بریدههایی از کتاب آدمخواران
نویسنده:ژان تولی
مترجم:احسان کرمویسی
ویراستار:حامد حکیمی
انتشارات:نشر چشمه
دستهبندی:
امتیاز:
۴.۱از ۴۶۸ رأی
۴٫۱
(۴۶۸)
«هنوز توی این کشورِ مترقی آدم بیسواد داریم. نصف انجمن شهرمان بلد نیستند اسمشان را بنویسند. از کل این منطقه فقط نُهتا پسر به مدرسه میآیند.»
«چه انتظاری دارید، خانم لشو؟ هر بچهای که به مدرسه بیاید یک کارکُن از خانه و مزرعه کم میشود. قطعاً متوجه حرفم هستید.»
مجتبی
او از عرشِ وقار به زمینِ بیمقدار افتاده بود. زمینی که حالا او را روی خاکش میکشاندند تا ببرند و اعدامش کنند. قتلی که مردم در حال ارتکابش بودند اعلامیهای بود برای عشق به مام وطن.
REZA VALINEJAD
بعضی از مردم سؤال را هم نشنیده بودند، ولی چون میدیدند بقیه دستهایشان را بالا میبردند آنها هم بالا میبردند.
z.gh
بدن آلن که سوخت، جماعت با مباهات به خود میگفت «مثل یک خوک سرخش کردیم.» و بعضیهایشان شروع کردند به خوردن قربانی! مردم گوشت آلن را لای نان میگذاشتند و میخوردند.
saaadi_h
بدن آلن که سوخت، جماعت با مباهات به خود میگفت «مثل یک خوک سرخش کردیم.» و بعضیهایشان شروع کردند به خوردن قربانی! مردم گوشت آلن را لای نان میگذاشتند و میخوردند.
saaadi_h
دو مونِی که زیر شکنجههای جمعیت له شده بود، از آنها خواست با گلولهٔ تپانچهای راحتش کنند اما انگار جمعیت قصد نداشت مرگی آرام را برای قربانیاش رقم بزند.
saaadi_h
متهمان تکتک به جایگاه شهود میآمدند، بعد از بازپرسی، با سرهایی خمیده از شرم سرجایشان برمیگشتند. همهشان یک حرف را تکرار میکردند، «نمیدانیم آن روز چه بلایی سرمان آمده بود.» همیشه همینطور است. یک روز اتفاقی میافتد و همه میگویند «درست است ولی فلانی بود که…»
مروارید ابراهیمیان
مَزِرا از دوردست نالهاش بلند شد. «میدانم که والی بزدل است، اما کشیش کجاست؟»
بوتودون غرید «زیر صلیب مسیح خُروپُف میکند! آمد حواس این جماعت را پرت کند ولی خودش آنقدر مست شده که توی کلیسا پس افتاده!»
مروارید ابراهیمیان
«دوست دارم طوری برقصم که انگار فردایی در کار نیست!»
آیدا
میخواستند بسوزانندش. آلن به تالار جهنم میرفت تا آخرین پردهٔ این تراژدی اجرا شود. حالا او برای بقیه چیزی نبود جز عروسکی کهنه و بیارزش و سوزاندنش نقطهای بود بر پایان جشن. آلن سوار بر امواج کشندهٔ افترا و تجاوز به بیرون روستا کشیده میشد؛ به سمت کرانهٔ رودی خشک. مویههای وحشتناکی از آنجا به گوش میرسید.
sunva.bandali
مردم فهمیده بودند که کشتن یک انسان به راحتیِ برداشتِ محصول است. همهشان دورِ آلن حلقه زده بودند و پایکوبی میکردند.
Mo0onet
آلن را کف زمین بهپشت خواباندند و دستوپایش را مثل ستارهٔ دریایی از هم باز کردند. برادران کامپو با کمک شامبُر و مَزیر، مچ پا و قوزکهای متورمِ آلن را محکم با طناب بستند و به چهار جهت، دست مردم دادند تا بکِشند. همه از چهار طرف شروع کردند به کشیدن. آلن میان زمین و هوا معلق شد. طنابها او را حدود یک متر بالای زمین نگه داشته بودند.
