بریدههایی از کتاب خالکوب آشوویتس
۴٫۲
(۱۲۳)
لالیِ او بر یکی از ایدههای پرطنین ویکتور فرانکل شهادت میدهد: «رستگاری بشر از طریق دوست داشتن و دوست داشته شدن میسر است.»
کاربر ۱۳۰۶۴۰۲
«وقتی سالها طوری زندگی کرده باشی که ندونی تا پنج دقیقهٔ دیگه زنده هستی یا نه، هیچچیز دیگهای تو دنیا وجود نداره که نتونی باهاش کنار بیای.» او گفت: «تا وقتی زنده هستیم و سلامت، همهچی عالی پیش میره.»
k.hashemzade
چیزهایی کوچک را به یاد داشته باش، چیزهای بزرگ خودشان حل میشوند.»
Metaf
لالی میدانست به همهٔ یهودیان اسلوواکی دستور داده شده بود که در انظار ستارهٔ زرد داوود را روی لباسشان نصب کنند. او از این کار اجتناب کرده بود، البته نه از ترس، بلکه چون خودش را یک اسلوواکیایی میدانست: مغرور، سرسخت و حتی، به تصدیق خودش مغرور از جایگاهش در این دنیا. یهودی بودنش اتفاقی بود و قبلاً هرگز در کارها و دوستیهایش نقشی نداشت. اگر در گفتگوها به آن اشارهای میشد، میپذیرفتش و از آن میگذشت. برای او ویژگی تعیینکنندهای نبود. بیشتر در اتاقخواب از آن حرف زده میشد تا در یک رستوران یا باشگاه.
maiizi
لالی میدانست به همهٔ یهودیان اسلوواکی دستور داده شده بود که در انظار ستارهٔ زرد داوود را روی لباسشان نصب کنند. او از این کار اجتناب کرده بود، البته نه از ترس، بلکه چون خودش را یک اسلوواکیایی میدانست: مغرور، سرسخت و حتی، به تصدیق خودش مغرور از جایگاهش در این دنیا. یهودی بودنش اتفاقی بود و قبلاً هرگز در کارها و دوستیهایش نقشی نداشت. اگر در گفتگوها به آن اشارهای میشد، میپذیرفتش و از آن میگذشت. برای او ویژگی تعیینکنندهای نبود. بیشتر در اتاقخواب از آن حرف زده میشد تا در یک رستوران یا باشگاه.
maiizi
لالی ظنین است، یک دکتر که به جای تسکین باعث درد بیشتر میشود، کسی که وجودش به تنهایی و به شیوهای که لالی نمیخواهد حتی به آن فکر کند، تهدید محسوب میشود.
maiizi
یک بار از یکی از مردان بلوک هفت پرسیده بود که آیا میداند چرا به اتاقهای جداسازی داراییهای اُسرا چنین نامی دادهاند؟
«دخترهایی که اونجا کار میکنن، رؤیای مکانی دور را در سر دارن که همهچیز در آنجا به وفور یافت میشود و زندگی همون جوریه که اونا میخوان باشه. و نتیجه گرفتن که کانادا چنین جایی است.»
لالی با دو دختر که در این کانادا کار میکنند،
maiizi
«هیچکس کامل نیست. پدرت از روز اولی که همدیگه رو در برکناو دیدیم، همیشه مراقبم بوده است. میدونم بینقص نیست، اما اینم میدونم که همیشه اولین اولویتش هستم.»
f.bn
«من با یهودی بودن تعریف نمیشم. منکرش نمیشم، اما قبل از اون، یه انسانم، یه مرد که عاشق توئه.»
f.bn
چشمک ستارههای بالای سرش دیگر آرامشبخش نیست. آنها صرفاً شکاف بین آنچه زندگی میتواند باشد و آنچه را که اکنون است به یاد لالی میآورند؛
f.bn
او به همهٔ زنان جذب میشد، نه فقط فیزیکی بلکه عاطفی. او دوست داشت با آنها حرف بزند؛ دوست داشت کاری کند که آنها احساس خوبی نسبت به خود داشته باشند. برای او، همهٔ زنان زیبا بودند و باور داشت هیچ ضرری ندارد که این را به آنها گوشزد کنی.
f.bn
لالیِ او بر یکی از ایدههای پرطنین ویکتور فرانکل شهادت میدهد: «رستگاری بشر از طریق دوست داشتن و دوست داشته شدن میسر است.»
