام دادن رژه می‌ره. فکر می‌کنه خودِ هیتلره.» سپس با خنده‌ای مشمئزکننده ادای دختر را درمی‌آورد، شق‌ورق راه می‌رود، دست‌ها بالا، زنده‌باد هیتلر! زنده‌باد هیتلر! از دهان لالی می‌پرد که، «این‌که یونیفرمت رو دوست داره، به این معنا نیست که خودت رو هم دوست داره.»
ae
او در سایهٔ ساختمان‌های نیمه‌کاره سرگردان می‌شود. او تنهاست. آن شب، پس از ماه‌ها،‌ برای اولین بار راحت دست و پایش را می‌کشد و می‌خوابد. هیچ‌کس لگد نمی‌زند، هیچ‌کس هلش نمی‌دهد. در تجمل تخت خودش، احساس پادشاهی می‌کند و درست مثل یک پادشاه، حالا باید مراقب انگیزه‌های مردم برای دوست شدنِ با او یا گفتن رازهایشان به او باشد. آیا حسادت می‌کنند؟ آیا شغلم را می‌خواهند؟ آیا ممکن است در معرض خطر این باشم که اتهامی ناروا به من زده شود؟ او عواقب طمع و بی‌اعتمادی را در این‌جا دیده است. بیش‌تر مردم باور دارند که اگر افراد کمتر شوند،‌ غذای بیش‌تری گیرشان می‌آید. غذا مثل پول است. با آن زنده می‌مانی.
ae
با نگاهی به طراحی ساختمان‌های جدید، برایش آشکار می‌شود که آلمانی‌ها فاقد هر گونه هوش معماری هستند. هر زمان امکان‌پذیر باشد، به حرف‌ها و پچپچه‌های افراد اس‌اس که نمی‌دانند او آلمانی می‌فهمد، گوش می‌دهد. آن‌ها یگانه مهمات در دسترس را به او ارزانی می‌دارند، اطلاعاتی که آن‌ها را ذخیره و در موقع مناسب ازشان استفاده خواهد کرد. مأموران اس‌اس اغلب روز پرسه می‌زنند، به دیوارها تکیه می‌دهند، سیگار می‌کشند و فقط کمی مراقبند.
ae

حجم

۲۰۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه

حجم

۲۰۲٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۰۱ صفحه

قیمت:
۱۵۰,۵۰۰
۱۲۰,۴۰۰
۲۰%
تومان