سربازان نعره میزنند: «از قطار پیاده شید، وسایلتون رو بذارید اونجا! یالا، یالا، سریعتر! چیزهاتون رو زمین بذارید!» لالی در انتهای واگن ایستاده و به همین خاطر از آخرین نفراتی است که پیاده میشود. نزدیک در، جسد مردی را میبیند که در زدوخورد کشته شده بود. فوراً چشمانش را میبندد و برایش دعا میخواند. سپس از واگن پیاده میشود، اما بوی گند را هم با خود میبرد؛ در لباسهایش، روی پوستش، در هر سلولِ بدنش. روی زانوهای خمشده، دستانش را روی سنگفرش میگذارد و چند لحظه قوزکرده میماند. از پا درآمده
ae
قطار دوباره توقف میکند. هوا کاملاً تاریک است؛ ابرها جلوی درخشش ماه و ستارهها را کاملاً سد کردهاند. آیا تاریکی نمادی از آیندهٔ آنهاست؟ چیزها همانگونهاند که هستند. آنچه هماکنون میبینم، احساس میکنم، میشنوم و بویش به مشامم میرسد. او فقط مردانی مانند خود را میبیند، جوان و در سفری به سوی ناشناخته. او صدای قورقور شکمهای خالی و صدای خُرخُر گلوهای خشکیده را میشنود. او بوی ادرار و مدفوع و رایحهٔ بدنهایی را که مدتی طولانی شسته نشدهاند، استشمام میکند.
جمعیت آنقدر فشرده است که جایی برای هل دادن و هجوم برای تکهای جای بیشتر نیست و مردان از این فرصت هم برای استراحت استفاده میکنند. حالا، سرهای بیشتری به لالی تکیه کردهاند
ae
«ای وای! چقدر خوشگله! حتی تو این لباسهای ژنده هم زیباست.»
«آره، زیباست. تمام روز به من لبخند میزد، فقط برای اینکه خیالم راحت باشه. زیباییش فقط ظاهری نیست.»
hooman
«پس یادم بده. میخوام دختری که باهاش ازدواج میکنم دوستم داشته باشه، با من خوشحال باشه.»
آنها روی دو صندلی روبروی هم مینشستند. «اول باید یاد بگیری به حرفاش گوش کنی. حتی اگه خسته هستی، هیچوقت اونقدر خسته نباش که نتونی به حرفاش گوش بدی. یاد بگیر چی دوست داره، و مهمتر از اون، چی دوست نداره. هر وقت میتونی، کادوهای کوچکی بهش بده ـگل، شکلات ــ زنها این چیزها رو دوست دارن.»
«آخرین بار، بابا کی بهت کادو داد؟»
«مهم نیست. تو میخوای بدونی دخترها چی میخوان، نه اینکه من چی گرفتم.»
«هر وقت پول داشته باشم، برات گل و شکلات میآرم، قول میدم.»
«تو باید پولت رو پسانداز کنی برای دختری که قلبت رو تسخیر میکنه.»
«از کجا بفهمم اون کیه؟»
«اُه، میفهمی.»
مادر او را در آغوش میکشد و موهایش را نوازش میکند: پسرش، پسر جوانش.
تصویر مادرش محو میشود... اشکها، تصویر محو میشود، لالی چشمانش را باز و بسته میکند... و در خیال گیتا را در آغوش میکشد و موهایش را نوازش میکند.
«حق با تو بود، ماما. حالا میشناسمش.»
Mina Hoseiny