Tara
با لبخندی به پهنای صورت گفت: «وقتی سالها طوری زندگی کرده باشی که ندونی تا پنج دقیقهٔ دیگه زنده هستی یا نه، هیچچیز دیگهای تو دنیا وجود نداره که نتونی باهاش کنار بیای.» او گفت: «تا وقتی زنده هستیم و سلامت، همهچی عالی پیش میره.»
Tara
از مدرسه به خانه رفتم و دیدم اتومبیلمان را با یدککش میبرند و جلوی خانهمان علامت حراج گذاشتهاند. داخل خانه، مادرم همهٔ داراییمان را بستهبندی میکرد.
او آواز میخواند. فکر کردم، چه جالب! همهچیز رو از دست دادیم و مادر آواز میخونه؟ او مرا نشاند تا برایم توضیح دهد چه اتفاقی در شرف وقوع است و من پرسیدم: «چطور میتونی وسایل رو ببندی و آواز بخونی؟
Tara
وقتی بسیاری از دوستانشان طلاق گرفتند، سراغ مادرم رفتم و از او پرسیدم چگونه او و پدر توانسته بودند، سالیان سال در کنار هم دوام بیاورند. پاسخش ساده بود: «هیچکس کامل نیست. پدرت از روز اولی که همدیگه رو در برکناو دیدیم، همیشه مراقبم بوده است. میدونم بینقص نیست، اما اینم میدونم که همیشه اولین اولویتش هستم.»
Tara
پس از شام، لالی به مادرش قول میدهد که بیشتر به پدرش کمک کند. اما کمک کردن به پدر کار بسیار سختی است. لالی میترسد عاقبتش مثل او شود، زود پیر شود، خستهتر از آن شود که حتی تعریف سادهای از قیافه و ظاهر زنش کند، یا از غذایی که همهٔ روز وقت صرف آماده کردنش میکند. لالی نمیخواهد مثل او باشد.
Tara
دو مرد را میبیند که خوراکی را تقسیم میکنند. هر کدام سهمشان را تکهتکه بین همه تقسیم میکنند. نه هل دادنی، نه دعوایی، توزیع منظم، غذایی نجاتدهنده. او صدای مردی را میشنود که میگوید: «سهم منو بگیر، یوئل بزرگه... تو به انرژی احتیاج داری.» لالی لبخند میزند. روزی که بسیار بد شروع شده بود، با رفتاری بزرگمنشانه از مردی گرسنه به پایان میرسد.
Tara
دو مرد را میبیند که خوراکی را تقسیم میکنند. هر کدام سهمشان را تکهتکه بین همه تقسیم میکنند. نه هل دادنی، نه دعوایی، توزیع منظم، غذایی نجاتدهنده. او صدای مردی را میشنود که میگوید: «سهم منو بگیر، یوئل بزرگه... تو به انرژی احتیاج داری.» لالی لبخند میزند. روزی که بسیار بد شروع شده بود، با رفتاری بزرگمنشانه از مردی گرسنه به پایان میرسد.
Tara
مادر و خواهرش ناخودآگاه به او یاد میدادند که یک زن از یک مرد چه میخواهد و تا آن وقت، او در زندگیاش کوشیده بود به این درسها پایبند بماند. او صدای دلنشین مادرش را میشنید. «مهربان و ملاحظهکار باش، لالی؛ چیزهایی کوچک را به یاد داشته باش، چیزهای بزرگ خودشان حل میشوند.»
Tara
او هنر دلربایی را با مادرش تمرین کرده بود. هرچند تا اندازهای مطمئن بود که مادرش متوجه نبود او چه میکند، اما خودش میدانست چه میکند؛ او یاد گرفته بود چه چیزی بر مادرش اثر میگذارد و چه چیزی نه، زود میفهمید چه رفتاری بین یک مرد و زن مناسب است و چه چیزی نامناسب.
Tara
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
حجم
۲۰۲٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۰۱ صفحه
قیمت:
۱۵۰,۵۰۰
۱۲۰,۴۰۰۲۰%
تومان