همه از شوق فریاد میزدند. وقتی شکنجهگران طناب را میکشیدند، آلن به هوا میرفت و وقتی طناب را شُل میکردند دوباره به کف سفالی زمین میخورد. حرکاتشان ریتم هماهنگی داشت و خیلی زود دستشان آمد تا چهطور آلن را پایینوبالا ببرند.
مردم میخندیدند و روی خونِ آلن پسوپیش میرفتند. این کار برایشان سرگرمی شده بود وگرنه اگر میخواستند میتوانستند آلن را تکهتکه کنند.
omidariobarzan
داد میزد «بیا! سه تیر، یک سکه! هر کس با سنگ این پروسی را بکُشد، برنده است.»
کشتن آلن به یک سیرک تبدیل شده بود.
omidariobarzan
غریزهٔ جمعیِ کشتارْ احساس مسئولیت را از بین برده بود. خونریزی به نوجوانان و جوانان فرصتی میداد تا مردانگیشان را ثابت کنند و جایشان را در جامعه بین مردم باز کنند
Mo0onet
آلن گمان نمیکرد اینقدر سختجان باشد. کمیسیون پزشکی گفته بود که آلن بنیهٔ ضعیفی دارد. فکر میکرد نظر آنها درست بوده، ولی حالا میدید بعد از اینهمه شکنجه هنوز زنده است و نمُرده. قلبش توی سینه بالبال میزد. با طناب او را بسته بودند و به جلو میکشاندند. به سمت تقدیری پیش میرفت که در انتظارش بود.
«بسوزانیدش! کبابش کنید!»
Hana
«به خاطر آشغالی مثل تو امسال چیزی درو نکردیم! کثافت! لِبِرو!»
آلن را با لِبِرو مقایسه میکردند؛ هیولای اسطورهایِ پریگو که محکوم شده بود شبها نزدیک روستاها گشت بزند. طبق افسانهها لِبِرو تنپوشی از پوست حیوانات میپوشید؛ غذایش سگ بود و زنها را آبستن میکرد؛ شبها اگر رهگذرِ تنهایی میدید به پشتش میپرید و از او سواری میگرفت ولی همین که صبح میشد تبدیل به آدمی مهربان میشد.
روستاییان صدایشان را با هم بالا بردند. «لِبِرو! لِبِرو!»
Hana
پشت محراب، مسیح بر روی صلیبش از حال رفته و موهای بلندش به پایین ریخته بود. گویی او را طوری آنجا گذاشته بودند که ببیند آن پایین انسانهای وحشی در حال ارتکاب چه جنایتی هستند.
Hana
آلن خیال میکرد آزارش به پایان رسیده، بدترین بلاها سرش آمده و همهچیز خوب خواهد شد. اما حس کرد که این توهمی بیش نیست.
Hana
لَمونژی از پشت میزش بلند شد و جلو آمد و چنگال غذاخوریش را فروکرد توی چشم راستِ آلن، بعد برگشت پشت میزش و از قهوهچیِ رنگپریده تنگی شراب خواست.
آتیلا
اسطورهایِ پریگو که محکوم شده بود شبها نزدیک روستاها گشت بزند. طبق افسانهها لِبِرو تنپوشی از پوست حیوانات میپوشید؛ غذایش سگ بود و زنها را آبستن میکرد؛ شبها اگر رهگذرِ تنهایی میدید به پشتش میپرید و از او سواری میگرفت ولی همین که صبح میشد تبدیل به آدمی مهربان میشد.
آتیلا
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
حجم
۳۵۹٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۱۱۴ صفحه
قیمت:
۴۳,۰۰۰
۲۱,۵۰۰۵۰%
تومان